کلمه جو
صفحه اصلی

dose


معنی : مقدار، خوراک دوا یا شربت، مقدار دوا، دوا دادن
معانی دیگر : میزان دارو، خوراک دارو، مقدار دقیق دارو (یا درمان تجویز شده)، دوز، (تنبیه و چیزهای ناخوشایند) حصه ی روز، پستا، دارو دادن (به میزان خاص)، پیمانه بندی کردن (دارو و غیره)، دارو (به میزان خاص) خوراندن یا خوردن، میزان اشعه ی ایکس (و غیره) که به بیمار یا بخش به خصوصی از بدن داده می شود، (خودمانی) بیماری مقاربتی (به ویژه سوزاک)

انگلیسی به فارسی

دوز، مقدار، خوراک دوا یا شربت، مقدار دوا، دوا دادن


خوراک دوا یا شربت، مقدار دوا، دوا دادن


انگلیسی به انگلیسی

• portion, prescribed amount (as in medicine)
give a dose of medicine to, divide into portions
a dose of a medicine or drug is a measured amount of it.
if you dose someone, you give them a medicine or drug.

دیکشنری تخصصی

[علوم دامی] دوز ؛ مقدار معینی از هر ماده شیمیایی که در یک وعده تجویز می شود .
[زمین شناسی] دوز مقدار ماده ای که در بدن جذب می گردد.
[خاک شناسی] دوز
[آمار] دُز

مترادف و متضاد

مقدار (اسم)
extent, measure, value, content, amount, size, deal, scantling, quantity, quantum, magnitude, proportion, mouthful, percentage, certain number, dose, summa

خوراک دوا یا شربت (اسم)
dose

مقدار دوا (اسم)
dose

دوا دادن (فعل)
physic, dose

portion of drug or other consumable


Synonyms: application, dosage, dram, draught, fill, fix, hit, lot, measure, measurement, nip, potion, prescription, quantity, share, shot, slug, spoonful


جملات نمونه

1. dose (someone) up
مقدار زیادی دارو دادن به،دارو بستن به

2. a dose of epsom salts
یک وعده سولفات دومنیزی

3. when dose your shift begin?
نوبت کار تو کی شروع می شود؟

4. a lethal dose of poison
مقدار مهلکی سم

5. a massive dose of medicine
مقدار بسیار زیاد دارو (که خورده شده)

6. a stiff dose of medicine
یک مقدار داروی قوی

7. an operative dose
مقدار دارویی که موثر است

8. she refused to take her daily dose of medicine
او از خوردن دارویی که برای هر روز تجویز شده بود خودداری کرد.

9. the students were given a heavy dose of dry, theoretical material
به شاگردان مقدار زیادی مواد درسی خشک و نظری می دادند.

10. The pharmacist carefully measured out a dose of herbal medicine and told me how to brew it.
[ترجمه ترگمان]داروساز به دقت مقداری داروی گیاهی را اندازه گیری کرد و به من گفت که چطور آن را درست کنم
[ترجمه گوگل]داروساز با دقت دوز دارو گیاهی را اندازه گیری کرد و به من گفت که چگونه آن را دم کرده

11. Your smiling at me is my daily dose of magic.
[ترجمه ترگمان]لبخند تو به من، دوز روزانه جادوی من است
[ترجمه گوگل]لبخند زدن به من روزانه من جادو است

12. A medium dose produces severe nausea within hours.
[ترجمه ترگمان]مقدار متوسط در عرض چند ساعت حالت تهوع شدید ایجاد می کند
[ترجمه گوگل]دوز متوسط ​​باعث تهوع شدید در عرض چند ساعت می شود

13. He gave me a dose of medicine for my cold.
[ترجمه ترگمان]او به من مقداری دارو برای سرماخوردگی من داد
[ترجمه گوگل]او برایم سردی یک دوز دارو داد

14. The label says to take one dose three times a day.
[ترجمه ترگمان]برچسب می گوید که روزانه سه بار مصرف شود
[ترجمه گوگل]برچسب می گوید برای مصرف یک دوز سه بار در روز

15. The recommended daily dose is 12 to 24 grams.
[ترجمه ترگمان]مقدار توصیه شده از هر روزانه ۱۲ تا ۲۴ گرم است
[ترجمه گوگل]دوز توصیه شده روزانه 12 تا 24 گرم است

16. The cleaners went through the house like a dose of salts .
[ترجمه ترگمان] نظافتچی خونه رو مثل یه مقدار نمک وارد خونه کرد
[ترجمه گوگل]تمیزکننده ها از طریق خانه مانند یک نمک از دست رفتند

This medicine is lethal in exessive doses.

این دارو به میزان زیاده از حد مهلک است.


She refused to take her daily dose of medicine.

او از خوردن دارویی که برای هر روز تجویز شده بود، خودداری کرد.


The students were given a heavy dose of dry, theoretical material.

به شاگردان مقدار زیادی مواد درسی خشک و نظری می‌دادند.


They are given heavy doses of propaganda.

مقادیر زیادی تبلیغات به خورد آنها می‌دهند.


Feverish patients were dosed with quinine.

به بیماران تب‌دار کنین می‌دادند.


He is forever dosing and getting worse too.

او همیشه دارو می‌خورد و حالش هم بدتر می‌شود.


The doctor dosed her up with drugs.

دکتر داروهای زیادی به او خوراند.


اصطلاحات

dose (someone) up

مقدار زیادی دارو دادن به، دارو بستن به


پیشنهاد کاربران

پیمانه

میزان دارو ، دُز

با درود به پارس دوستان گرانسنگ
به واژگان اندازه و مایه بنگرید:
مایه ( معین )
( یِ ) [ په . ] ( اِ. ) 1 - اصل ، اساس . 2 - واکسن . 3 - مال ، ثروت . 4 - باعث .

مایه . [ ی َ / ی ِ ] ( اِ ) آنچه در شیر کنند تا بکلچد. آنچه شیر را بکلچاند. آنچه شیر را منعقد کند: مایه ٔ شیر. مایه ٔ پنیر. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . چیزی است که برای ساختن پنیر یا ماست به شیر زنند تا آن را تخمیر کند و به صورت ماست یا پنیر درآورد. پنیر مایه ٔ خاصی دارد اما مایه ٔ ماست همان ماست است که قدری از آن را در شیر ولرم ریزند و می گذارند تا منعقد شود. ( فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ) .
- مایه بره ؛ پنیر مایه . مایه پنیر. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . رجوع به ترکیب بعد شود.
- مایه ٔ پنیر ؛ دیاستازی است که از مخاط معده ٔ نوزاد پستانداران ترشح می گردد و باعث می شود که کازیی نوژن شیر را به کازیین محلول ولاکتوسرم پروتئوز تبدیل نماید. کازیین در برابر املاح کلسیم شیر بصورت لخته درمی آید و آن به نام پنیر موسوم است و ته نشین می شود. ( از فرهنگ فارسی معین ) .
- امثال :
مایه ٔ نه من شیر است ؛ یعنی نهایت فتنه انگیز و مفسد است . ( امثال و حکم ج ٣ ص ١٣٩٦ ) .
ماست به دهانش مایه زده اند ( یا ) مایه کرده اند ؛ یعنی در موقعی که گفتن ضرورت دارد ساکت ماند. نظیر: آرد به دهانش گرفته . ( امثال و حکم ج ٣ ص ١٣٨٨ و ج ١ ص ٢٩ ) .

◄ مخمر و هر چیزی که سبب تخمیر و انقلاب گردد. ( ناظم الاطباء ) .
◄ گاه به قرینه ٔ مقام از آن خمیر مایه اراده کنند. ترشه . ترشه ٔخمیر. خمیر ترش . ترش خمیر. خمیر مایه . فُتاق . ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . هر نوع مخمر ماند خمیر ترش را مایه گویند. ( فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ) :
خوی نیک است و عقل مایه ٔ دین
کس نکرده ست جز به مایه خمیر.
ناصرخسرو.
در خمیر طینت آدم به قوت مایه بود
عنصر تو ورنه تا اکنون بماندستی فطیر
زآبرویت پخته شد نان وجودش لاجرم
صانع از خاکش برون آورد چون مو از خمیر.
انوری .
در آفرینش خود چون نگه کنم گویم
سرشته شد زبدی مایه ٔ خمیر مرا.
سوزنی .
چرخ بدخواه ترا چون مایه زان دارد ترش
کوچو مایه برتر است آخر خود از چرخ اثیر.
رضی نیشابوری .
فتق ؛ مایه ٔ قوی و بسیار انداختن در خمیر. ( منتهی الارب ) .
- امثال :
بیمایه فطیر است ؛ نظیر: ارزان خری انبان خری . ( امثال و حکم ص ٤٩١ ) . و رجوع به امثال و حکم ص ٩٥ شود.

◄ فرهنگستان این کلمه را به جای واکسن اختیار کرده و آن چیزی است که برای جلوگیری از بیماریها در بدن انسان یا حیوان داخل می کنند. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ص ٨٧ شود. در اصطلاح پزشکی عبارت از سموم و یا میکربهای ضعیف شده بوسیله ٔ دارویی است که خاصیت بیماری زایی خود را از دست داده است و جهت ایجاد آنتی کور و بالا بردن دفاع بدن در برابر میکربهای بیماری زا به بدن تزریق می شود. گاهی هم برخی مایه ها را به منظور معالجه ٔ بیماری تزریق می کنند. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . و رجوع به واکسن در همین لغت نامه شود.

انداز
( اَ ) 1 - ( اِمص . ) قصد و میل حمله کردن . 2 - ( اِ. ) اندازه ، مقیاس .

اکنون با آمیختن این دو واژه ( اندازه مایه ) واژه نوی � اندازه مایه یا اندازمایه� بدست می آید.
باسپاس







مقدار، میزان ،
informal ) something unpleasant to experience )

تجویز، مقدار تجویز دارو یا درمان

dose
واژه ای ایرانی - اوروپای هَمریشه با " دادَنِ" پارسی
پیشنَهاد ها اَفزون بَر واژه یِ پِیمانه :
داته ، دادَک ، دادیز ، داییز، دَهیز، دَهو، دایانه، دَهچه ، دِهانه، دِهه، دادچه، دِهَک، دَهول


کلمات دیگر: