کلمه جو
صفحه اصلی

disordered


معنی : بی نظم، بی ترتیب، اشفته، نا مرتب، نامنظم، مختل شده
معانی دیگر : درهم و برهم، مغشوش، ناسرواد، ناراستاد، پریشان، پرهرج و مرج، پرآشوب، آشفته، پرهنگامه، بیمار، دچار اختلال

انگلیسی به فارسی

مختل‌شده، بی‌نظم، بی‌ترتیب، آشفته


اختلال، بی نظم، نامنظم، مختل شده، اشفته، بی ترتیب، نا مرتب


انگلیسی به انگلیسی

• confused, disturbed, untidy
something that is disordered is untidy and not neatly arranged.
someone who is mentally disordered has an illness which affects their mind.

دیکشنری تخصصی

[نساجی] نامنظم - پیوند نامنظم
[پلیمر] نامنظم

مترادف و متضاد

بی نظم (صفت)
amorphous, disordered, chaotic, tumultuous

بی ترتیب (صفت)
disordered, anomalous, irregular, desultory, disorderly, immethodical

اشفته (صفت)
upset, disturbed, disordered, berserk, messy, disheveled, frenzied, frenetic, phrenetic, turbulent, garbled, frantic, vexatious, tumultuary

نا مرتب (صفت)
disordered, irregular, disheveled, sloppy, untidy, unequal

نامنظم (صفت)
erratic, disordered

مختل شده (صفت)
disturbed, disordered

in a mess


Synonyms: all over the place, confused, deranged, disarranged, discombobulated, disconnected, discontinuous, disjointed, dislocated, disorganized, displaced, incoherent, in confusion, jumbled, mislaid, misplaced, molested, moved, muddled, out-of-place, removed, roiled, ruffled, rumpled, shifted, shuffled, stirred up, tampered-with, tangled, tossed, tousled, tumbled, unsettled, untidy


Antonyms: arranged, methodical, neat, ordered, orderly, organized, systematic, systematized, trim


جملات نمونه

1. a disordered country with a history of successive revolutions
کشوری پرآشوب با سابقه ی انقلاب های پی درپی

2. a disordered patient
بیمار روانی

3. a small disordered room
اتاق کوچک نامرتب

4. eating junk food disordered his digestive system
خوردن هله هوله دستگاه گوارش او را دچار اختلال کرد.

5. the new secretary has disordered all of the files
منشی جدید همه ی پرونده ها را به هم ریخته است.

6. various functions of the human body can become disordered
فعالیت های مختلف بدن انسان می تواند دستخوش اختلال شود.

7. He led a disordered life and died in poverty.
[ترجمه ترگمان]او یک زندگی آشفته را رهبری کرد و در فقر جان سپرد
[ترجمه گوگل]او منجر به اختلال در زندگی و فقر شد

8. His hair was disordered.
[ترجمه ترگمان]موهایش آشفته بود
[ترجمه گوگل]موهایش ناسازگار بود

9. The room was disordered when they arrived at the scene of the burglary.
[ترجمه ترگمان]هنگامی که به محل دزدی رسیدند، اتاق درهم ریخته بود
[ترجمه گوگل]هنگامی که آنها در صحنه سرقت وارد شدند، اتاق ناسازگار بود

10. Social services provision for the mentally disordered is through the full range of social work, day care and residential services.
[ترجمه ترگمان]تامین خدمات اجتماعی برای اختلال ذهنی از طریق دامنه کامل فعالیت های اجتماعی، مراقبت روزانه و خدمات مسکونی است
[ترجمه گوگل]ارائه خدمات اجتماعی برای اختلالات ذهنی از طیف گسترده ای از کارهای اجتماعی، مراقبت روزانه و خدمات مسکونی است

11. Seriously mentally disordered people should not be put in prison.
[ترجمه ترگمان]جدا از نظر ذهنی، مردم درهم ریخته نباید در زندان قرار گیرند
[ترجمه گوگل]به طور جدی افراد دارای اختلال ذهنی نباید در زندان قرار بگیرند

12. The special needs of a mentally disordered person are for specific medical and psychological treatments and procedures.
[ترجمه ترگمان]نیاز خاص یک فرد آشفته ذهنی برای درمان های پزشکی و روانشناسی خاص و شیوه های درمانی خاص است
[ترجمه گوگل]نیازهای ویژه یک فرد اختلال ذهنی برای درمان و رویه های خاص پزشکی و روانی است

13. Unfortunately, just as the emotional needs of mentally disordered people are often ignored, so too are their spiritual needs.
[ترجمه ترگمان]متاسفانه، همان طور که نیازهای عاطفی افراد دچار اختلال ذهنی اغلب نادیده گرفته می شوند، بنابراین نیازهای معنوی آن ها نیز به همین شکل است
[ترجمه گوگل]متأسفانه، به همان میزان که نیازهای عاطفی افراد مبتلا به اختلال ذهنی اغلب نادیده گرفته می شود، بنابراین نیازهای معنوی آنها نیز وجود دارد

14. A stale breath came from him, sour, disordered, which was not only because he might have drunk too much.
[ترجمه ترگمان]یک نفس کهنه، ترش و نامرتب، که نه تنها به خاطر آن بود که بیش از حد مست باشد
[ترجمه گوگل]نفس سختی از او برداشته شد، نارنجی، ناسالم، که نه تنها به خاطر اینکه او ممکن است بیش از حد نوشابه داشته باشد

15. Patients admitted to the casualty department with disordered behaviour present a considerable diagnostic challenge.
[ترجمه ترگمان]بیماران مبتلا به رفتار بی نظم، یک چالش تشخیصی قابل توجه را ارائه کردند
[ترجمه گوگل]بیماران بستری شده در بخش تلفات با رفتارهای ناراحت کننده، چالش تشخیصی قابل توجهی را نشان می دهند

16. She looked round the disordered kitchen.
[ترجمه ترگمان]به اطراف آشپزخانه پراکنده نگاه کرد
[ترجمه گوگل]او به آشپزخانه ناسازگار نگاه کرد

a small disordered room

اتاق کوچک نامرتب


a disordered country with a history of successive revolutions

کشوری پرآشوب باسابقه‌ی انقلاب‌های پی‌درپی


Various functions of the human body can become disordered.

فعالیت‌های مختلف بدن انسان می‌تواند دست‌خوش اختلال شود.


a disordered patient

بیمار روانی


پیشنهاد کاربران

غیریکنواخت بودن ( شیمی )

در حقوق به معنی فرد مختل المشاعر ( مجنون )

ناسالم
غیرطبیعی


کلمات دیگر: