کلمه جو
صفحه اصلی

embodiment


معنی : تجسم، تضمین، درج، در برداری
معانی دیگر : مظهر، تن بخشی، تنایش، تناوری، نمایانش، تجسد

انگلیسی به فارسی

تجسم، در برداری، تضمین، درج


تجسم، درج، تضمین، در برداری


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
(1) تعریف: the act of embodying, or the state of being embodied.

(2) تعریف: a person or thing that embodies some principle, spirit, or the like; incarnation.
مشابه: image, personification

- He thought she was the embodiment of perfection.
[ترجمه ترگمان] فکر می کرد که او یک نمونه کامل از کمال است
[ترجمه گوگل] او فکر کرد او تجسم کمال بود

(3) تعریف: an organized expression, as of principles or ideas.

• concrete manifestation, personification in concrete form; incorporation, act of uniting into one body
if you describe someone or something as the embodiment of a quality or idea, you mean that it is their most noticeable characteristic or the basis of all they do; a formal word.

مترادف و متضاد

تجسم (اسم)
apparition, substantiation, visualization, embodiment, incarnation, portrayal, projection, shape, hallucination, prosopopoeia

تضمین (اسم)
seal, assurance, security, embodiment, warranty, guaranty, collateral

درج (اسم)
interpolation, embodiment, intromission

در برداری (اسم)
inclusion, embodiment

representation, manifestation


Synonyms: apotheosis, archetype, cast, collection, comprehension, conformation, embracement, encompassment, epitome, example, exemplar, exemplification, expression, form, formation, incarnation, inclusion, incorporation, integration, matter, organization, personification, prosopopoeia, quintessence, realization, reification, structure, symbol, systematization, type


Antonyms: exclusion


جملات نمونه

1. she is the embodiment of virtue
او مظهر پاکدامنی است.

2. Employment is the direct embodiment of the citizens' right to work.
[ترجمه ترگمان]اشتغال تجسم مستقیم شهروندانی است که حق دارند کار کنند
[ترجمه گوگل]استخدام، تجسم مستقیم حق کار شهروندان است

3. A former company executive describes him as the embodiment of Nike's image.
[ترجمه ترگمان]مدیر اجرایی سابق شرکت او را تجسم تصویر Nike توصیف می کند
[ترجمه گوگل]مدیر اجرایی سابق او را به عنوان تجسم تصویر نایک توصیف می کند

4. He is the embodiment of evil.
[ترجمه ترگمان]او تجسمی از شیطان است
[ترجمه گوگل]او تجسم شر است

5. The new highway is the embodiment of the very latest designing ideas.
[ترجمه ترگمان]این بزرگراه جدید، تجسم آخرین ایده های طراحی است
[ترجمه گوگل]بزرگراه جدید تجسم آخرین ایده های طراحی است

6. A baby is the embodiment of vulnerability.
[ترجمه ترگمان]کودک مظهر آسیب پذیری است
[ترجمه گوگل]کودک، تجسم آسیب پذیری است

7. The new factory is the embodiment of the very latest ideas.
[ترجمه ترگمان]این کارخانه جدید تجسم آخرین ایده ها است
[ترجمه گوگل]کارخانه جدید تجسم آخرین ایده ها است

8. He is the embodiment of the young successful businessman.
[ترجمه ترگمان]او تجسم یک تاجر موفق جوان است
[ترجمه گوگل]او تجسم جوانان موفق موفق است

9. She was portrayed in the papers as the embodiment of evil.
[ترجمه ترگمان]او در روزنامه ها به عنوان تجسم شرارت تصویر شده بود
[ترجمه گوگل]او در مقالات به عنوان تجسم شر، به تصویر کشیده شد

10. She was the very embodiment of his desire for the unknown, the unknowable, the other.
[ترجمه ترگمان]او تجسم تمایل او به مجهول، ناشناخته، و دیگری بود
[ترجمه گوگل]او همان تجسم تمایل خود را برای ناشناخته، غیر قابل شناخت، و دیگر بود

11. It was the living embodiment of his most passionate convictions.
[ترجمه ترگمان]این تجسم زنده ترین عقاید او بود
[ترجمه گوگل]این تحسین زنده ترین اعتقادات پرشور او بود

12. Women often become the embodiment of both the interesting and the insoluble questions in these areas.
[ترجمه ترگمان]زنان اغلب به تجسم این مسائل جالب و غیرقابل حل در این مناطق تبدیل می شوند
[ترجمه گوگل]زنان اغلب مظهر سوالات جالب و غیر قابل حل در این مناطق هستند

13. In later poetry she is the embodiment of wisdom, reason, purity.
[ترجمه ترگمان]در شعر بعدی، او تجسم عقل، عقل و پاکی است
[ترجمه گوگل]در شعر بعد او تجسم عقل، عقل، خلوص است

14. The experiment was regarded as the embodiment of that method.
[ترجمه ترگمان]این آزمایش به عنوان تجسم این روش در نظر گرفته شد
[ترجمه گوگل]این آزمایش به عنوان تجسم آن روش محسوب می شود

She is the embodiment of virtue.

او مظهر پاکدامنی است.


پیشنهاد کاربران

به کار گیری
صرف
پارامتر

تحقق

تمثّل، عینیت بخشی، عینیت یابی

برداشت

بروز، ظهور

حالت جسمانی شیطان و جن

نمودبخشی ، نمودنمایی ، نمودارسازی


مظهر، تجسد، کالبد پذیری ( مثال: روح در هنگام ورود به جهان فیزیکی کالبدی پذیرد، از مرد یا زن و بیشتر مرد در تناسخ نخستین )

تجسم، نماد، سمبل

جسم آگینی، تن آگینی، بدن مندی

بدن مندی
embodiment hypothesis: نظریه ی بدن مندی

تجسّم، مظهریت، آیینه تمام نما بودن، توصیف بودن، نمونه بودن، تجسّد، تبلور، انگارگی

تجلّی


کلمات دیگر: