1. feel (like) oneself
احساس سلامتی کردن،مثل همیشه بودن
2. feel (or have or show, or express) interest in something (or someone)
نسبت به چیزی (یا کسی) احساس علاقه کردن (یا علاقه داشتن یا نشان دادن یا بیان کردن)
3. feel (or know) something in your bones
از ته دل احساس کردن،احساس ژرفی نسبت به چیزی داشتن
4. feel cheated
احساس محرومیت یا مغبون شدگی کردن
5. feel degraded
احساس هتک آبرو کردن،احساس خفت کردن
6. feel free
(در جواب خواهش) بله بفرمایید
7. feel like
(عامیانه) خواستن،میل داشتن
8. feel no pain
1- درد احساس نکردن 2- (خودمانی) مست بودن
9. feel one's oats
(خودمانی) 1- سر حال بودن،سر کیف بودن 2- احساس اهمیت کردن
10. feel one's way
1- کورمال کورمال رفتن،دست مالیدن و جلو رفتن 2- با احتیاط رفتن،سنجیده گام برداشتن،احتیاط کردن
11. feel sick
احساس تهوع کردن
12. feel small
احساس حقارت کردن،احساس شرمساری کردن
13. feel someone out
(با مشاهده و کنایه و غیره) از عقیده یا گرایش کسی سر درآوردن
14. feel someone up
(خودمانی) دست به سر و گوش کسی کشیدن (از روی شهوت)
15. feel strongly about (something)
(نسبت به چیزی) عقاید محکم داشتن،سخت معتقد بودن (به چیزی)
16. feel up to
(خودمانی) جان و حال (کاری را) داشتن،از عهده برآمدن
17. i feel all right now
حالا حالم خوب است.
18. i feel awful
حالم بد است (احساس بسیار بدی دارم).
19. i feel bad about it
درباره ی آن احساس بدی دارم،درباره ی آن متاسفم.
20. i feel badly about your accident
درباره ی تصادف شما متاسفم.
21. i feel certain that . . .
من اطمینان دارم که . . . .
22. i feel comfortable
احساس راحتی می کنم.
23. i feel for all those who have lost loved ones
دلم به حال همه ی کسانی که عزیزان خود را از دست داده اند می سوزد.
24. i feel hot
گرمم می شود
25. i feel indebted to my parents
خود را مدیون والدینم می دانم.
26. i feel just fine!
حالم خیلی خوبست !
27. i feel like crying
گریه ام می آید.
28. i feel like sleeping a little more
دلم می خواهد کمی بیشتر بخوابم.
29. i feel like some ice cream
(قدری) بستنی دلم می خواد.
30. i feel much the same as i did yesterday
حالم کمابیش مثل دیروز است.
31. i feel no enmity toward him
نسبت به او احساس کینه ندارم.
32. i feel peculiar today
امروز یک جوریم می شه.
33. i feel pity for that innocent child
دلم برای آن کودک معصوم می سوزد.
34. i feel pleasure in her company
از مصاحبت او لذت می برم.
35. i feel pretty grim
احساس می کنم که مریضم (حالم چندان خوب نیست)
36. i feel that capital punishment is wrong
احساس من این است که مجازات اعدام درست نیست.
37. the feel of an insect's bite
احساس نیش خوردن از حشره
38. the feel of happiness
احساس خوشی
39. to feel an itch
احساس خارش کردن
40. to feel death keenly
نسبت به مرگ احساس شدید داشتن
41. to feel disdain for someone
از کسی بیزار بودن
42. to feel fresh after a nap
پس از خوابی کوتاه احساس نیرو کردن
43. to feel inferior
احساس حقارت کردن
44. to feel one's flesh crawl
(پوست) تنم مورمور می شود.
45. to feel pain
درد احساس کردن
46. to feel sure
احساس اطمینان کردن،مطمئن بودن
47. to feel the weight of an argument
به وزین بودن استدلالی پی بردن
48. to feel the wrath of god
خشم خدا را حس کردن
49. he didn't feel anything but contempt for the many
او برای توده ها جز تحقیر چیزی احساس نمی کرد.
50. i could feel it in my veins
در عروق بدنم آنرا احساس می کردم.
51. i don't feel up to climbing those stairs
جان و حال بالا رفتن از آن پله ها را ندارم.
52. plants can't feel but animals can
گیاهان حس ندارند ولی جانوران دارند.
53. the warm feel of his hand
گرمی که از تماس با دست او احساس می شد
54. today i feel fragile
امروز حالم خوش نیست.
55. today, i feel like my old self again
امروز احساس می کنم که دوباره خودم شده ام.
56. you could feel the electricity in that crowd
شور و هیجان آن جماعت محسوس بود.
57. i can still feel the prick of the needle
هنوز هم درد سوزن را احساس می کنم.
58. people did not feel secure even in their homes
مردم حتی در خانه هایشان احساس امنیت نمی کردند.
59. poor fellow! i feel sorry for him!
بیچاره ـ دلم به حالش می سوزد!
60. retired people often feel lonely
بازنشسته ها اغلب احساس تنهایی می کنند.
61. she began to feel tired
او شروع کرد به احساس خستگی
62. she had a feel for jazz
او موسیقی جاز را خوب درک می کرد.
63. to test the feel of the cloth
(با دست مالی) نرمی و زبری پارچه را سنجیدن
64. today i don¨t feel quite up to par
امروز حالم مثل همیشه نیست.
65. go slow until you feel really well again
کمتر فعالیت کن تا کاملا احساس کنی که دوباره سلامتی خود را باز یافته ای.
66. good old hassan, i feel sorry for him!
بیچاره حسن،دلم به حالش می سوزد!
67. he soon developed a feel for the job
به زودی لم کار به دستش آمد.
68. her suffering made me feel pathos
رنج او مرا دچار تاثر کرد.
69. it has a greasy feel
حالت چرب و لغزنده دارد.
70. that medicine made me feel really dopey
آن دارو مرا حسابی نشئه کرد.