اسم ( noun )
• (1) تعریف: ultimate result; fortune; lot.
• مترادف: end, fortune, future, prospects
• مشابه: chance, destiny, draw, kismet, lack, lot, outcome
- If someone could tell you your true fate, would you want to hear it?
[ترجمه A.A] اگه کسی بتواند سرنوشت واقعی تو را بگوید می خواهید آنرا بشنوید؟
[ترجمه بهار] اگر کسی میتونست سرنوشت تو رو بگه آیا میخواستی بشونی؟
[ترجمه ترگمان] اگر کسی می توانست سرنوشت واقعی خود را به تو بگوید، می خواهی آن را بشنوی؟
[ترجمه گوگل] اگر کسی می تواند سرنوشت واقعی خود را بگوید، آیا می خواهید آن را بشنوید؟
- I was disappointed with the book's ending because I wanted to know the fate of the other characters.
[ترجمه ترگمان] از پایان کتاب ناامید شدم، چون می خواستم سرنوشت آن دو شخصیت دیگر را بدانم
[ترجمه گوگل] من با پایان دادن به کتاب ناامید شدم زیرا می خواستم سرنوشت شخصیت های دیگر را بدانم
- A disappointing fate was avoided by taking quick action.
[ترجمه ترگمان] با انجام اقدامات سریع، از سرنوشت ناامید کننده اجتناب شد
[ترجمه گوگل] سرنوشت ناامید کننده با انجام اقدام سریع اجتناب شد
• (2) تعریف: predetermined or inevitable outcome; destiny.
• مترادف: destiny, fortune, future, karma
• مشابه: kismet, lot, predestination
- It was fate that they won the championship this year.
[ترجمه ترگمان] این سرنوشت بود که آن ها در سال جاری قهرمانی را به دست آوردند
[ترجمه گوگل] سرنوشت این بود که آنها قهرمانی را در سال جاری به دست آوردند
• (3) تعریف: the nonhuman force that is often believed to decide events in human life.
• مترادف: chance, fortune, luck, providence, stars
• مشابه: destiny, hazard, predestination, probability
- Fate had dealt him a cruel hand.
[ترجمه ترگمان] سرنوشت دست بی رحمانه ای بر او زده بود
[ترجمه گوگل] سرنوشت او یک دست بی رحمانه بود
- They believed it was fate that had brought them together.
[ترجمه ترگمان] آن ها اعتقاد داشتند که این سرنوشت است که آن ها را به هم آورده بود
[ترجمه گوگل] آنها اعتقاد داشتند که این سرنوشتی بود که آنها را به هم زدند
- Do you believe in fate?
[ترجمه ترگمان] آیا به سرنوشت اعتقاد دارید؟
[ترجمه گوگل] آیا تو به تقدیر اعتقاد داری؟
• (4) تعریف: ruin; disaster; death.
• مترادف: debacle, doom, downfall, end, ruin, the bitter end
• مشابه: death, deathblow, quietus, undoing
- It was on this bridge that he met his fate.
[ترجمه ترگمان] روی این پل بود که به سرنوشت خود پی برد
[ترجمه گوگل] در این پل بود که سرنوشت او را دید
• (5) تعریف: (cap.; pl.) the three goddesses of classical mythology who were thought to determine human destiny.
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: fates, fating, fated
• : تعریف: to destine.
• مترادف: destine, ordain
• مشابه: doom, foreordain, foreshadow, intend, make, mean, predestine, will
- They were fated for each other.
[ترجمه ترگمان] برای هم مقدر بودند
[ترجمه گوگل] آنها برای یکدیگر تعلق داشتند