اسم ( noun )
حالات: lives
عبارات: come to life
• (1) تعریف: the state of being that distinguishes animals and plants from rocks, minerals, and other nonliving matter.
• مترادف: being, vitality
• متضاد: inanimateness
• مشابه: �lan vital, animation, esse, existence, life force, nature, vigor
- A puppet does not have life.
[ترجمه محمودیان] زندگی یک عروسک واقعیت ندارد .
[ترجمه javad] یک عروسک زندگی ندارد.
[ترجمه محمد حسن اسایش] یک عروسک موجود زنده نیست=یک عروسک زندگی ندارد
[ترجمه ترگمان] یه عروسک زندگی نداره
[ترجمه گوگل] عروسک زندگی ندارد
• (2) تعریف: something that is alive, or alive things collectively.
• مترادف: being, organism
• مشابه: creature, ecosystem, fauna, flora, humankind, mortal
- Ten lives were lost in yesterday's attack.
[ترجمه علی] در حمله دیروز ده نفر جان باختند
[ترجمه ترگمان] در حمله دیروز ده نفر از دست رفته بودند
[ترجمه گوگل] ده روزه در حمله روز گذشته گم شد
- Pollution has affected the plant life in the area.
[ترجمه اعظم] در حمله روز گذشته ده نفر جان خود را از دست دادند
[ترجمه علی] آلودگی روی زندگی گیاهان در این منطقه تأثیر گذاشته است
[ترجمه ترگمان] آلودگی بر زندگی گیاهی در منطقه تاثیر گذاشته است
[ترجمه گوگل] آلودگی به زندگی گیاه در منطقه آسیب دیده است
• (3) تعریف: the span between birth and death.
• مترادف: life span, lifetime, longevity
• مشابه: age, alpha and omega, duration, existence, generation, life expectancy, survival, term
- He's had a long life.
[ترجمه او عمر طولانی داشته است] او عمر طولانی داشته است
[ترجمه ترگمان] او یک زندگی طولانی داشت
[ترجمه گوگل] او عمر طولانی داشت
• (4) تعریف: the period during which something functions or is in effect.
• مترادف: duration, lifetime
• مشابه: existence, longevity, period, span
- These tires should last for the life of the car.
[ترجمه این لاستیک ها باید برای عمر خودرو دوام بیاورند] این لاستیک ها باید برای عمر خودرو دوام بیاورند
[ترجمه ترگمان] این لاستیک باید برای زندگی ماشین باقی بماند
[ترجمه گوگل] این لاستیک ها باید برای عمر خودرو ادامه یابد
- The payments are fixed for the life of the contract.
[ترجمه ترگمان] پرداخت ها برای زندگی این قرارداد تعیین شده است
[ترجمه گوگل] پرداخت ها برای زندگی قرارداد ثابت است
• (5) تعریف: way of existing.
• مترادف: condition, existence, lifestyle
• مشابه: being, career, circumstance, destiny, fortune, lifework, living, lot, modus vivendi, situation, walk of life
- My grandmother still leads an active life.
[ترجمه ترگمان] مادر بزرگم هنوز یک زندگی فعال را رهبری می کند
[ترجمه گوگل] مادربزرگ من هنوز زنده است
• (6) تعریف: energy, movement, or vitality.
• مترادف: animation, energy, liveliness, pep, vibrance, vigor, vitality, vivacity
• مشابه: blood, bounce, exhilaration, go, lifeblood, passion, resilience, sparkle, zip
- The child is full of life.
[ترجمه ترگمان] بچه پر از زندگی است
[ترجمه گوگل] کودک پر از زندگی است
• (7) تعریف: a biography.
• مترادف: biography, memoir
• مشابه: autobiography, diary, journal, vita
- I have just finished reading a life of Gandhi.
[ترجمه ترگمان] من تازه خواندن یک زندگی گاندی را تمام کرده ام
[ترجمه گوگل] من فقط خواندن زندگی گاندی را تمام کرده ام
• (8) تعریف: the state of being alive rather than dead.
• متضاد: death
- In life, she had been passionate and volatile; in death, she appeared tranquil.
[ترجمه [ترجمه گوگل]] در زندگی او روابط ج. ن. س. ی . بوده
[ترجمه ترگمان] در زندگی آرام و ناپایدار بود و در مرگ آرام به نظر می رسید
[ترجمه گوگل] در زندگی او پرشور و فرار بود؛ در مرگ، او آرام ظاهر شد
صفت ( adjective )
مشتقات: lifeful (adj.)
• (1) تعریف: lasting for the term of a life.
• مترادف: lifelong, lifetime
• مشابه: endless, interminable, ongoing, perpetual
- He received a life sentence for the crime.
[ترجمه ترگمان] او حکم حبس ابد برای این جرم را دریافت کرد
[ترجمه گوگل] او یک وکیل زندگی برای جرم را دریافت کرد
• (2) تعریف: pertaining to living existence.
• مترادف: animate, biotic, existent, live, living, vital
• مشابه: extant, life-giving
- Scientists are looking for life forms on the planet.
[ترجمه ترگمان] دانشمندان به دنبال فرم های زندگی روی این سیاره هستند
[ترجمه گوگل] دانشمندان به دنبال اشکال زندگی در سیاره هستند