اسم ( noun )
• (1) تعریف: a state or condition of distress, need, or misfortune.
• مترادف: distress, misery, need, woe
• متضاد: comfort
• مشابه: adversity, affliction, agony, anguish, anxiety, difficulty, fix, jam, mess, pain, predicament, sorrow, straits, stress, suffering, tribulation, want
- The man was thrashing in the water and was clearly in trouble.
[ترجمه A.A] اون مرد در آب دست و پا میزد و کاملا معلوم بود به خطر افتاده بود
[ترجمه bathroom] اون مرد درون آب دست و می زد و معلوم بود که کمک می خواهد
[ترجمه ترگمان] مرد در آب کتک می خورد و به وضوح در دردسر افتاده بود
[ترجمه گوگل] این مرد در آب فرو می ریخت و به وضوح درگیر بود
- Losing his parents and growing up during the war, his life seemed filled with trouble.
[ترجمه فاطمه gh] از دست دادن والدینش و بزرگ شدن در طول جنگ، به نظر می رسید که زندگی او پر از سختی است
[ترجمه ترگمان] از دست دادن پدر و مادرش در طول جنگ، زندگی او پر از دردسر شده بود
[ترجمه گوگل] از دست دادن والدینش و رشد در طول جنگ، زندگی او به نظر می رسید پر از مشکل است
- We knew we were in trouble when the engine started to smoke.
[ترجمه ترگمان] ما میدونستیم که وقتی موتور شروع به دود کردن میکنه ما تو دردسر افتادیم
[ترجمه گوگل] ما می دانستیم که وقتی موتور شروع به سیگار کرد، در معرض مشکل بودیم
• (2) تعریف: difficulty that causes distress, pain, or the need for extra effort or assistance.
• مترادف: difficulty, problem
• مشابه: woe
- With his arthritis, he has trouble walking.
[ترجمه ترگمان] با التهاب مفاصل او مشکل راه رفتن دارد
[ترجمه گوگل] با آرتریت روبرو می شود
- She's been having trouble with math recently.
[ترجمه ترگمان] اخیرا با ریاضی مشکل داشته
[ترجمه گوگل] او اخیرا با ریاضی مشکل داشته است
• (3) تعریف: difficulty which causes one to face punishment or negative consequences.
• مشابه: difficulty
- You'll be in so much trouble if you get caught cheating!
[ترجمه Maryam] اگر موقع تقلب بگیرنت تو دردسر بزرگی میفتی
[ترجمه ترگمان] اگه تقلب کنی تو دردسر می افتی!
[ترجمه گوگل] اگر دچار فریب خوردن شوید، خیلی دشوار می شوید!
- He was always getting into trouble when he was in school, and his parents were called in frequently.
[ترجمه ترگمان] او همیشه وقتی در مدرسه بود دچار دردسر می شد و پدر و مادرش غالبا به او زنگ می زدند
[ترجمه گوگل] وقتی او در مدرسه بود، همیشه در معرض مشکلات قرار گرفت و پدر و مادرش اغلب آنها را فراخوانده بودند
• (4) تعریف: a source of difficulty, distress, or annoyance.
• مترادف: adversity, bother, nuisance, sorrow, tribulation, woe
• مشابه: affliction, annoyance, blow, burden, care, cross, curse, difficulty, distress, grief, hassle, inconvenience, misery, misfortune, ordeal, pain, pest, problem, rub, trial, worry
- This business venture has been nothing but trouble.
[ترجمه ترگمان] این کار به جز دردسر چیزی نبوده است
[ترجمه گوگل] این سرمایه گذاری تجاری چیزی جز مشکل نیست
- He's been trouble ever since he was a teenager.
[ترجمه ترگمان] از وقتی نوجوان بود دچار دردسر شده بود
[ترجمه گوگل] او از زمان نوجوانی دچار مشکل شده است
• (5) تعریف: effort; exertion.
• مترادف: effort, exertion
• مشابه: bother, burden, difficulty, imposition, inconvenience, labor, length, pain, pains, problem, work
- It'll be no trouble at all to feed your cat while you're away.
[ترجمه ترگمان] وقتی از اینجا دور شدی هیچ مشکلی برای خوردن گربه تو وجود نخواهد داشت
[ترجمه گوگل] در عین حال، هیچ مشکلی برای خوردن گربه شما وجود ندارد
• (6) تعریف: a physical disease or ailment.
• مترادف: ailment, disease
• مشابه: breakdown, debility, defect, difficulty, disorder, distress, failure, ill, illness, infirmity, malfunction, pain, weakness
- He's suffering with kidney trouble.
[ترجمه ترگمان] اون دچار مشکل کلیه شده
[ترجمه گوگل] او با مشکلات کلیوی رنج می برد
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: troubles, troubling, troubled
• (1) تعریف: to distress or worry.
• مترادف: distress, upset, worry
• متضاد: comfort
• مشابه: agitate, ail, alarm, bewilder, bother, concern, depress, disconcert, dismay, disquiet, disturb, eat, exercise, fluster, fret, gnaw, perturb, shake, unsettle, vex
- Can't you tell me what is troubling you?
[ترجمه ترگمان] نمی توانی به من بگویی که چه چیزی آزارت می دهد؟
[ترجمه گوگل] آیا نمی توانید به من بگویید که چه چیزی شما را ناراحت می کند؟
- I didn't tell her about the accident because I didn't want to trouble her.
[ترجمه ترگمان] در مورد تصادف به او نگفتم چون نمی خواستم او را به دردسر بندازم
[ترجمه گوگل] من او را در مورد حادثه نگفتم، زیرا نمی خواستم او را ناراحت کنم
• (2) تعریف: to cause annoyance, bother, or vexation to.
• مترادف: annoy, bother, bug, irritate, vex
• مشابه: aggravate, badger, bully, disturb, eat, exasperate, harass, hassle, irk, molest, nag, pester, pick on, plague, terrorize, torment, worry
- It's bad enough that he doesn't pay attention in class, but he also troubles the other children.
[ترجمه ترگمان] به اندازه کافی بد است که او به کلاس توجه نکند، اما او هم بچه های دیگر را ناراحت می کند
[ترجمه گوگل] این به اندازه کافی بد است که او در کلاس توجه نمی کند، اما او همچنین فرزندان دیگر را نیز دچار مشکل می کند
- He's busy, so don't trouble him right now.
[ترجمه ترگمان] سرش شلوغ است، پس همین حالا مزاحمش نشوید
[ترجمه گوگل] او مشغول است، بنابراین در حال حاضر او را ناراحت نکنید
• (3) تعریف: to cause an imposition or inconvenience.
• مترادف: discommode, inconvenience
• مشابه: bother, burden, disturb, impose on, interrupt
- May I trouble you to get my coat?
[ترجمه ترگمان] می تونم تو رو به دردسر بندازم تا کتم رو بردارم؟
[ترجمه گوگل] ممکن است من به شما مشکل دارم که کت خود را بگیرم؟
- I hope I'm not troubling you by asking this favor.
[ترجمه ترگمان] امیدوارم با پرسیدن این لطف، اذیتت نکرده باشم
[ترجمه گوگل] امیدوارم با درخواست این مزیت، شما را ناراحت نکنم
• (4) تعریف: to afflict with pain or unease.
• مترادف: afflict, discomfort, plague
• مشابه: agitate, anguish, bother, cloud, cripple, distress, disturb, nag, oppress, pain, torment, upset
- She has long been troubled by illness.
[ترجمه ترگمان] مدت مدیدی است که او از بیماری رنج برده است
[ترجمه گوگل] او مدتها از بیماری رنج می برد
• (5) تعریف: to disturb the calmness of; agitate.
• مترادف: agitate, disturb
• مشابه: disrupt, fret, perturb, roil, ruffle, shake, stir, unsettle, upset
- There was a breeze troubling the surface of the water.
[ترجمه ترگمان] نسیمی وزید که سطح آب را به هم زد
[ترجمه گوگل] نسیم آب و ناراحتی سطح آب وجود داشت
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: troublingly (adv.)
• (1) تعریف: to be vexed, bothered, or distressed.
• مترادف: worry
• مشابه: fluster, fret, ruffle, unsettle, upset
- She's under a lot of stress, and she troubles easily these days.
[ترجمه Abolfazl Honarmand] او تحت فشار زیادی است و این روز ها به راحتی ناراحت می شود.
[ترجمه ترگمان] او تحت فشار زیادی است و این روزها به آسانی مشکلات را حل می کند
[ترجمه گوگل] او تحت فشار زیادی قرار دارد و این روزها به راحتی مشکل دارد
• (2) تعریف: to take great effort or pains.
• مترادف: labor, toil
• مشابه: bother, work, worry
- He troubled over the speech for weeks.
[ترجمه ترگمان] چند هفته بود که داشت سخنرانی می کرد
[ترجمه گوگل] او چندین هفته به سخنانش گوش فرا داد
• (3) تعریف: to inconvenience oneself by putting in some amount of effort.
• مشابه: bother
- She didn't even trouble to change the sheets for her guests.
[ترجمه ترگمان] او حتی به خودش زحمت نداد که ملافه ها را برای مهمانانش عوض کند
[ترجمه گوگل] او حتی برای تغییر دادن ورق برای مهمانان مشکل نداشت