کلمه جو
صفحه اصلی

میدان کشیدن

فرهنگ فارسی

( مصدر ) خود را جمع کرده پس رفتن از برای جستن ( چنانکه گوسفند سر زن کند ): گر سپند آساز آتش میگریزم دور نیست میکشم میدان که خود را زود بر آتش زنم . ( عبدالله فیاض )

لغت نامه دهخدا

میدان کشیدن. [ م َ / م ِ ک َ / ک ِ دَ ] ( مص مرکب ) خویشتن را جمع کرده پس رفتن از برای جستن و این در گوسفند سرزن ظاهر است. ( آنندراج ). دورخیز کردن. خود راجمع کرده پس رفتن برای برجستن. ( غیاث ) :
گر سپند آسا ز آتش می گریزم دور نیست
میکشم میدان که خود را زود بر آتش زنم.
ملاعبداﷲ فیاض.
برگشته بختیهای ما میدان دولت میکشد
از کجکلاهی دم زند بختی که واژون میشود.
محسن تأثیر.
چون مصور صورت آن دست و چوگان می کشد
میرود از خویش و پندارم چو میدان می کشد.
محمدسعید اشرف.


کلمات دیگر: