کلمه جو
صفحه اصلی

salt


معنی : نمک طعام، نمک، نمکدان، نمکزار، نمک میوه، نمک های طبی، نمک پاشیدن، نمک زدن به، شور کردن
معانی دیگر : (مجازی) خوشمزگی، لطافت طبع، بذله گویی، چاشنی کلام، (جمع - داروسازی) نمک میوه، مسهل، کارکن، (عامیانه) ملوان، ناوی، نمک دار، نمکین، دارای طعم یا بوی نمک، شور (یکی از چهار مزه ی اصلی: شور salt - تلخ bitter - ترش sour - شیرین sweet)، نمک زده، نمک سوده، در نمک خوابانده، شورابی، شوراب دار، شوره زار، نمک سود کردن، در نمک خواباندن، در آب نمک خواباندن، نمک زدن، نمک دار کردن، نمکین کردن، (مجازی) با مزه کردن، بر جاذبه ی چیزی افزودن، چاشنی کردن، خوشمزگی کردن، نمکدان (saltshaker و saltcellar هم می گویند)، ارزش دروغین دادن (به چیزی)، (توی چیزی) دست بردن، (مو) خاکستری کردن، فلفل نمکی کردن، سفید کردن، (شیمی) ملح، تحت تاثیر املاح قرار دادن، ملح زدن (به)، (نادر) دهان سوز، تندوتیز، شورآبزی، (خاک) آمیخته با نمک، بی حاصل، برهوت، لوت، (مخفف) مذاکرات منع گسترش سلاح های استراتژیک، نمکزار marsh salt، نمک زده ن به

انگلیسی به فارسی

نمک طعام، نمک میوه، نمک های طبی، نمکدان( saltshaker )، نمکزار( marsh salt )، نمک زدهن به،نمک پاشیدن، شور کردن


نمک، نمک طعام، نمکدان، نمکزار، نمک میوه، نمک های طبی، نمک پاشیدن، نمک زدن به، شور کردن


انگلیسی به انگلیسی

اختصار ( abbreviation )
• : تعریف: acronym of "Strategic Arms Limitation Talks."

• series of talks between the united states and the soviet union for the purpose of limiting strategic nuclear arms (began in 1969)
sodium chloride, common crystalline mineral, table salt; element that provides zest or liveliness; experienced sailor; element that makes an expression poignant or caustic
add salt, season with salt; preserve in salt; scatter salt; spice up, make lively; fraudulently place expensive minerals within a mine to make the mine appear valuable
salty, having the flavor of salt; containing salt; preserved with salt; bitter, piquant, sharp
salt is a substance in the form of white powder or crystals, used to improve the flavour of food or to preserve it. salt occurs naturally in sea water.
when you salt food, you add salt to it.
if something or someone rubs salt into your wounds, they make the unpleasant situation that you are in even worse, often by reminding you of your failures or faults.
if you take something with a pinch of salt, you do not believe that it is completely accurate or true; an informal expression.
salt is an abbreviation for `strategic arms limitation talks'; a series of discussions that were held between the united states and the former soviet union on how the number of nuclear weapons they possessed could be limited or reduced.

دیکشنری تخصصی

[صنایع غذایی] نمک : جزء باقی مانده بعد از تبخیر آب دریا را گویند.
[مهندسی گاز] نمک طعام
[نساجی] ملح - نمک

مترادف و متضاد

نمک طعام (اسم)
halite, salt, sodium chloride

نمک (اسم)
salt

نمکدان (اسم)
salt, saltcellar, saltshaker

نمکزار (اسم)
salt, salt marsh

نمک میوه (اسم)
salt

نمک های طبی (اسم)
salt

نمک پاشیدن (فعل)
salt

نمک زدن به (فعل)
salt away, salt, salt down

شور کردن (فعل)
salt

seasoning


Synonyms: alkali, brine, condiment, flavor, flavoring, relish, savor, sodium chloride, spice, taste, zest


جملات نمونه

salt butter

کره‌ی نمک‌زده


salt beef

گوشت گاو نمک سود


salt marshes

مرداب‌های شورابی


salt water

آب شور


the Salt Desert in Iran

صحرای نمک در ایران


salt tears

اشک‌های شور


a salt solution

محلول نمک‌دار


1. salt beef
گوشت گاو نمک سود

2. salt butter
کره ی نمک زده

3. salt in solution
نمک محلول

4. salt in the native state
نمک در حالت طبیعی

5. salt is added to whatever spoils . . .
هر چه بگندد نمکش می زنند . . .

6. salt is insoluble in water
گچ در آب حل نمی شود.

7. salt is soluble in water
نمک در آب حل می شود.

8. salt marshes
مرداب های شورابی

9. salt shaker
نمک پاش

10. salt tears
اشک های شور

11. salt water
آب شور

12. salt away (or down)
1- در نمک خواباندن،نمک سود کردن 2- (عامیانه) اندوختن (به ویژه پول)،کنار گذاشتن

13. salt of the earth
(انجیل) صالح و خوب،نیکومنش

14. salt out
(شیمی) با افزودن ملح محلول را تجزیه یا ته نشین کردن

15. a salt shaker and a pepper shaker
فلفل دان و نمکدان

16. a salt solution
محلول نمک دار

17. add salt to your own taste
به سلیقه ی خودتان نمک بزنید.

18. table salt
نمک روی میز

19. to salt an icy sidewalk
روی پیاده رو یخ زده نمک پاشیدن

20. to salt down pork
گوشت خوک را در آب نمک خواباندن

21. to salt fish
ماهی را نمک سود کردن

22. to salt food
نمک به خوراک زدن

23. rub salt on someone's wounds
روی زخم کسی نمک پاشیدن،دردکسی را بیشتر کردن

24. add some salt to the salad
قدری نمک سالاد را زیاد کن.

25. an old salt
ملوان پیر

26. he sprinkled salt on his food
روی خوراک خود نمک پاشید.

27. the california salt flats
شوره زارهای کالیفرنیا

28. worth one's salt
دارای ارزش کافی (در مقابل مزدی که می گیرد یا در برابر هزینه ی آن)

29. worth one's salt
مستحق حقوق و مزایایی که می گیرد،زبده،کارآمد

30. a grain of salt
یک دانه نمک

31. a pinch of salt
یک سر انگشت نمک

32. flour, sugar, and salt are staples
آرد و شکر و نمک از مواد مصرفی بنیادین هستند.

33. fresh water and salt water
آب شیرین و آب شور

34. his humor adds salt to his conversation
شوخ طبعی او مکالمات او را خوش مزه تر می کند.

35. the infusion of salt water
تزریق (آهسته ی) آب نمک

36. the purchase of salt marshes was another of his harebrained projects
خرید شوره زارهای مردابی یکی دیگر از نقشه های نابخردانه ی او بود.

37. any teacher worth his salt knows that
هر معلم واقعی آن (چیز) را می داند.

38. please reach me the salt
لطفا نمک را رد کنید.

39. this food needs less salt and more sugar
این خوراک نمک کمتر و شکر بیشتری لازم دارد.

40. to distil off the salt from sea water
نمک آب دریا را گرفتن

41. above (or below) the salt
در صدر میز (یا در پایین میز)،در مقام شامخ (یا در مقام پایین)

42. with a grain of salt
با شک و تردید،با بدبینی

43. with a grain of salt
با بدبینی،با ناباوری،با شک و تردید

44. with a pinch of salt
با احتیاط،با دیرباوری

45. bathe the burned parts with salt water
جاهای سوخته را با آب نمک بشویید.

46. you have put too much salt in the food
خیلی به خوراک نمک زده ای.

47. at the restaurant she snitched the salt shaker
در رستوران نمکدان را کش رفت.

48. it needs just a trace more salt
فقط یک ذره دیگر نمک لازم دارد.

49. javad proved to be worth his salt
در عمل معلوم شد که بودن جواد به صرفه است (کارش از حقوقی که می گیرد بیشتر ارزش دارد).

50. the soup needs a dash of salt
آبگوشت یک ذره نمک لازم دارد.

51. a level teaspoonful of sugar and some salt
یک قاشق پر شکر و کمی نمک

52. take what he says with a grain of salt
حرف های او را باور نکن.

53. an acid can react with a base to form a salt
اسید می تواند با باز فعل و انفعال بکند و ملح تشکیل بدهد.

salt is added to whatever spoils ...

هرچه بگندد نمکش می‌زنند ...


table salt

نمک روی میز


You have put too much salt in the food.

خیلی به خوراک نمک زده‌ای.


His humor adds salt to his conversation.

شوخ‌طبعی او مکالمات او را خوشمزه‌تر می‌کند.


a dose of Epsom salts

یک وعده سولفات دومنیزی


an old salt

ملوان پیر


to salt down pork

گوشت خوک را در آب نمک خواباندن


to salt fish

ماهی را نمک سود کردن


I salted the beef for four hours.

گوشت گاو را چهار ساعت در نمک خواباندم.


to salt an icy sidewalk

روی پیاده‌رو یخ‌زده نمک پاشیدن


to salt food

نمک به خوراک زدن


She salted her speech with quotations from S'adi.

با نقل اشعار سعدی به سخنرانی خود چاشنی زد.


Pass me the salt, please.

لطفا نمک را (نمکدان را) به من رد کنید.


The accountant has salted the books.

حسابدار توی دفاتر دست برده است.


They salted the mine with gold and sold it at double the price.

آن‌ها توی معدن طلا پاشیدند و آن را دو برابر قیمت فروختند.


In order to deceive the buyers, they salted the oil well.

برای فریب دادن خریداران توی چاه نفت مقداری نفت ریختند.


Experience has salted his beard.

تجربه ریش او را سفید کرده است.


Take what he says with a grain of salt.

حرفهای او را باور نکن.


Javad proved to be worth his salt.

در عمل معلوم شد که بودن جواد به‌صرفه است (کارش از حقوقی که می‌گیرد بیشتر ارزش دارد).


اصطلاحات

above (or below) the salt

در صدر میز (یا در پایین میز)، در مقام شامخ (یا در مقام پایین)


salt away (or down)

1- در نمک خواباندن، نمک سود کردن 2- (عامیانه) اندوختن (به‌ویژه پول)، کنار گذاشتن


salt of the earth

(انجیل) صالح و خوب، نیکومنش


salt out

(شیمی) با افزودن ملح محلول را تجزیه یا ته‌نشین کردن


with a grain of salt

با بدبینی، با ناباوری، با شک و تردید


worth one's salt

دارای ارزش کافی (در مقابل مزدی که می‌گیرد یا در برابر هزینه‌ی آن)


پیشنهاد کاربران

نمک طعام

شیمی:
NaCl
سدیم کلرید

نمک

نمک گوشت

دل انگیز

عبارت salted password: گذرواژه پرورده

هیجانی کردن، دل انگیز کردن، زیبا کردن، تو دل برو کردن

salt
ریشه شِناسیِ بَرابَرنَهادِ salt = نَمَک
نَمَک : اَز ریشه یِ " نَم " بَرساخته شُده وَ به این مینه آخشیگ یا عُنصُری اَست که اَز نَمیدَن یا نَمیدِگیِ ( رُطوبَت یا مَرطوب شُدَن ) گِشم یا جِسم جِلوگیری می کُنَد.
نَمَک : نَم - اَک
نَم : مینه یِ بُنادینِ آن " خَم " اَست زیرا گِشم دَر اَسَرِ یا اَثَرِ نَمِش یا رُطوبَت خَم یا خَمیده می شَوَد.
- اَک : پَسوَندِ نام ساز مانَندِ پوشَک : پوش - اَک

اسم salt به معنای نمک
معادل فارسی اسم salt نمک است. salt یا نمک ماده ای سفید رنگ است که در برخی از معدن ها و دریاها یافت می شود. از این ماده برای طعم دادن به غذا و یا نگه داری از یک ماده غذایی ( ماهی و گوشت و. . . ) برای زمان طولانی استفاده می شود. مثال:
. pass the salt, please ( لطفا نمک را به من بده. )
salt and pepper ( نمک و فلفل )

منبع: سایت بیاموز


کلمات دیگر: