کلمه جو
صفحه اصلی

normal


معنی : هنجار، خط ناظم، معمولی، ساده، متوسط، طبیعی، عادی، معمول، به هنجار
معانی دیگر : بهنجار، متعارف، (شیمی) نرمال، (پزشکی - روان شناسی) سالم، تندرست، نابیمار، دارای عقل سلیم و بدن سالم، (از نظر رشد جسمی و عقلی) متوسط، هنجارین، (دانشکده ی) تربیت معلم، دانشسرا، دانشسرای عالی، (ریاضی) هنجاری، قائم، عمود، نمونی، خط عمود، هر چیز طبیعی، چیز عادی، میانگین، حد وسط، حد متوسط، میانه

انگلیسی به فارسی

عادی، معمولی، هنجار


عادی، معمول، طبیعی، میانه، متوسط، به هنجار


طبیعی، هنجار، خط ناظم، عادی، معمولی، معمول، متوسط، ساده، به هنجار


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
(1) تعریف: conforming to a standard, pattern, or general average, or to what is expected; usual; regular.
مترادف: average, customary, habitual, natural, ordinary, regular, standard, typical, usual
متضاد: aberrant, abnormal, anomalous, atypical, bizarre, deviant, exceptional, freak, malformed, odd, queer, strange, unearthly, unnatural, unusual, weird
مشابه: accepted, accustomed, characteristic, conventional, everyday, orthodox, par, quotidian, routine

- Normal body temperature is 98.6 degrees Fahrenheit, or 37 degrees Celsius.
[ترجمه ترگمان] دمای بدن نرمال ۹۸ ۶ درجه فارنهایت یا ۳۷ درجه سانتیگراد است
[ترجمه گوگل] دمای بدن طبیعی 98 6 درجه فارنهایت یا 37 درجه سانتیگراد است
- He gave up his normal life when he became a spy.
[ترجمه ترگمان] وقتی که او یک جاسوس شد، زندگی عادی خود را رها کرد
[ترجمه گوگل] او زمانی که یک جاسوس شد، زندگی طبیعی خود را از دست داد
- She wanted to go to a normal school, not this fancy place her parents sent her to.
[ترجمه ترگمان] او می خواست به یک مدرسه معمولی برود، نه این مکان خیالی که پدر و مادرش او را به دیدنش فرستادند
[ترجمه گوگل] او می خواست به یک مدرسه معمولی برود، نه این مکان فانتزی پدرش او را فرستاد

(2) تعریف: without mental or emotional disorders; psychologically healthy or average.
مترادف: sane, sound
مشابه: healthy, rational, reasonable, right, right-minded

- She worried about whether her son was normal when he began to engage in strange behavior.
[ترجمه ترگمان] او نگران این بود که آیا پسرش وقتی با رفتارهای عجیب و غریبی شروع به کار می کند، عادی است یا نه
[ترجمه گوگل] او نگران بود که پسرش عادی باشد وقتی که او شروع به رفتار عجیب و غریب کرد
- The counselor assured her that her fears were normal.
[ترجمه ترگمان] مشاور به او اطمینان داد که her طبیعی است
[ترجمه گوگل] مشاور او را اطمینان داد که ترس او عادی است

(3) تعریف: medically or biologically sound in function.
مترادف: healthy, sound
مشابه: fit, right

- This is the sound of a normal heartbeat.
[ترجمه ترگمان] این صدای ضربان قلب عادی است
[ترجمه گوگل] این صدای ضربان قلب طبیعی است
- They compared the cancerous tissue with the normal tissue.
[ترجمه ترگمان] آن ها بافت سرطانی را با بافت طبیعی مقایسه کردند
[ترجمه گوگل] آنها بافت طبیعی سرطانی را با بافت نرمال مقایسه کردند
اسم ( noun )
مشتقات: normality (n.)
• : تعریف: the average or expected form, condition, level, or amount; standard.
مترادف: average, ordinary, par, standard

- The temperature was below normal last month.
[ترجمه ترگمان] دمای هوا در ماه گذشته کم تر از حد معمول بود
[ترجمه گوگل] دمای ماه قبل از نرمال بود

• perpendicular; vertical; regular, usual
regular; standard; usual, common
something that is normal is usual and ordinary, and what people expect.

دیکشنری تخصصی

[حسابداری] عادی
[شیمی] بهنجار، طبیعی، عادى، متعارف، معمولی، قائم
[سینما] عدسی عادی - نرمال (لنز) - عدسی معمولی
[عمران و معماری] عمودی - طبیعی - قایم - هنجار - عمودبره - بهنجار - عمود - معمولی
[برق و الکترونیک] قائم عادی 1. عمود بر خط یا صفحه در نقطه تماس 2. مقدار قابل انتظار یا معمولی کمیت . - نرمال، معمولی، قائم
[مهندسی گاز] عادی، معمولی، طبیعی
[نساجی] نرمال - طبیعی - عادی - هنجار
[ریاضیات] بهنجار
[آمار] نرمال
[آب و خاک] نرمال، هنجار، معمولی

مترادف و متضاد

هنجار (اسم)
normal, bezel, norm

خط ناظم (اسم)
normal

معمولی (صفت)
accustomed, habitual, wonted, usual, ordinary, normal, common, commonplace, general, rife, banal, common-or-garden, run-of-the-mill

ساده (صفت)
accustomed, ordinary, normal, simple, easy, plain, naive, modest, bare, open-and-shut, artless, onefold, natural, smooth, unobtrusive, unaffected, customary, dupeable, free-standing, simplex, homely, humbly, inartificial, unassuming, simple-minded, uncomplicated, unforced, unlabored, unlaboured, unpretending

متوسط (صفت)
mean, tolerable, normal, average, medium, intermediate, middle, mediocre, medial, middling, run-of-the-mill

طبیعی (صفت)
indigenous, normal, real, inherent, intrinsic, innate, natural, born, physical, somatic, homebred

عادی (صفت)
habitual, wonted, usual, ordinary, normal, common, commonplace, plain, rife, regular, natural, customary, workaday, pompier, unremarkable

معمول (صفت)
made, usual, normal, customary

به هنجار (صفت)
normal

common, usual


Synonyms: accustomed, acknowledged, average, commonplace, conventional, customary, general, habitual, mean, median, methodical, natural, orderly, ordinary, popular, prevalent, regular, routine, run-of-the-mill, standard, traditional, typic, typical, unexceptional


Antonyms: abnormal, irregular, odd, strange, uncommon, unconventional, unusual


sane, rational


Synonyms: all there, compos mentis, cool, healthy, in good health, in one’s right mind, lucid, reasonable, right, right-minded, sound, together, well-adjusted, whole, wholesome


Antonyms: abnormal, eccentric, insane, irrational, irregular, odd, unbalanced


جملات نمونه

1. normal behavior and abnormal behavior
رفتار بهنجار و رفتار نابهنجار

2. normal breathing
دمزنی بهنجار،تنفس طبیعی

3. normal pronunciation
تلفظ معمولی

4. normal working hours
ساعات عادی کار

5. a normal blood-level
میزان طبیعی قند خون

6. a normal child
بچه سالم و معمولی

7. a normal college
دانشکده ی تربیت معلم

8. a normal solution
محلول نرمال

9. the normal inhabitants of the intestines of both man and animals
در زیستگران طبیعی روده ی انسان و حیوان

10. the normal rainfall in this region
میزان معمولی باران در این ناحیه

11. the normal word order in a sentence
ترتیب معمولی واژه ها درجمله

12. remote from my normal daily experiences
دور از تجربیات روزمره و عادی من

13. three times the normal amount
سه برابر میزان معمول

14. they are being denied the opportunity to grow as normal children
به آنها این فرصت داده نمی شود که مثل بچه های دیگر از رشد طبیعی برخوردار باشند.

15. The normal supply of water has turned brown and unusable.
[ترجمه ترگمان]آب معمولی آب قهوه ای و غیرقابل استفاده شده است
[ترجمه گوگل]عرضه طبیعی آب قهوه ای و غیر قابل استفاده است

16. It's perfectly normal to feel like this.
[ترجمه ترگمان]این کاملا طبیعیه که همچین احساسی داشته باشی
[ترجمه گوگل]این کاملا طبیعی است که احساس این را داشته باشید

17. Some drugs can cause the inhibition of normal bodily activity.
[ترجمه ترگمان]برخی داروها می توانند منجر به مهار فعالیت بدنی نرمال شوند
[ترجمه گوگل]برخی از داروها می توانند باعث مهار فعالیت بدنی طبیعی شوند

18. In the normal course of events I wouldn't go to that part of town.
[ترجمه ترگمان]در جریان عادی حوادثی که من به آن قسمت از شهر نمی رفتم
[ترجمه گوگل]در جریان عادی حوادث، من به آن قسمت از شهر نمی روم

19. It's normal to feel tired after such a long trip.
[ترجمه ترگمان]طبیعی است بعد از این سفر طولانی احساس خستگی کنی
[ترجمه گوگل]پس از چنین سفر طولانی، احساس خستگی طبیعی است

20. She had all the normal childhood illnesses .
[ترجمه ترگمان] اون همه بیماری های مربوط به دوران کودکی رو داشت
[ترجمه گوگل]او تمام بیماری های دوران کودکی عادی داشت

21. She skipped normal meals to satisfy her craving for chocolate and crisps.
[ترجمه ترگمان]او غذاهای معمولی را نادیده گرفت تا او را از شکلات و چیپس راضی کند
[ترجمه گوگل]او غذاهای معمولی را صرف رضایتش برای شکلات و چیپس ها کرد

22. 'Is that normal?' Josie butted in.
[ترجمه ترگمان]طبیعیه؟ جوزی اینجاست
[ترجمه گوگل]آیا این طبیعی است؟ جوزی در انداختن

23. We interrupt our normal transmissions to bring you a piece of special news.
[ترجمه ترگمان]ما transmissions های معمولی رو قطع می کنیم تا برات یه سری خبر خاص بیاریم
[ترجمه گوگل]ما انتقال های معمولی ما را قطع می کنیم تا یک خبر خاص را به شما نشان دهیم

24. It's perfectly normal to be nervous before a performance.
[ترجمه ترگمان]این کاملا طبیعی است که قبل از نمایش عصبی باشید
[ترجمه گوگل]کاملا طبیعی است که قبل از عملکرد عصبی باشید

25. She braced herself to lead a normal life.
[ترجمه ترگمان]او خودش را آماده کرد تا زندگی عادی را رهبری کند
[ترجمه گوگل]او خود را برای زندگی عادی هدایت کرد

normal breathing

دم‌زنی بهنجار، تنفس طبیعی


the normal rainfall in this region

میزان معمولی باران در این ناحیه


normal behavior and abnormal behavior

رفتار بهنجار و رفتار نابهنجار


normal working hours

ساعات عادی کار


normal pronunciation

تلفظ معمولی


the normal word order in a sentence

ترتیب معمولی واژه‌ها در جمله


a normal solution

محلول نرمال


a normal child

بچه سالم و معمولی


a normal college

دانشکده‌ی تربیت معلم


پیشنهاد کاربران

معمولی

( مکانیک ، در تنش ها و بردارها ) : عمود ، قائم

نرمال ( معمولی )

normal ( adj ) = معمول، معمولی، نرمال، استاندارد، طبیعی، عادی، متوسط

معانی دیگر :::: {معتدل، منطقی، معقول، سلیم، متعادل، مستدل ( داشتن توانایی های ذهنی سالم و بی عیب ) }، {عمود، قائم ( در هندسه به صورت عمود بر منحنی یا سطح ) }، {میانگین، متوسط، حد وسط ( در ریاضیات و آمار ) }، {منطقی، معقول، عقلانی ( در جایی که احتیاط به خرج دهید یا اعمال نظر کنید ) }، {سالم، تندرست، سلامت ( از لحاظ سلامتی ) }، {قابل فهم، قابل پیشبینی، اجتناب ناپذیر، منطقی، قابل تصور، قابل شرح ( در مورد آنچه که انتظار می رود ) }، {وفادار، قابل اعتماد، قابل اطمینان ( به لحاظ اطمینان و وفاداری ) }، {غیر ارادی، ذاتی، غریزی، ناخوداگاه، طبیعی ( بدون تفکر قبلی به طور غیر ارادی یا ذاتی یا طبیعی انجام شود ) }، {جسمانی، فیزیکی، جسمی، بیولوژیکی ( مربوط به بدن بر خلاف ذهن ) }، {بیست از بیست، کامل، عالی، استاندارد ( در مورد قدرت بینایی ) }، {واقعی، حقیقی، معتبر، موثق ( مطابق با حقیقت یا حقایق ) }، {سالم، نجیب، پاکدامن، بیگناه، صالح، پاکیزه، منزه ( مشخصه های اخلاقی فردی ) }، {یکنواخت، ثابت، پایدار ( با نظم و قاعده حتی در حالت کلی ) }، {معمول، روزمره، راحت، متداول، ساده ( برای استفاده یا پوشیدن روزمره ، و بدون رسم بودن سبک یا شیوه ، به ویژه لباس یا زیورآلات ) }

Definition = معمولی یا معمول ؛ همان چیزی که انتظار می رود/

a normal working day = یک روز کاری معمولی


examples :
1 - Lively behavior is normal for a four - year - old child.
رفتار پر جنب و جوش برای کودک چهار ساله طبیعی است.
2 - Now that everyone's back from their vacations, things are back to normal.
اکنون که همه از تعطیلات خود برگشته اند ، همه چیز به حالت عادی برگشته است.
3 - The temperature was above normal for the time of year.
دما برای این وقت از سال بیش از حد نرمال ( معمول ) بود.
4 - They were selling the goods at half the normal cost.
آنها کالاها را با نصف هزینه معمول می فروختند.

normal ( noun ) = روال عادی، وضعیت طبیعی، عمود

Definiion = خطی که نسبت به سطح عمود است ( = با زاویه 90 درجه ) /وضعیت عادی یا حالت معمول چیزی/

example :
1 - Life has begun to return to normal now that the holidays are over.
زندگی اکنون که تعطیلات تمام شده به روال عادی بازگشته است.

وضعیت, شرایط

طبیعی


کلمات دیگر: