اسم ( noun )
• (1) تعریف: the city where the central government of a nation or state is located.
• مشابه: center, city, headquarters, metropolis, seat
- The capital of France is Paris.
[ترجمه ترگمان] پایتخت فرانسه پاریس است
[ترجمه گوگل] پایتخت فرانسه پاریس است
• (2) تعریف: an upper-case letter.
• مترادف: cap, capital letter, majuscule
- Names of months begin with capitals in English just like names of people.
[ترجمه مهرداد عفتی] اسامی ماه ها در انگلیسی با حروف بزرگ شروع می شود ، درست مثل اسامی مردم.
[ترجمه ترگمان] اسامی ماه ها با حروف انگلیسی مثل اسامی مردم شروع می شود
[ترجمه گوگل] نام ماه ها با پایتخت ها به زبان انگلیسی مانند اسامی افراد آغاز می شود
• (3) تعریف: money or other wealth owned or used by a business.
• مترادف: cash, finances, funds, working capital
• مشابه: assets, means, money, reserve, resources, stock, supplies, wealth, wherewithal
- We will be expanding our business as soon as we get enough capital.
[ترجمه ترگمان] ما به محض رسیدن به سرمایه کافی، تجارت خود را گسترش خواهیم داد
[ترجمه گوگل] به محض اینکه سرمایه کافی دریافت می کنیم، کسب و کار ما را گسترش خواهیم داد
• (4) تعریف: money or other wealth used to produce further wealth, as by investment.
• مترادف: investment, principal
• مشابه: assets, finances, funds, money, reserve, riches, stock, wealth
- They invested all their capital in the stock market hoping to make a large profit.
[ترجمه ترگمان] آن ها تمام سرمایه خود را در بازار بورس سرمایه گذاری کردند و امیدوارند که سود زیادی به دست آورند
[ترجمه گوگل] آنها تمام سرمایه خود را در بازار سهام سرمایه گذاری کردند و امید به سود زیادی کسب کردند
صفت ( adjective )
• (1) تعریف: relating to financial capital.
• مترادف: financial
• مشابه: fiscal, monetary, pecuniary
- The plant will have to close despite recent capital investment.
[ترجمه ترگمان] این کارخانه علی رغم سرمایه گذاری اخیر سرمایه، بسته خواهد شد
[ترجمه گوگل] با وجود سرمایه گذاری سرمایه اخیر، این کارخانه باید نزدیک باشد
• (2) تعریف: of primary importance.
• مترادف: cardinal, central, dominant, key, paramount, predominant, primary, prime, vital
• مشابه: crucial, first, foremost, main, major, preeminent, principal, supreme, ultimate
- Depression is one of the capital reasons behind employee absenteeism.
[ترجمه ترگمان] افسردگی یکی از دلایل اصلی غیبت کارمندان است
[ترجمه گوگل] افسردگی یکی از دلایل اصلی عدم غیبت کارکنان است
• (3) تعریف: being of high quality; first rate.
• مترادف: choice, classic, excellent, fine, first-class, first-rate, outstanding, quality, super, superb, superlative, topnotch
• مشابه: bully, dandy, famous, matchless, peerless, preeminent, superior, tiptop, top
- That's capital advice!
[ترجمه ترگمان] چه نصیحت خوبی!
[ترجمه گوگل] این توصیه سرمایه است!
• (4) تعریف: pertaining to the official location of a state or national government.
• مشابه: central, major, national, state
- They live in the suburbs of the capital city.
[ترجمه پدرام] انها در حومه پایتخت زندگی میکنن
[ترجمه ترگمان] آن ها در حومه پایتخت زندگی می کنند
[ترجمه گوگل] آنها در حومه شهر پایتخت زندگی می کنند
• (5) تعریف: upper-case.
• مترادف: majuscule, upper-case
• مشابه: big, large
- The first letter of your name must be written as a capital letter.
[ترجمه ترگمان] اولین نامه نام شما باید به عنوان یک حرف بزرگ نوشته شود
[ترجمه گوگل] اولین حرف اسم شما باید به عنوان یک حرف بزرگ نوشته شود
• (6) تعریف: referring to the death penalty.
• مشابه: deadly, serious
- Capital punishment is also called the death penalty.
[ترجمه ترگمان] مجازات اعدام نیز مجازات اعدام نامیده می شود
[ترجمه گوگل] مجازات اعدام نیز مجازات اعدام است
- Murder is a capital crime in some states.
[ترجمه ترگمان] قتل یک جنایت بزرگ در برخی ایالات است
[ترجمه گوگل] قتل در برخی از ایالت ها جرم سرمایه ای است
اسم ( noun )
• : تعریف: in architecture, the uppermost part of a column or pillar.