کلمه جو
صفحه اصلی

mean


معنی : میانگین، حد وسط، اعتدال، منابع درامد، بد، میانی، وسطی، بدجنس، پست فطرت، واقع در وسط، اب زیر کاه، متوسط، خسیس، پست، قصد داشتن، مقصود داشتن، هدف داشتن، معنی ومفهوم خاصی داشتن
معانی دیگر : مصمم بودن، خواستن، برای، به منظور، منظور بودن، درنظر گرفتن یا درنظر گرفته شدن، قرار بودن، (منظور خود را) بیان کردن، معنی دادن یا معنی داشتن، یعنی، نشانه ی چیزی بودن، چم داشتن، آرش دادن، منظور داشتن، نیت داشتن، ارزش داشتن (در نظر کسی)، اهمیت داشتن، (بیشتر در ساختارهای منفی) کم، ناچیز، بی ارزش، اندک، (نادر) دون پایه، کم مقام، گدازاده، بی اصل و نسب، پایین، دون، زبون، خوار، محقر، بدنما، ژنده، مندرس، فقیرانه، فقیرنشین، فکسنی، (آدم) پست فطرت، سفله، کوته نظر، فرومایه، خبیث، شرور، بدسگال، زفت، بخیل، ممسک، (اسب) چموش، نافرمان، رموک، خودپسند، خودخواه، بدخلق، ناخوشایند، (سگ) گیرنده، خجل، شرمگین، سرافکنده، (عامیانه) علیل، ناتندرست، انگشتال، دردمند، (امریکا - خودمانی) دشوار، (امریکا - خودمانی) پرمهارت، ماهرانه، تردستانه، معدل، حد متوسط، (ریاضی) واسطه، (زمان یا مکان یا فاصله یا ارزش یا میزان و غیره) حد وسط، میانین، میانگیر، نه خوب نه بد، میانگر، میانه روی، رجوع شود به: arithmatic mean، عایدی

انگلیسی به فارسی

معنی و مفهوم خاصی داشتن، معنی دادن، میانگین، میانه، متوسط، وسطی، واقع دروسط، حد وسط، متوسط، میانه روی، اعتدال، منابع در آمد، عایدی، پست فطرت، بدجنس، آب زیرکاه، قصد داشتن، مقصود داشتن، هدف داشتن


منظور داشتن، میانگین، اعتدال، حد وسط، منابع درامد، قصد داشتن، مقصود داشتن، هدف داشتن، معنی ومفهوم خاصی داشتن، متوسط، بد، بدجنس، وسطی، پست، خسیس، پست فطرت، میانی، واقع در وسط، اب زیر کاه


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: means, meaning, meant
(1) تعریف: to intend to denote or express.
مشابه: connote, denote, express, imply, represent, signify

- What do you mean by saying you're not satisfied?
[ترجمه راضیه] منظور شما چیه با گفتن اینکه شما خوشنود نیستید؟
[ترجمه ZEYNAB] منظور شما چیست با گفتن اینکه شما خوشحال یا خوشنود نیستید؟
[ترجمه محمود] منظورت از "راضی نیستم" چیه ؟
[ترجمه ترگمان] منظورت از این حرف چیست؟
[ترجمه گوگل] منظورم اینه که شما راضی نیستید؟
- When I said "I'm sorry," I meant that I felt sympathy for you.
[ترجمه ترگمان] وقتی گفتم \"متاسفم\"، منظورم این بود که نسبت به تو احساس همدردی می کنم
[ترجمه گوگل] وقتی گفتم 'من متاسفم'، منظورم این بود که برای شما احساس همدردی می کردم
- What do you mean by locking your door?
[ترجمه afra844] منظورت از قفل کردن در اتاقت چیه؟
[ترجمه ترگمان] منظورت از قفل کردن در چیه؟
[ترجمه گوگل] منظور شما از قفل کردن درب چیست؟

(2) تعریف: of words, to signify.
مترادف: signify
مشابه: connote, denote, designate, express, represent, stand for

- The word "tomorrow" means "the day that follows today."
[ترجمه ترگمان] کلمه \"فردا\" یعنی \" روزی که از امروز می آید \"
[ترجمه گوگل] کلمه 'فردا' به معنی 'روزی است که امروز دنبال می شود'

(3) تعریف: to be completely serious and in earnest about (something expressed).

- I meant what I said about quitting, and I've already told my boss.
[ترجمه مهدی] در مورد کنار کشیدن جدی گفتم، و درحال حاضر به رئیسم نیز گفته ام.
[ترجمه ترگمان] منظورم همان چیزی بود که در موردش گفتم و همین الان به رئیسم گفتم
[ترجمه گوگل] منظورم چیزی بود که من در مورد ترک آن گفتم، و من قبلا به رئیسم گفتم
- He always says he hates his sister, but he doesn't really mean it.
[ترجمه مودی] او همیشه میگوید که از خواهرش متنفر است اما واقعا منظوری ندارد ( چیزی در دلش نیست )
[ترجمه ترگمان] او همیشه می گوید از خواهرش نفرت دارد، اما واقعا منظوری ندارد
[ترجمه گوگل] او همیشه می گوید که او از خواهر خود متنفر است، اما او واقعا آن را معنی نمی کند
- Did you mean it when you said you want a divorce?
[ترجمه شیما] جدی گفتی که میخوای طلاق بگیری؟
[ترجمه ترگمان] منظورت این بود که گفتی میخوای طلاق بگیری؟
[ترجمه گوگل] آیا شما به این معنی بودید که گفتید طلاق می خواهید؟

(4) تعریف: to have in mind as a goal, purpose, or plan; intend.
مترادف: intend
مشابه: aim, plan, propose, purpose

- I meant to give her this letter, but I forgot.
[ترجمه سیروس] قصدم دادن نامه به او ( زن ) بود اما فراموش کردم
[ترجمه غ ع مسجدی] قصد داشتم به دادن این نامه به او اما فراموش کردم ( هرگاه بعد از فعل گذشته meant مصدر با to بیاید به معنی قصد و برنامه ریزی شده است )
[ترجمه ترگمان] می خواستم این نامه رو بهش بدم ولی یادم رفته بود
[ترجمه گوگل] منظورم این نامه بود، اما فراموش کردم
- I mean to leave next week, so I have plenty to do to get ready.
[ترجمه ترگمان] ، منظورم اینه که هفته دیگه برم واسه همین یه عالمه کار برای آماده کردن دارم
[ترجمه گوگل] منظورم این است که هفته آینده بمانم، بنابراین برای انجام آماده شدن باید مقدار زیادی داشته باشم
- She has a goal of becoming a doctor, and she fully means to attain it.
[ترجمه ترگمان] او یک هدف دارد که به پزشک تبدیل شود، و او به طور کامل به معنای آن است که به آن دست یابد
[ترجمه گوگل] او هدف از تبدیل شدن به یک دکتر است، و او به طور کامل به معنی دستیابی به آن است
- He meant to be kind by offering the poor woman money, but she was insulted by the gesture.
[ترجمه ترگمان] منظور او این بود که با پیشنهاد پول زن بیچاره مهربان باشد، اما از این حرکت به او توهین شده بود
[ترجمه گوگل] او قصد داشت با پول دادن به پول فقیر پول بدهد، اما با این جنایت محکوم شد

(5) تعریف: to desire and plan for (someone) to do something; intend.
مترادف: intend

- Do you think she meant me to kiss her?
[ترجمه رقیه] آیا فکر می کنی منظورش بوده که او را ببوسم؟
[ترجمه غ ع مسجدی] آیا فکر می کنی او قصد داشت که من او را ببوسم ( هرگاه بعد از فعل گذشته meant مصدر با to بیاید به معنی قصد و برنامه ریزی شده است )
[ترجمه ترگمان] فکر می کنی منظورش این بود که من او را ببوسم؟
[ترجمه گوگل] آیا فکر می کنید او به معنای آن بود که او را ببوسم؟
- The murderer meant the police to believe that the house had been broken into.
[ترجمه شیما] قاتل قصد داشت به پلیس القا کنه که خانه بهم ریخته شده بوده.
[ترجمه ترگمان] قاتل به این معنا بود که پلیس معتقد است که خانه به هم خورده است
[ترجمه گوگل] قاتل به این معنی بود که پلیس اعتقاد داشت که خانه به شکلی متلاشی شده است

(6) تعریف: of a deity or fate, to intend (someone or something) for a particular purpose or end because of possessing special qualities.
مترادف: destine, intend
مشابه: fate, make

- He was meant for the priesthood.
[ترجمه ترگمان] منظور او برای کشیش شدن بود
[ترجمه گوگل] او برای خدانشناس بود
- You were meant to play this role, and it will make you a star!
[ترجمه sara] از شما خواسته شد این نقش را بازی کنید و این کار از شما یک ستاره خواهد ساخت!
[ترجمه ترگمان] شما می خواستید این نقش را بازی کنید، و این کار شما را به یک ستاره تبدیل می کند!
[ترجمه گوگل] شما قصد داشتید این نقش را بازی کنید، و شما را ستاره ای خواهد ساخت!

(7) تعریف: to cause as a result; to have the effect of.
مشابه: cause, connote

- The fire means we'll have to find a new home.
[ترجمه ترگمان] آتش به این معنیه که باید یه خونه جدید پیدا کنیم
[ترجمه گوگل] آتش به این معنی است که ما باید یک خانه جدید پیدا کنیم
- For the children, the divorce meant growing up without their father.
[ترجمه ترگمان] برای بچه ها، مساله طلاق بدون پدرشان در حال رشد بود
[ترجمه گوگل] برای کودکان، طلاق به معنای رشد بدون پدر خود بود
- The closing of the factory meant their mother's having to find another job.
[ترجمه ترگمان] نزدیک شدن کارخانه به این معنا بود که مادرشان باید شغل دیگری پیدا کند
[ترجمه گوگل] بستن کارخانه به این معنی است که مادران مجبورند کار دیگری را پیدا کنند
فعل ناگذر ( intransitive verb )
(1) تعریف: to have a certain (specified) degree of significance or importance.
مشابه: be, represent

- The letters from home mean a lot to the soldiers.
[ترجمه ترگمان] نامه هایی که از خانه می آید برای سربازان بسیار مهم است
[ترجمه گوگل] نامه ها از خانه به تعداد زیادی به سربازان معنی می دهند
- The welfare of their foster child meant little to this selfish couple.
[ترجمه ترگمان] رفاه و آسایش بچه their به این زوج خودخواه اهمیت چندانی نداشت
[ترجمه گوگل] رفاه فرزندان فرزندشان به این زوج خودخواه معنا ندارد

(2) تعریف: to have intentions of a (specified) sort.
مشابه: intend, purpose

- He often fails in what he hopes to do for others, but there is no doubt that he means well.
[ترجمه ترگمان] او اغلب در آنچه که او امیدوار است برای دیگران انجام دهد شکست می خورد، اما هیچ شکی وجود ندارد که او به خوبی به او کمک می کند
[ترجمه گوگل] او اغلب در آنچه که او امیدوار است برای دیگران انجام دهد ناتوان است، اما شکی نیست که او بدان معنی است
- I don't think she meant ill by what she did; it was just an accident.
[ترجمه ترگمان] فکر نمی کنم منظور او از کاری که کرده بود بد باشد؛ فقط یک تصادف بود
[ترجمه گوگل] من فکر نمی کنم او به معنای بیماری با آنچه او انجام داد؛ فقط یک تصادف بود
صفت ( adjective )
حالات: meaner, meanest
(1) تعریف: ill-tempered or showing malice or lack of kindness.
مترادف: currish, lowdown, malicious, nasty
متضاد: good-tempered, kind, nice
مشابه: bad-tempered, cruel, lousy, low, malevolent, ornery, shoddy, spiteful, ugly, vicious, wicked

- Be careful of that mean dog next door.
[ترجمه ترگمان] مراقب اون سگ همسایه بغلی باش
[ترجمه گوگل] مراقب این معنی سگ در کنار هم باشید
- It was mean of those kids to tease you.
[ترجمه ترگمان] به این معنی بود که بچه ها سربه سرت می گذارند
[ترجمه گوگل] این بدان معنی بود که بچه ها به شما عجله می کردند
- Don't be mean to the cat; you're hurting her.
[ترجمه ترگمان] برای گربه بدجنس نباش، تو داری به او صدمه می زنی
[ترجمه گوگل] برای گربه نباشید شما او را آزار می دهید
- His stepfather was simply a mean man who took pleasure in doling out punishment.
[ترجمه ترگمان] ناپدری ام تنها مردی بود که از تقسیم مجازات لذت می برد
[ترجمه گوگل] پدربزرگش به سادگی یک مرد متوسط ​​بود که لذت براندازی مجازات را داشت

(2) تعریف: lacking generosity and humane feelings for others.
مترادف: inhumane, petty
متضاد: beneficent, benevolent, bighearted, generous
مشابه: base, brutish, cruel, dastardly, grubby, inhuman, little, low, shabby, shoddy, small, small-minded, unkind

- Don't look to your miserly uncle to help you; he's always had a mean spirit.
[ترجمه ترگمان] به عموت نگاه نکن تا کمکت کنه؛ اون همیشه بدجنس بود
[ترجمه گوگل] به دایی بیچارگی خود نگاه نکنید تا به شما کمک کند او همیشه یک روحانی متوسط ​​داشت

(3) تعریف: inferior, low in quality, or poor in appearance.
مترادف: base, inferior, low-grade, poor, shabby, wretched
متضاد: grand
مشابه: cheap, execrable, grubby, little, low, meager, petty, shoddy, sorry

- The peasants lived in mean cottages far from the manor.
[ترجمه ترگمان] کشاورزان در کلبه ها زندگی می کردند و از خانه دور بودند
[ترجمه گوگل] دهقانان در کلبه های دور از منزل زندگی می کردند

(4) تعریف: very small in amount.
مترادف: meager, scanty, skimpy, slim, small
متضاد: generous
مشابه: little, measly, negligible, paltry, piddling, trifling

- He's paid only a mean salary.
[ترجمه ترگمان] اون فقط حقوق mean رو پرداخت می کنه
[ترجمه گوگل] او فقط یک حقوق متوسط ​​می پردازد

(5) تعریف: (informal) excellent; difficult to beat.
مترادف: fine, terrific, wicked
متضاد: lousy, poor
مشابه: excellent, impressive, skillful

- She plays a mean game of chess.
[ترجمه ترگمان] شطرنج بازی شطرنج بازی می کند
[ترجمه گوگل] او بازی متوسط ​​شطرنج را بازی می کند
اسم ( noun )
(1) تعریف: something halfway between two extremes.
مترادف: medium

- Can't you settle on a mean between what you want and what they want?
[ترجمه ترگمان] نمی توانی به این معنا باشی که چه چیزی را دوست داری و چه چیزی را می خواهند؟
[ترجمه گوگل] آیا می توانید بین چیزی که می خواهید و آنچه که می خواهید، بین شما قرار گیرند؟

(2) تعریف: the average number or amount, usu. calculated by adding all the values in a distribution and dividing their sum by the number of such values.
مترادف: arithmetic mean, average

- The mode is the most frequent score among all the scores, and the mean is the average score.
[ترجمه ترگمان] مد معمول ترین امتیاز در میان تمام امتیازات است و میانگین نمره میانگین است
[ترجمه گوگل] حالت اغلب نمره در میان تمام نمرات است و متوسط ​​نمره متوسط ​​است

(3) تعریف: moderation.
مترادف: moderation
مشابه: golden mean, restraint

- the ideal of the golden mean
[ترجمه ترگمان] ایده آل از آن معنی طلایی که
[ترجمه گوگل] ایده آل از ابعاد طلایی
صفت ( adjective )
• : تعریف: being average or in the middle.
مترادف: intermediate, median, medium, middle, moderate
مشابه: average, middling, normal, OK, ordinary

- The mean temperature here in the summer is around 86 degrees.
[ترجمه ترگمان] دمای میانگین در تابستان حدود ۸۶ درجه است
[ترجمه گوگل] میانگین دما در تابستان حدود 86 درجه است

• midpoint, middle, equally far from two extremes; average
intend; indicate; signify; be significant; designate for a specific purpose; think of
average; middle; nasty, unkind; despicable, base; miserable, wretched; miserly; inferior
you ask what a word, expression, or gesture means when you want it to be explained to you.
what someone means is what they are referring to or intending to say.
if something means a lot to you, it is important to you.
if one thing means another, it shows that the second thing is true or makes it certain to happen.
if you mean something, you are serious about it and not joking, exaggerating, or just being polite.
if you mean to do something, you intend to do it.
if something is meant to be a particular thing or is meant for a particular purpose, that is what you intended or planned.
if something is meant to happen or exist, it is strongly expected to happen or exist.
you also use meant when you are talking about the reputation that something has.
a means of doing something is a method or thing which makes it possible. `means' is both the singular and plural.
you can refer to the money that someone has as their means; a formal use.
someone who is mean is unwilling to spend much money or to use very much of a particular thing.
if you are mean to someone, you are unkind to them.
in mathematics, the mean is the average of a set of numbers.
see also meaning, meant.
you say `i mean' when you are explaining something more clearly or justifying what you have said, or when you are correcting yourself.
if something is a means to an end, you do it only because it will help you to achieve what you want.
if you do something by means of a particular method or object, you do it using that method or object.
you say `by all means' as a way of giving someone permission; a formal expression.
by no means is used to emphasize that something is not true.
you use no mean to emphasize that someone or something is especially good or remarkable; a formal expression.

Simple Past: meant, Past Participle: meant


دیکشنری تخصصی

[حسابداری] میانگین حسابی
[شیمی] میانگین، متوسط
[عمران و معماری] متوسط - میانگین
[برق و الکترونیک] میانگین، متوسط
[زمین شناسی] میانگین میانگین حسابی یک سری از مقادیر، خصوصاً میانگین حسابی، در این مورد به معنای واژه های harmonic mean, geometric mean نیز مراجعه نمایید. مقایسه شود با: median, mode
[بهداشت] میانگین
[ریاضیات] متوسط، وسیله، میانگین، معدل، میانگی، واسطه
[معدن] میانگین (زمین آمار)
[روانپزشکی] میانگین (!) یک معیار آماری، مشتق از مجموع یک رشته نمرات تقسیم بر تعداد آنها. (2) قصد، منظور. (3) معنی دادن.
[آمار] میانگین
[آب و خاک] میانگین، متوسط

مترادف و متضاد

میانگین (اسم)
mean, average, half-value

حد وسط (اسم)
mean, cross, norm, mediocrity

اعتدال (اسم)
mean, moderation, sobriety, temperance

منابع درامد (اسم)
mean

بد (صفت)
amiss, bad, mean, evil, ill, icky, unfavorable, dreadful, blighted, rum, shocking

میانی (صفت)
mean, average, middle, central, mid, medial, median, inmost, centric, innermost

وسطی (صفت)
mean, middle, mid, medial, median, centric, mediate

بدجنس (صفت)
mean, mischievous, wicked, malefic, shrewish

پست فطرت (صفت)
mean

واقع در وسط (صفت)
mean

اب زیر کاه (صفت)
mean, pawky, shrewish, sneaky

متوسط (صفت)
mean, tolerable, normal, average, medium, intermediate, middle, mediocre, medial, middling, run-of-the-mill

خسیس (صفت)
abject, base, ignoble, vile, stingy, miserly, mean, parsimonious, avaricious, hard, tight, penurious, base-minded, base-spirited, costive, dastard, sordid, skimpy, niggardly, ungenerous

پست (صفت)
humble, abject, base, ignoble, vile, poor, mean, contemptible, despicable, inferior, lowly, slight, small, little, subservient, base-born, brutish, infamous, villainous, vulgar, caddish, shoddy, bathetic, pimping, low, brummagem, cheap, menial, lousy, currish, sordid, dishonorable, runty, servile, footy, wretched, poky, hokey-pokey, lowborn, ungenerous, lowbred, low-level, shabby, picayune, pint-size, pint-sized, scurvy, snippy, third-rate

قصد داشتن (فعل)
mean, aim, purpose, intend

مقصود داشتن (فعل)
mean

هدف داشتن (فعل)
mean

معنی ومفهوم خاصی داشتن (فعل)
mean

ungenerous


Synonyms: close, greedy, mercenary, mingy, miserly, niggard, parsimonious, penny-pinching, penurious, rapacious, scrimpy, selfish, stingy, tight, tight-fisted


Antonyms: generous, kind, unselfish


hostile, rude


Synonyms: bad-tempered, callous, cantankerous, churlish, contemptible, dangerous, despicable, difficult, dirty, disagreeable, dishonorable, down, evil, formidable, hard, hard-nosed, ignoble, ill-tempered, infamous, knavish, liverish, lousy, low-down and dirty, malicious, malign, nasty, perfidious, pesky, rotten, rough, rugged, scurrilous, shameless, sinking, snide, sour, the lowest, touch, treacherous, troublesome, ugly, unfriendly, unpleasant, unscrupulous, vexatious, vicious, vile


Antonyms: compassionate, kind, nice, noble, polite, sympathetic


poor; of or in inferior circumstances


Synonyms: base, beggarly, common, contemptible, déclassé, down-at-heel, hack, humble, ignoble, ineffectual, inferior, insignificant, limited, low, lowborn, lowly, mediocre, menial, miserable, modest, narrow, obscure, ordinary, paltry, petty, pitiful, plebeian, proletarian, run-down, scruffy, second-class, second-rate, seedy, servile, shabby, sordid, squalid, tawdry, undistinguished, unwashed, vulgar, wretched


average


Synonyms: common, conventional, halfway, intermediate, medial, median, mediocre, medium, middle, middling, normal, popular, standard, traditional


Antonyms: extreme


Synonyms: balance, center, compromise, happy medium, median, middle, middle course, midpoint, norm, par


signify, convey


Synonyms: add up, adumbrate, allude, allude to, argue, attest, augur, betoken, connote, denote, designate, determine, drive at, express, foreshadow, foretell, herald, hint at, imply, import, indicate, intimate, involve, name, point to, portend, presage, promise, purport, represent, say, speak of, spell, stand for, suggest, symbolize, tell the meaning of, touch on


have in mind; intend


Synonyms: aim, anticipate, aspire, contemplate, design, desire, destine, direct, expect, fate, fit, make, match, plan, predestine, preordain, propose, purpose, resolve, set out, suit, want, wish


جملات نمونه

the meanest rank

پایین‌ترین رتبه


a mean dwelling

خانه‌ای محقر


1. mean deviation
میانگین کیبش (یا انحراف)

2. mean business
جدی بودن،به حرف خود عمل کردن

3. mean business
جدی بودن،شوخی نداشتن

4. mean convergence
(ریاضی) هم گرایی میانگینی

5. mean well by
نیت خوبی داشتن نسبت به،خوبی کسی را خواستن

6. a mean dog
سگی که گاز می گیرد

7. a mean dwelling
خانه ای محقر

8. the mean of 10, 9 and 14 is found by adding them together and dividing by three
میانگین 10 و 9 و 14 با جمع زدن آنها و تقسیم آنها بر سه به دست می آید.

9. i mean it!
جدی می گویم !،بی شوخی !

10. dark clouds mean rain
ابر سیاه نشانه ی باران است.

11. graph showing mean temperatures in january
نمودار میانگین درجه ی حرارت در ژانویه

12. i didn't mean to cause you any trouble
نمی خواستم موجب زحمت شما بشوم.

13. i don't mean any particular book
منظورم کتاب بخصوصی نیست.

14. i don't mean to impugn his motives
منظورم این نیست که نیت او را مورد تردید قرار بدهم.

15. i felt mean for what i had said before
از آنچه که قبلا گفته بودم شرمنده شدم.

16. of a mean stature
دارای قد متوسط

17. she's no mean cook
آشپزی او بدک نیست (خوب است).

18. the city's mean neighborhoods
محله های پست شهر

19. a man of mean birth
مردی دون تبار

20. he is very mean with his money
او در مورد پول خودش خیلی خست به خرج می دهد.

21. he paid no mean sum!
او مبلغ کمی نپرداخت !

22. he's got a mean streak in him
بعضی اوقات خیلی بدخلق می شود.

23. i felt thoroughly mean with a cold
احساس می کردم که سرماخوردگی مرا از پای انداخته است.

24. she makes a mean chicken soup
او آبگوشت مرغ معرکه ای می پزد.

25. to play a mean game of chess
ماهرانه شطرنج بازی کردن

26. to throw a mean curve in baseball
در بیس بال،پرتاب توپ به گونه ای که گرفتن آن مشکل باشد

27. whatever did she mean by that?
آخر منظورش از آن (عمل یا حرف) چه بود؟

28. he is really a mean person
او واقعا آدم پست فطرتی است.

29. my stepmother was very mean to me
نامادری نسبت به من خیلی بدجنسی می کرد.

30. you must find the mean between stinginess and prodigality!
باید حد وسط میان ولخرجی و خساست را پیدا کنی !

31. you know what i mean
(عامیانه) منظورم را می فهمی،می دونی چی می خوام بگم

32. don't be upset, he didn't mean it
دلخور نشو منظوری نداشت.

33. running 20 kilometers is no mean task
بیست کیلومتر دویدن کار کوچکی نیست.

34. don't mistake my meaning; i didn't mean to offend you
در برداشت منظورم اشتباه نفرمایید نمی خواستم موجب رنجش شما بشوم.

35. how queasy we become when a mean person claims to be good
چقدر بیزار می شویم وقتی که آدم بدجنسی ادعای نیکی می کند.

36. when i said that i didn't mean any offense
وقتی که آن حرف را زدم منظورم ایجاد رنجش نبود.

37. those phrases that can be twisted to mean whatever governments want
آن عباراتی که می توان آنها را طوری پیچاند که معنی دلخواه دولت ها را برسانند

38. some people may disagree, to be sure, but that doesn't mean i am wrong
البته برخی از مردم ممکن است مخالف باشند ولی این به آن معنی نیست که من در اشتباهم.

Running 20 kilometers is no mean task.

بیست کیلومتر دویدن کار کوچکی نیست.


a man of mean birth

مردی دون‌تبار


In sports, preparedness means everyting.

در ورزش آمادگی بسیار اهمیت دارد.


he paid no mean sum!

او مبلغ کمی نپرداخت!


She's no mean cook.

آشپزی او بدک نیست (خوب است).


He means to go.

او مصمم به رفتن است.


I didn't mean to cause you any trouble.

نمی‌خواستم موجب زحمت شما بشوم.


A gift meant for you.

هدیه‌ای که برایت درنظر گرفته شده‌است.


It is meant to be worn on rainy days.

برای پوشیدن در روزهای بارانی است.


He was meant to be a doctor.

قرار بود او دکتر بشود.


It seems like this husband and wife were meant for each other.

به نظر می‌رسد که این زن و شوهر برای هم ساخته شده‌اند.


to say what one means

منظور خود را بیان کردن


He said Monday but he meant Tuesday.

او گفت دوشنبه، ولی منظورش سه‌شنبه بود.


This means war.

این به معنی جنگ است.


red light means "stop"

چراغ قرمز؛ یعنی «ایست»


what does this word mean?

معنی این واژه چیست؟


Dark clouds mean rain.

ابر سیاه نشانه‌ی باران است.


He means well.

نیت او پاک است.


what do you mean?

مقصودت چیست؟


Love means a lot to a child.

محبت برای کودک بسیار مهم است.


Money means little to him.

پول برای او اهمیت زیادی ندارد.


the city's mean neighborhoods

محله‌های پست شهر


My stepmother was very mean to me.

نامادری نسبت به من خیلی بدجنسی می‌کرد.


He is really a mean person.

او واقعاً آدم پست‌فطرتی است.


He is very mean with his money.

او درمورد پول خودش خیلی خست به خرج می‌دهد.


This horse is mean, be careful so that it doesn't throw you.

این اسب چموش است، مواظب باش که تو را نیندازد.


a mean dog

سگی که گاز می‌گیرد


He's got a mean streak in him.

بعضی اوقات خیلی بدخلق می‌شود.


I felt mean for what I had said before.

از آنچه که قبلا گفته بودم شرمنده شدم.


I felt thoroughly mean with a cold.

احساس می‌کردم که سرماخوردگی مرا از پای انداخته است.


To throw a mean curve in baseball.

در بیسبال، پرتاب توپ به گونه‌ای که گرفتن آن مشکل باشد.


to play a mean game of chess

ماهرانه شطرنج بازی کردن


She makes a mean chicken soup.

او آبگوشت مرغ معرکه‌ای می‌پزد.


The mean of 10, 9 and 14 is found by adding them together and dividing by three.

میانگین 10 و 9 و 14 با جمع‌زدن آن‌ها و تقسیم آن‌ها بر سه به دست می‌آید.


you must find the mean between stinginess and prodigality!

باید حد وسط میان ولخرجی و خساست را پیدا کنی!


of a mean stature

دارای قد متوسط


always follow the (golden) mean!

همیشه میانه‌روی کن!


اصطلاحات

mean well by

نیت خوبی داشتن نسبت به، خوبی کسی را خواستن


I mean it!

جدی می‌گویم!، بی‌شوخی!


mean business

جدی بودن، شوخی نداشتن


mean convergence

(ریاضی) هم‌گرایی میانگینی


پیشنهاد کاربران

اگر بخواهیم به عواقب و نتایج یک کار یا عمل اشاره کنیم بعد از mean فعل به شکل ing دار در می آید اما
اگر بخواهیم به قصد و نیت خود از انجام کار اشاره کنیم بعد از mean فعل با to می آید

ضرر رساندن یا آسیب زدن
Different frequencies may mean your electrical devices فرکانس های مختلف ممکن است به وسایل الکتریکی شما آسیب بزند

بدجنس، آب زیر کاه ( صفت در مورد انسان )

بدخلق

هزینه

Mean=یعنی منظور داشتن

خودمانی:لاشی

روش، ابزار

وسیله ( حمل و نقل )

نشانه چیزی بودن

در نظر گرفته شدن برای یک کار خاص

منظور داشتن

معنی و مفهوم خاصی داشتن، قصد داشتن، مصمم بودن ( verb )
میانگین، حد وسط، معنی ( noun )
خسیس، بدجنس، آب زیرکاه، پست فطرت ( adj )

فکر کار یا هر عمل بد و شرورانه ای

extremely unpleasant or disagreeable

میانگین ( در ریاضیات و مهندسی )

معنی دادن - منظور داشتن - دربرداشتن


خسیس بودن

نشان دادن ( نشان از چیزی بودن )

خسیس

مخالف nice و هم معنی nasty
به فارسی:بد. ناخوشایند.

بدجنس بودن، شرور بودن

فرد بدجنس،
Mean girls=دختران بدجنس


تنگ چشم ، بخیل، تنگ نظر ، خسیس � برای صفت �
معنی دادن ، منظور داشتن � فعل �


در آمار به معنی میانگین می باشد.

منظور داشتن. نظرداشتن

Mean=not kind, cruel

بی رحمانه


World is a very mean and nasty place

دنیای جای خیلی بی رحم و کثیفیه
Mean رو میشه هم بی رحم و پس فطرت هم معنی کرد

it is meant: مقرر است

معنا دادن/داشتن، بیانگر/نشان دهنده چیزی بودن

اصل یکنواختی

منظور 🛌
I see what you mean
فهمیدم منظورت چیست

در مقام صفت به معنای خسیس است

خودمانی: نامرد

means of transportation: وسایل ( راه های ) مختلف رفت وآمد

Sorry i don't mean to make you upset : ببخشید قصد ندارم به هم بریزمت و غمگینت کنم
I didn't mean to hurt you : نمیخواستم بهت آسیبی بزنم
She is mean witch : جادوگر بدجنسیه
? What does it mean : معنیش چی میشه؟
? What do you mean by that : منظورت چیه؟
? What is the meaning of the word tree : معنی واژه ی درخت چی میشه ؟


به عنوان صفت معنی بدجنس هم میده
معنی دادن هم یکی از معانیشه

** با mind اشتباه نکنید

❌❌ این واژه معانی خیلی زیادی داره و اینا تنها معانیش نیستن

بدجنس

میان، میانه ( هم ریشگی زبان های هندو اروپایی )

میانگین

mean ( verb ) =در نظر گرفتن، منظور کردن، منظور داشتن، اختصاص دادن، ازقبل تعیین کردن، مقدر کردن، موجب شدن، سبب شدن، منجر شدن، بوجود آمدن، اهمیت داشتن، ارزش داشتن، تاثیر داشتن، پیش بینی کردن، پیش گویی کردن، به معنی چیزی بودن، معنا داشتن، قصد داشتن

Definition = برای دلالت یا بیان یک هدف یا ایده/داشتن نیت برای نتیجه معین/ ( که معمولاً به صورت مضارع گذشته استفاده می شود ) برای طراحی کردن یا معین کردن برای هدف خاص/به عنوان یک نتیجه یا پیامد/به دلیل یک شرایط خاص به عنوان یک ضرورت داشته باشید/مهم بودن ( به ) /بر اساس اطلاعات موجود پیشگویی کنید/

to mean something to somebody = چیزی برای کسی معنی داشتن
to mean ( that ) = به این معنی بودن که
?what does something mean = به چه معناست
to mean something = معنی چیزی بودن
if you know what I mean = اگر متوجه منظور من می شوی
to know/see what somebody mean = منظور کسی را درک کردن/متوجه شدن


examples:
1 - The provision which I mean for him will be a humble one, and he will need to rely upon his own efforts.
مقداری که من برای او در نظر گرفتم یک چیز ناچیز خواهد بود و او باید به تلاش های خود اعتماد کند.
2 - ?Does the name ‘Jos Vos’ mean anything to you
آیا نام "Jos Vos" برای شما معنای خاصی دارد؟
3 - The flashing light means ( that ) you must stop.
چراغ چشمک زن به این معنی است که شما باید توقف کنید.
4 - What does "gather" mean?
"gather" به چه معناست؟
5 - What does this sentence mean?
این جمله به چه معناست؟
6 - The red light means stop.
چراغ قرمز به معنای توقف است.
7 - We went there in May - I mean June.
ما در ماه می به آنجا رفتیم - منظورم ژوئن است.
8 - What is meant by ‘batch processing?
منظور از "پردازش دسته ای" چیست؟
9 - What did he mean by that remark?
منظور او از آن حرف چیست؟
10 - What do you mean?
منظورت چیه؟
11 - What she means is that there's no point in waiting here.
منظور او این است که انتظار در اینجا فایده ای ندارد.
12 - I always found him a little strange, if you know what I mean.
من همیشه او را کمی عجیب می دیدم ، اگر متوجه منظور من شوی.
13 - I know what you mean. I hated learning to drive too
من میدونم منظورت چیه. من هم از یادگیری رانندگی متنفر بودم.
14 - It was like—weird. Know what I mean?
آن؛ عجیب بود. منظورم را می فهمی؟
15 - Did he mean ( that ) he was dissatisfied with our service?
آیا منظور او این بود که از خدمات ما ناراضی است؟
16 - He means everything to me.
او برای من خیلی اهمیت دارد.
17 - I mean nothing to her
من برایش هیچ اهمیتی ندارم.
18 - $20 means a lot when you live on $100 a week
. بیست دلار وقتی هفته ای با 100 دلار زندگی می کنید معنی زیادی دارد
19 - Her children mean the world to her.
. فرزندانش برای او یک دنیا اهمیت دارند.
20 - Money means nothing to him.
پول برای او هیچ ارزشی ندارد.
21 - Your friendship means a great deal to me.
دوستی تو برای من اهمیت زیادی دارد.
22 - He means trouble.
و قصدش دردسر درست کردن است.
23 - Don't be upset—I'm sure she meant it as a compliment.
ناراحت نباش؛ مطمئنم او قصدش تعریف کردن بود.
24 - I didn’t mean to hurt you.
قصد نداشتم به شما آسیب بزنم.
25 - I meant to call you, but I forgot.
من قصد داشتم با شما تماس بگیرم ، اما فراموش کردم.
26 - She means to succeed.
او قصد دارد موفق شود.


mean ( adj ) = بدجنس، پست فطرت، پدرسوخته، بدجنس، پلید، رذل، میانگین، معدل، متوسط، حد وسط، بخیل، خسیس، ناخن خشک


examples:
1 - She has a mean daughter.
او یک دختر پست فطرت دارد.
2 - She has a mean mother.
او مادری بدجنس دارد.
3 - Your mean mother called me a stupid boy.
مادر پست فطرت شما مرا پسر احمقی صدا می کند.
4 - Don't be so mean to your little brother!
اینقدر با برادر کوچکترت بدجنس نباش!
5 - The participants in the study had a mean age of 35 years.
شرکت کنندگان در این مطالعه میانگین سنی 35 سال داشتند.
6 - What is the mean annual temperature in Los Angeles?
میانگین سالانه دما در لس آنجلس چقدر است؟
7 - She felt mean not giving a tip.
او با [به خاطر] ندادن انعام، احساس خسیس بودن کرد.
8 - She's always been mean with money.
او همیشه در پول خرج کردن خسیس بوده است.
9 - Calculate the mean of all three samples.
میانگین هر سه نمونه را محاسبه کنید.
10 - Please calculate the mean.
لطفا میانگین را محاسبه کنید.
11 - He needed to find a mean between frankness and rudeness.
او نیاز داشت تا بین صراحت ( رک گویی ) و بی ادبی حد وسطی پیدا کند.


ماهرانه، عالی، خیلی خوب
He play a mean game if chess
او ماهرانه شطرنج بازی می کند

خسیس ، مخالف generous ( سخاوتمند )

i wasn't born mean
من بدجنس به دنیا نیومدم

استنباط شدن

to have an important emotional effect on someone
برای کسی مهم بودن/ اهمیت داشتن/ارزش داشتن
it wasn't a valuable picture but it meant a lot to me
تابلو خیلی گرانقیمتی نبود، اما برای من خیلی مهم/باارزش بود

جدی گفتن، جدی بودن

mean ( آمار )
واژه مصوب: میانگین
تعریف: عددی که معرف و نمایندۀ مجموعه‏ای از چند عدد است


کلمات دیگر: