کلمه جو
صفحه اصلی

bed


معنی : فراش، کف، ته، بستر، رختخواب، باغچه، خوابگاه، طبقه، خوابیدن، تشکیل طبقه دادن
معانی دیگر : تختخواب (معمولا شامل تخت و تشک و روانداز و بالش می شود)، بالین، سریر، گاس، بستر گیاه، محل رویش هرچیز، محل قرارگیری هرچیز، هر توده یا انباشته ی بستر مانند، (زمین شناسی و کان شناسی) لایه، چینه، پشته، جماع کردن، هم بستر شدن، رجوع شود به: bedstead، جای خواب، جای استراحت، به بستر رفتن یا بردن، غنودن، جای خواب تهیه کردن، خواباندن، (محکم در جایی) قرار دادن، فروکردن، (گیاه را) نشاندن، به صورت باغچه یا بستر گیاه درآوردن، لایه لایه کردن، چینه چینه کردن، زیرسازی کردن، زیرکار ساختن، خوابیدن دربستر

انگلیسی به فارسی

بستر، کف


بستر، رختخواب، (مجازاً) طبقه، ته، باغچه، خوابیدن (در بستر)، تشکیل طبقه دادن


بستر، رختخواب، کف، باغچه، فراش، خوابگاه، طبقه، ته، خوابیدن، تشکیل طبقه دادن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
عبارات: get up on the wrong side of the bed
(1) تعریف: a piece of furniture used for resting or sleeping.
مترادف: bunk, cot, fourposter
مشابه: berth, sack, truckle, trundle bed

- The city hospital has three hundred beds.
[ترجمه ترگمان] بیمارستان شهر سیصد تخت داره
[ترجمه گوگل] بیمارستان شهری دارای سه صد تخت است
- My bed needs a new mattress.
[ترجمه ترگمان] تخت من به یه تشک جدید نیاز داره
[ترجمه گوگل] تخت من نیاز به یک تشک جدید دارد

(2) تعریف: any place or thing used for resting or sleeping.
مترادف: berth, pallet, roost, sleeping bag
مشابه: bedroom, chamber, sack

- We slept in the barn on beds of straw.
[ترجمه ترگمان] ما در انبار کاه خوابیدیم
[ترجمه گوگل] ما در انبار در تختخواب کاه می خوابیدیم
- The dog seems to like his new bed.
[ترجمه hossein] به نظر میاد اون سگ تخت جدیدش رو دوست داره
[ترجمه ترگمان] به نظر میاد سگ از تخت جدیدش خوشش میاد
[ترجمه گوگل] سگ به نظر می رسد مانند بستر جدید خود را

(3) تعریف: an area of ground used for planting, or the plants themselves.
مترادف: garden, patch, plot
مشابه: flat, plat

- We're putting in a new flower bed on the side of the house.
[ترجمه ترگمان] ما در کنار خانه یک باغچه گل جدید قرار می دهیم
[ترجمه گوگل] ما در کنار یک خانه تخت گل جدید قرار می دهیم

(4) تعریف: the bottom of a body of water.
مترادف: bottom
مشابه: base, channel, floor

- a lake bed
[ترجمه ترگمان] یک تخت خواب دریاچه،
[ترجمه گوگل] یک تخت دریاچه

(5) تعریف: a supporting base or layer.
مترادف: foundation, layer, substratum
مشابه: base, basis, deposit, lode, seam, stratum, substructure, support

- We put in a bed of gravel under the bricks.
[ترجمه ترگمان] زیر آجر فرش خاک کردیم
[ترجمه گوگل] ما در زیر آجری قرار داریم
- The shrimp are served on a bed of lettuce.
[ترجمه ترگمان] میگو روی یک تخت کاهو سرو می شود
[ترجمه گوگل] میگو در یک تخت کاهو سرو می شود

(6) تعریف: the area behind the cab of a truck on which the truck's cargo is loaded.

- I lined the truck bed with a tarpaulin before loading the containers.
[ترجمه ترگمان] من تخت کامیون رو با یه کامیون ردیف کردم قبل از اینکه کانتینر رو پر کنه
[ترجمه گوگل] من قبل از بارگیری ظروف، تخت کامیون را با تیر کتانی گذاشتم
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: beds, bedding, bedded
(1) تعریف: to give a resting or sleeping place to (often fol. by "down").
مشابه: accommodate, billet, house, lodge, sleep

- The farmer took pity on the hobo and bedded him down in the barn for the night.
[ترجمه ترگمان] دهقان رو به the کرد و شب او را در طویله خواباند
[ترجمه گوگل] کشاورز در مورد قایقرانی ترسید و شب را در انبار گذاشت

(2) تعریف: to put to bed (often fol. by "down").
مترادف: tack

- As children, we were happy to be bedded down in our grandmother's porch.
[ترجمه ترگمان] به نظر بچه ها، ما خوشحال بودیم که در ایوان خانه جده بزرگشان بنشینیم
[ترجمه گوگل] به عنوان بچه ها، ما خوشحال بودیم که در حیاط مادربزرگمان مانده بودیم

(3) تعریف: to have sexual intercourse with (someone) in bed.
مشابه: lay, screw, seduce

- The king had bedded her, and she was now with child.
[ترجمه ترگمان] شاه جای او را گرفته بود و حالا بچه بود
[ترجمه گوگل] پادشاه او را لخت کرده بود، و او هم اکنون با فرزندش بود
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: make a bed, put to bed
• : تعریف: to have sleeping accommodations, as in a hotel.
مشابه: bunk, lodge, room

- They'll be bedding in a youth hostel while in Italy.
[ترجمه ترگمان] در زمانی که در ایتالیا هستند، در یک خوابگاه جوانان بستری خواهند شد
[ترجمه گوگل] آنها در ایتالیا در یک خوابگاه جوانان قرار می گیرند

• piece of furniture used for sleeping on; bottom (of a sea, river or lake); area for growing plants
put to sleep; take to bed; have sex with; provide with bed and bedding
a bed is a piece of furniture that you lie on when you sleep.
you can use bed to refer to the number of people a place such as a hospital or hotel is able to accommodate overnight.
bed is also used to refer to sexual activity. for example, if someone is in bed with someone else, they are having sex.
a flower bed is an area of earth in which you grow plants.
the sea bed or a river bed is the ground at the bottom of the sea or of a river.
see also bedding.
if you bed down somewhere, you sleep there for the night, not in your own bed.

دیکشنری تخصصی

[عمران و معماری] بستر - طبقه - لایه - کف - کف بند - کف لایه - تکیه گاه - پشته - چینه
[ریاضیات] بستر، کف، کفی، لایه، پشته، طبقه، لایه بندی، بستر گذار
[معدن] طبقه (زمین شناسی ساختمانی)
[خاک شناسی] بستر
[آب و خاک] بستر

مترادف و متضاد

فراش (اسم)
apparitor, bed, footman, mattress, servant, lackey, wife, sergeant-at-arms, guard of the ka'beh in mecca, lacquey

کف (اسم)
bottom, froth, bed, apron, floor, foam, slag, scum, blubber, deck, silt, offal, spume, insole, skim, scoria

ته (اسم)
base, stub, bottom, bed, heel, butt, extremity, fundament

بستر (اسم)
bed, floor, headstock, kip, doss

رختخواب (اسم)
bed

باغچه (اسم)
bed, garden, croft

خوابگاه (اسم)
chamber, bed, doss, dormitory, dorm, bedroom, bedchamber, cubicle, bunk, cabin

طبقه (اسم)
sort, kind, degree, grade, race, bed, floor, stage, category, class, estate, stratum, folium, caste, lair, genus, ilk, layer, pigeonhole

خوابیدن (فعل)
stop, bed, kip, doss, sleep, lie, go down

تشکیل طبقه دادن (فعل)
bed

furniture for sleeping


Synonyms: bassinet, bedstead, berth, bunk, chaise, cot, couch, cradle, crib, davenport, divan, mattress, pallet, platform, sack, trundle


patch of ground for planting


Synonyms: area, border, frame, garden, piece, plot, row, strip


base, foundation


Synonyms: basis, bedrock, bottom, ground, groundwork, rest, seat, substratum, understructure


plant


Synonyms: base, embed, establish, fix, found, implant, insert, settle, set up


جملات نمونه

a bed of iron ore

لایه‌ای (بستری) از سنگ آهن


1. bed rest is indicated
استراحت در بستر تجویز می شود.

2. bed and board
(در پانسیون ها و برخی هتل ها) بستر و خوراک،اتاق و سه وعده غذا

3. bed and breakfast
(در پانسیون ها و برخی هتل ها) بستر و صبحانه،اتاق و صبحانه

4. bed down
جای خواب تهیه دیدن و خوابیدن

5. bed of roses
وضع راحت،آش دهن سوز

6. a bed of cement in which stone or brick is laid
بستری (لایه ای) از سیمان که سنگ یا آجر را در آن کار می گذارند

7. a bed of iron ore
لایه ای (بستری) از سنگ آهن

8. a bed of leaves
بستری (توده ای) از برگ

9. oyster bed
بستر صدف خوراکی (محل نشو و نمای صدفها در کف دریا)

10. the bed assigned to me was large but uncomfortable
تختخوابی که برای من تعیین شده بود بزرگ ولی ناراحت بود.

11. the bed of the railway
بستر (زیرسازی) راه آهن

12. this bed has four trundles
این تختخواب چهار چرخک دارد.

13. a collapsible bed
تخت خواب تاشو

14. a comfortable bed
بستر راحت

15. a double bed
تختخواب دو نفره

16. a feathery bed
تختخواب نرم و راحت

17. a flower bed
باغچه ی گل

18. a foldaway bed
تختخواب تاشو

19. a king-sized bed
تختخواب دونفره ی بزرگ

20. a river bed
بستر رودخانه

21. a rollaway bed
تختخواب چرخکدار

22. a single bed
تختخواب یک نفری

23. a snug bed
بستر گرم و نرم

24. a soft bed
بستر نرم

25. a wheeled bed
تختخواب چرخ دار

26. a wooden bed
تخت چوبی

27. staying in bed until noon was a luxury that she could seldom enjoy
تا ظهر در بستر ماندن لذتی بود که به ندرت از آن متمتع می شد.

28. the flexuous bed of the stream
بستر پرپیچ و خم جویبار

29. be in bed with someone
با کسی هم بستر بودن،جماع کردن

30. change a bed
ملافه ی بستر را عوض کردن

31. die in bed (or die in one's bed)
در اثر پیری یا بیماری مردن

32. early to bed early to rise / makes a man healthy, wealthy, and wise
(زود خوابیدن و زود برخاستن مرد را سالم و ثروتمند و عاقل می کند) سحرخیز باش تا کامروا باشی

33. go to bed with
همبستر شدن با،جماع کردن

34. make the bed
تختخواب را مرتب کردن

35. put to bed
1- در بستر قرار دادن (مثلا کودک را) 2- روزنامه را برای چاپ آماده کردن

36. and so to bed
و سپس به بستر

37. he went to bed early as was his wont
برحسب عادت زود به بستر رفت.

38. he went to bed with his wife
او با زنش هم بستر شد.

39. i go to bed at ten
ساعت ده به بستر می روم.

40. i rolled in bed all night
تمام شب در بستر غلت زدم.

41. on the sea bed
در کف (ته) دریا

42. she made her bed and tidied her room
رختخوابش را مرتب کرد و اطاقش را سامان داد.

43. to fix the bed
رختخواب را مرتب کردن

44. to improvise a bed out of leaves and branches
از شاخ و برگ بستر خواب ساختن

45. be brought to bed (of)
(قدیمی) زادن،به دنیا آوردن

46. take to one's bed
(به خاطر بیماری یا خستگی و غیره) به بستر رفتن،در بستر ماندن،ناخوش شدن

47. diamonds found on a bed of coal
الماس هایی که بر بستری (لایه ای) از زغال سنگ یافت می شود

48. he got out of bed and opened his bleary eyes
او از بستر برخاست و چشمان قی کرده ی خود را گشود.

49. he jumped out of bed
او از بستر بیرون جهید.

50. he lay on the bed inert as a rock
او همچون سنگ بی حرکت در بستر خوابیده بود.

51. he was confined to bed for two weeks
او را دو هفته بستری کردند.

52. hessam still wets his bed occasionally
حسام هنوز گاهگاهی رختخواب خود را خیس می کند.

53. homa bought a new bed
هما یک تختخواب نو خرید.

54. parviz slept straddling in bed
پرویز با لنگ های باز در بستر خوابیده بود.

55. she got out of bed with baggy eyes
با چشمان پف کرده از بستر بلند شد.

56. she settled herself in bed and read a book
او خود را در بستر جایگزین کرد و کتاب خواند.

57. she went straight to bed
یکراست به بستر رفت.

58. the foot of a bed
پای بستر،پایین بستر

59. the frame of a bed
چارچوب تخت خواب

60. the head of the bed
بالا سر تختخواب

61. to bounce out of bed
از بستر ورجستن (با سرعت بلند شدن)

62. child of the second bed
بچه ی زن دوم

63. to die in one's bed
به مرگ طبیعی مردن

64. a low screen separated his bed from that of the other patient
دیواره ی کوتاهی بستر او را از بستر بیمار دیگر جدا می کرد.

65. all gathered around the patient's bed
همه دور بالین بیمار حلقه زدند.

66. being tired, i went to bed
چون خسته بودم به بستر رفتم.

67. each time i stirred the bed would squeak
هر بار که لول می خوردم تختخواب صدا می کرد.

68. he got out of the bed with disheveled hair and went straight to the kitchen
او با موهای ژولیده از بستر برخاست و یکراست به آشپزخانه رفت.

69. i peeped suspiciously under the bed
با سو ظن به زیر تخت نگاه کردم.

70. she hiked herself onto my bed
او خود را انداخت بالا توی بستر من.

I go to bed at ten.

ساعت ده به بستر می‌روم.


All gathered around the patient's bed.

همه دور بالین بیمار حلقه زدند.


Homa bought a new bed.

هما یک تختخواب نو خرید.


a wooden bed

تخت چوبی


to fix the bed

رختخواب را مرتب کردن


a flower bed

باغچه‌ی گل


a river bed

بستر رودخانه


on the sea bed

در کف (ته) دریا


oyster bed

بستر صدف خوراکی (محل نشو و نمای صدفها در کف دریا)


the bed of the railway

بستر (زیرسازی) راه آهن


A bed of cement in which stone or brick is laid.

بستری (لایه‌ای) از سیمان که سنگ یا آجر را در آن کار می‌گذارند.


a bed of leaves

بستری (توده‌ای) از برگ


Diamonds found on a bed of coal.

الماس‌هایی که بر بستری (لایه‌ای) از زغال‌سنگ یافت می‌شود.


He wished to wed Zynat and bed her.

او آرزو می‌کرد با زینت عروسی کند و با او هم‌بستر شود.


He went to bed with his wife.

او با زنش هم‌بستر شد.


اصطلاحات

be brought to bed (of)

(قدیمی) زادن، به دنیا آوردن


bed and board

(در پانسیون‌ها و برخی هتل‌ها) بستر و خوراک، اتاق و سه وعده غذا


bed and breakfast

(در پانسیون‌ها و برخی هتل‌ها) بستر و صبحانه، اتاق و صبحانه


bed down

جای خواب تهیه دیدن و خوابیدن


bed of roses

وضع راحت، آش دهن‌سوز


be in bed with someone

با کسی هم‌بستر بودن، جماع کردن


child of the second bed

بچه‌ی زن دوم


get up on the wrong side of the bed

از دنده‌ی چپ بلند شدن، بدخلقی کردن، زودرنج و زودخشم بودن


go to bed with

هم‌بستر شدن با، جماع کردن


make the bed

تختخواب را مرتب کردن


put to bed

1- در بستر قرار دادن (مثلا کودک را) 2- روزنامه را برای چاپ آماده کردن


take to one's bed

(به خاطر بیماری یا خستگی و غیره) به بستر رفتن، در بستر ماندن، ناخوش شدن


to die in one's bed

به مرگ طبیعی مردن


you must lie on the bed you have made

خود کرده را تدبیر نیست


پیشنهاد کاربران

تخت خواب . مکانی برای خواب

مکانی برای خواب

تخت خواب

bed river
بستر رودخانه

رختخواب

من توی جمله ی ( I BRUSH MY TEETH BEFOR ( BEDگیر کردم BED بنویسم یا SLEEPING؟

میگیم SLEEPING/=

دوستی ک گفته بودن تو BRUSH MY TEETH BEFOR ( BED اشکال دارن، من اونو 6ترم پیش خونده بودم. هم میشه I brush my teeth before go to bed
و هم میشه I brush my teeth before sleeping.
اگه کانون زبان ایران برین، اون مطلب تو elementary 3 هس.

رختخواب : جای گرم و نرمی برای خوابیدن

جماع کردن، هم بستر شدن،
به بستر بردن

John was a swinger. He eschewed nuptial ties
and bedded five different woman a weak
یه آدم خوشگذرون که از ازدواج و اینجور حرفا فراری بود و دوری می کرد و هفته ای با پنج زن می خوابید

BED ( تغذیه )
واژه مصوب: اختلال شد
تعریف: ← اختلال شکم‏بارگی دوره‏ای

به معنی تخت خواب میشه

واژه bed به معنای تختخواب
واژه bed به معنای تختخواب به اثاثیه ای چوبی یا فلزی گفته می شود که معمولا در اتاق خواب قرار دارد و آدم ها رویش می خوابند. به تخت خواب های دو نفره و یک نفره به ترتیب single bed and double bed می گویند.
برای مرتب کردن تختخواب و کشیدن پتو روی تخت از فعل make استفاده میکنیم: to make the bed
وقتی واژه bed با فعل go به کار می رود مفهوم خوابیدن را می رساند. مثلا:
i'm exhausted - i'm going to bed ( من خسته ام - میروم بخوابم. )

منبع: سایت بیاموز


کلمات دیگر: