کلمه جو
صفحه اصلی

آرام گرفتن

فارسی به انگلیسی

to quiet (down), to find comfort


relax, repose


لغت نامه دهخدا

آرام گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) استراحت کردن . آسودن :
به طینوس گفت ایدر آرام گیر
چو آسوده گردی بکف جام گیر.

فردوسی .


|| استقرار. ساکن شدن . تسکین یافتن . از جنبش بازایستادن . اقراد. مستریح گشتن . اقترار. اقرار. آرامش یافتن . قرار گرفتن :
نگه کن بر این گنبد تیزگرد...
نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی .

فردوسی .


چو بیدار باشی تو خواب آیدم
چو آرام باشی شتاب آیدم .

فردوسی .


بی وصل تو دل در برم آرام نگیرد
بی صبحت تو کار من اندام نگیرد.

معزی .


و لرزه بر اندامش افتاد چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت .(گلستان ).
- آرام گرفتن با ؛ آسودن با. خوی کردن با. مأنوس گشتن با :
گر آهوئی بیا که کنار منت حرم
آرام گیر با من و از من چنین مَشَم .

خفاف .


|| نشستن . جای گرفتن :
پس او را بفرمود شاه جهان [ ضحاک ]
که آرام گیرد [ کاوه ] بَرِ آن مِهان .

فردوسی .


- آرام گرفتن بچه ؛ از گریستن بازایستادن او. پس از بازی و شرارت و شیطنت و شوخی ساکت و ساکن شدن او.
- آرام گرفتن درد ؛ بریدن و قطع شدن آن .
- آرام گرفتن دریا ؛ ساکن شدن امواج آن . فرونشستن انقلاب آن .
- آرام گرفتن هوا ؛ از رعد و طوفان ایستادن آن .


کلمات دیگر: