کلمه جو
صفحه اصلی

آزادی

فارسی به انگلیسی

freedom, liberty


deliverance, disengagement, emancipation, freedom, freeness, liberty, release


مترادف و متضاد

استخلاص، استقلال، خلاص، خلاصی، رهایش، رهایی، نجات ≠ اسارت، بندگی، رقیت


اختیار


حریت


فراغت


۱. استخلاص، استقلال، خلاص، خلاصی، رهایش، رهایی، نجات
۲. اختیار
۳. حریت
۴. فراغت ≠ اسارت، بندگی، رقیت


فرهنگ معین

[ په . ] (حامص .) 1 - آزادگی . 2 - آزاده بودن . 3 - رهایی ، خلاص . 4 - شادی خرمی . 5 - استراحت ، آرامش . 6 - جدایی ، دوری . 7 - شکر، سپاس .


لغت نامه دهخدا

آزادی . (حامص ) عتق . حریت . اختیار. خلاف بندگی و رقیت و عبودیت و اسارت و اجبار. قدرت عمل و ترک عمل . قدرت انتخاب :
به آزادی است از خرد هر کسی
چنان چون ننالد ز اختر بسی .

فردوسی .


جانت آزادی نیابد جز بعلم و بندگی
گر بدین برهانْت باید رو بدین اندر نگر.

ناصرخسرو.


آزادی اندر بی حاجتی است . (کیمیای سعادت ).
آزادی آرزوست مرا دیر سالهاست
تا کی ز بندگی ، نه کم از سرو و سوسنم .

عمادی شهریاری .


|| جدائی . دوری :
ز مهر خویش جز شادی نبینم
که از پیروزی آزادی نبینم .

؟


|| رهائی . خلاص . || آزادمردی . || شادی . خُرّمی . خشنودی .رضا :
بدو گفت شاه ای زن کم سخن
یکی داستان گوی با من کهن
بدان تا بگفتار تو می خوریم
بمی درد و اندوه را بشکریم
بتو داستان نیز کردم یله
از این شاهت آزادی است ار گله
زن کم سخن گفت آری نکوست
هم آغاز و فرجام هر کار از اوست .

فردوسی .


تا دلم نستدی نیاسودی
چون توان کرد از تو آزادی ؟

فرخی .


خداوندا بدین مایه بکردم بر تو استادی
نه زآن گفتم من این کز تو پدر را نیست آزادی .

فرخی .


سپهبد فرستاد نامه بشاه
ز پیروزی و کار آن رزمگاه
ز رزم نریمان یل روز کین
وز آزادی شاه توران زمین .

اسدی .


که داند گفت چون بد شادی ویس
ز مرد چاره گر آزادی ویس .

(ویس و رامین ).


نشسته ویس چون خورشید بر تخت
هم از خوبی به آزادی هم از بخت .

(ویس و رامین ).


چو فغفور بنهاد در کاخ پای
بیامد سر خادمان سرای
ز گرشاسب آزادی آورد پیش
همان نیز خاتون ، زاندازه بیش
که بر ما ز تو مهر به داشته ست
پس پرده بیگانه نگذاشته ست .

اسدی .


ترا روز برنائی و شادی است
ز بختت بصد گونه آزادی است .

شمسی (یوسف و زلیخا).


ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید.

مولوی .


آنکه زو هر سرو آزادی کند
قادر است ار غصه را شادی کند.

مولوی .


جَستن چشم راست از شادی
خبرت گوید و ز آزادی .

اوحدی .


|| خوشی . استراحت :
ای جهانی ز تو به آزادی
بر من از تو چراست بیدادی ؟

فرخی .


|| شکر.شکر گفتن . (اوبهی ). سپاس . حق شناسی . مدح . ثنا: پس ازوی اندرگذشت و بعلم ِ عَم ّ خویش برزافره [ فریبرز ] بگذشت کشتگان دید بسیار، و گودرز ابا برزافره آزادی بسیار کرد او را [ که ] اندر این حرب کار بسیار کرد (کذا). (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ابلیس پیش ایشان شد و بنشست و از حال ایشان بپرسید آدم از خدای تعالی شکری کرد و آزادی کرد و تسبیح کرد خدای را. (بلعمی ، ترجمه ٔطبری ).
نیا طوس را دید و در بر گرفت
بپرسید و آزادی اندرگرفت
ز قیصر که برداشت آنگونه رنج
ابا رنج لشکر تهی کرد گنج .

فردوسی .


کنون آفرین تو شد ناگزیر
بما هرکه هستیم برنا و پیر
هم آزادی تو بیزدان کنیم
دگر پیش آزادمردان کنیم .

فردوسی .


نعمتی بهتر از آزادی نیست
بر چنین مائده کفران چه کنم ؟

خاقانی .


هرگز نفسی حکایت از تو نکنم
کآزادی بی نهایت از تو نکنم
از دل نکنم شکایتی از تو کنم (کذا)
وز دل کنم این شکایت از تو نکنم .

ظهیر فاریابی .


- امثال :
آزادی آبادیست .
آزادی اندر بی حاجتی است .

فرهنگ عمید

۱. آزاد بودن؛ رها بودن از قیدوبند؛ زندانی یا اسیر نبودن.
۲. رهایی؛ خلاصی.
۳. حق انجام دادن افکار و خواسته‌ها بر اساس ارادۀ خود.
۴. جوانمردی.
۵. گسستگی از تعلقات؛ وارستگی: ◻︎ نعمتی بهتر از آزادی نیست / بر چنین مائده کفران چه کنم (خاقانی: ۲۵۲).
۶. [مقابلِ بندگی] [قدیمی] بنده نبودن.



کلمات دیگر: