human, human (ity), man
آدمی
فارسی به انگلیسی
human
مترادف و متضاد
آدمیت، آدمیزاد، انسان، بشر ≠ دیو
لغت نامه دهخدا
آدمی . [ دَ ] (ع اِ)یک تن از اولاد آدم ابوالبشر. اِنس . اِنسی . انسان . بشر. مردم . مردمی . ناس . اناس . ج ، آدمیین :
شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب
فرزند آدمی بتو اندر بشیب و تیب .
چنین گفت ه̍رون مرا روز مرگ
مفرمای هیچ آدمی را مجرگ .
هر آنکو گذشت از ره مردمی
ز دیوان شمر مشمرش زآدمی .
نه در وی آدمی را راه رفتن
نه در وی آبها را جوی فرکند.
جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است . (تاریخ بیهقی ). آدمی را از مرگ چاره نیست .(تاریخ بیهقی ). و این است عاقبت آدمی . (تاریخ بیهقی ). چه از سلطان کریمتر و شرمگین تر آدمی نتواند بود. (تاریخ بیهقی ). آدمی معصوم نتواند بود. (تاریخ بیهقی ). آدمی از چهار چیز ناگزیر بود، اول نانی ، دوم خلقانی ، سوم ویرانی ، چهارم جانانی . (قابوسنامه ).
هر آنکس که پیدا شود زآدمی
فراوان نماند بروی زمی .
هرگز من و پدران من بمثل مورچه ای را نیازرده ایم تا بهلاکت آدمی چه رسد. (تاریخ برامکه ).
آدمی بعیب خویش نابینا بود. (کیمیای سعادت ). آدمی را [ لذات ] بیهوده از کار آخرت بازمیدارد. (کلیله و دمنه ). بشناختم که آدمی شریفتر خلائق و عزیزتر موجودات است . (کلیله و دمنه ). و آدمی در کسب آن چون کرم پیله است . (کلیله و دمنه ).
زآدمی ابلیس صورت دید و بس
غافل از معنی شد آن مردود خس .
قیمت هر آدمی باندازه ٔ همت اوست . (تاریخ گزیده ).
- امثال :
آدمی از زبان خود ببلاست .
سخن نه بجای خویش گوینده را زیان آرد.
آدمی از سنگ سخت تر و از گل نازکتر است ؛ مردم گاه تحمل رنجهای گران کند و گاه از اندک ناملائمی رنجور یا هلاک شود.
آدمی از سودا خالی نباشد ؛ هر کسی را هوسی خاص است .
آدمی به امید زنده است ؛ امید مایه ٔ تشویق بکار و تحمل مشقات حیات باشد.
آدمی بی خرد ستور بود .
خرد اصل و مایه ٔ امتیازآدمی از دیگر جانوران است .
آدمی جائزالخطاست ؛ همه کس را سهو و خبط وگناه بی اراده تواند بودن .
آدمی چون بداشت دست از صیت
هرچه خواهی بکن که فاصنع شیت .
ای فاصنع ما شئت .
آدمیخوارند اغلب مردمان .
بعض مردم را صفات سَبُعی است .
آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست
آدمی از نوبباید ساخت وز نو عالمی .
این جهان و مردم او نه نیکو باشند.
آدمی را آدمیت لازم است
چوب صندل بو ندارد هیزم است .
مردم را صفات آدمی باید .
آدمی را از مرگ چاره نیست . (تاریخ بیهقی )؛ همه کس را مرگ دریابد.
آدمی را بتر از علت نادانی نیست .
آدمی را به رسن دیو فرا چاه نباید رفت . (مرزبان نامه )؛ از وساوس شیطان حذر باید کردن .
آدمی را در این کهن برزخ
هم ز مطبخ دری است در دوزخ .
پرخواری منشاء مفاسد و مضار باشد.
آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد حمار.
آدمی را عقل میباید نه زر . (جامعالتمثیل ).
آدمی را کس کجا گوید بپر
یا بیا ای کور و در من درنگر؟
لایکلف اﷲ نفساً الا وسعها.
آدمی را نسبت بهنر باید نه بپدر ؛ از فضل پدر ترا چه حاصل ؟
آدمی سربسر همه عیب است
پرده ٔ عیبهاش برنائی است .
آدمی فربه ز عز است و شرف .
آدمی فربه شود از راه گوش .
مرد از مسموعات نیک لذت برَد.
آدمی گرچه بر زمانه مهست
زآدمی خام دیو پخته بِهَست .
آدمی مخفی است در زیر زبان .
المرء مخبوء تحت لسانه ؛ مردم را بگفتار شناسند.
آدمی یک بار پایش بچاله میرود ؛ از تجارب پند و عبرت گیرند.
آن به که خود آدمی نزاید .
آن دو شاخ گاو اگر خر داشتی
یک شکم در آدمی نگذاشتی .
خدا خر را شناخت که شاخش نداد.
اگر آدمی بچشم است و دهان و گوش و ابرو
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت ؟
بشهر خود است آدمی شهریار .
به صورت آدمی بودن بی سیرت آدمی بچیزی نیست .
به صورت آدمی کرده ست نقاش
اگر مردی به معنی آدمی باش .
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشایدکه نامت نهند آدمی .
در زمانه ز هرچه جانور است
تا نشد پخته آدمی بتر است .
ده آدمی بر سفره ای بخورندو دو سگ بر جیفه ای بسر نبرند . (گلستان ).
سر نهد از دامن پر آدمی
پله چو پر گشت ببوسد زمی .
سگ بدان آدمی شرف دارد
که دل مردمان بیازارد.
سگ وفا دارد ندارد آدمی ؛ بعض مردم دوستی قدیم فراموش کنند.
شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب
فرزند آدمی بتو اندر بشیب و تیب .
رودکی .
چنین گفت ه̍رون مرا روز مرگ
مفرمای هیچ آدمی را مجرگ .
رودکی یا ابوشکور.
هر آنکو گذشت از ره مردمی
ز دیوان شمر مشمرش زآدمی .
فردوسی .
نه در وی آدمی را راه رفتن
نه در وی آبها را جوی فرکند.
عباس (از فرهنگ اسدی ، خطی ).
جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است . (تاریخ بیهقی ). آدمی را از مرگ چاره نیست .(تاریخ بیهقی ). و این است عاقبت آدمی . (تاریخ بیهقی ). چه از سلطان کریمتر و شرمگین تر آدمی نتواند بود. (تاریخ بیهقی ). آدمی معصوم نتواند بود. (تاریخ بیهقی ). آدمی از چهار چیز ناگزیر بود، اول نانی ، دوم خلقانی ، سوم ویرانی ، چهارم جانانی . (قابوسنامه ).
هر آنکس که پیدا شود زآدمی
فراوان نماند بروی زمی .
شمسی (یوسف و زلیخا).
هرگز من و پدران من بمثل مورچه ای را نیازرده ایم تا بهلاکت آدمی چه رسد. (تاریخ برامکه ).
آدمی بعیب خویش نابینا بود. (کیمیای سعادت ). آدمی را [ لذات ] بیهوده از کار آخرت بازمیدارد. (کلیله و دمنه ). بشناختم که آدمی شریفتر خلائق و عزیزتر موجودات است . (کلیله و دمنه ). و آدمی در کسب آن چون کرم پیله است . (کلیله و دمنه ).
زآدمی ابلیس صورت دید و بس
غافل از معنی شد آن مردود خس .
مولوی .
قیمت هر آدمی باندازه ٔ همت اوست . (تاریخ گزیده ).
- امثال :
آدمی از زبان خود ببلاست .
مکتبی .
سخن نه بجای خویش گوینده را زیان آرد.
آدمی از سنگ سخت تر و از گل نازکتر است ؛ مردم گاه تحمل رنجهای گران کند و گاه از اندک ناملائمی رنجور یا هلاک شود.
آدمی از سودا خالی نباشد ؛ هر کسی را هوسی خاص است .
آدمی به امید زنده است ؛ امید مایه ٔ تشویق بکار و تحمل مشقات حیات باشد.
آدمی بی خرد ستور بود .
سنائی .
خرد اصل و مایه ٔ امتیازآدمی از دیگر جانوران است .
آدمی جائزالخطاست ؛ همه کس را سهو و خبط وگناه بی اراده تواند بودن .
آدمی چون بداشت دست از صیت
هرچه خواهی بکن که فاصنع شیت .
سنائی .
ای فاصنع ما شئت .
آدمیخوارند اغلب مردمان .
مولوی .
بعض مردم را صفات سَبُعی است .
آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست
آدمی از نوبباید ساخت وز نو عالمی .
حافظ.
این جهان و مردم او نه نیکو باشند.
آدمی را آدمیت لازم است
چوب صندل بو ندارد هیزم است .
؟
مردم را صفات آدمی باید .
آدمی را از مرگ چاره نیست . (تاریخ بیهقی )؛ همه کس را مرگ دریابد.
آدمی را بتر از علت نادانی نیست .
سعدی .
آدمی را به رسن دیو فرا چاه نباید رفت . (مرزبان نامه )؛ از وساوس شیطان حذر باید کردن .
آدمی را در این کهن برزخ
هم ز مطبخ دری است در دوزخ .
سنائی .
پرخواری منشاء مفاسد و مضار باشد.
آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد حمار.
سعدی .
آدمی را عقل میباید نه زر . (جامعالتمثیل ).
آدمی را کس کجا گوید بپر
یا بیا ای کور و در من درنگر؟
مولوی .
لایکلف اﷲ نفساً الا وسعها.
آدمی را نسبت بهنر باید نه بپدر ؛ از فضل پدر ترا چه حاصل ؟
آدمی سربسر همه عیب است
پرده ٔ عیبهاش برنائی است .
مسعودسعد.
آدمی فربه ز عز است و شرف .
مولوی .
آدمی فربه شود از راه گوش .
مولوی .
مرد از مسموعات نیک لذت برَد.
آدمی گرچه بر زمانه مهست
زآدمی خام دیو پخته بِهَست .
سنائی .
آدمی مخفی است در زیر زبان .
مولوی .
المرء مخبوء تحت لسانه ؛ مردم را بگفتار شناسند.
آدمی یک بار پایش بچاله میرود ؛ از تجارب پند و عبرت گیرند.
آن به که خود آدمی نزاید .
مسعودسعد.
آن دو شاخ گاو اگر خر داشتی
یک شکم در آدمی نگذاشتی .
سعدی .
خدا خر را شناخت که شاخش نداد.
اگر آدمی بچشم است و دهان و گوش و ابرو
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت ؟
سعدی .
بشهر خود است آدمی شهریار .
نظامی .
به صورت آدمی بودن بی سیرت آدمی بچیزی نیست .
به صورت آدمی کرده ست نقاش
اگر مردی به معنی آدمی باش .
پوریای ولی .
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشایدکه نامت نهند آدمی .
سعدی .
در زمانه ز هرچه جانور است
تا نشد پخته آدمی بتر است .
سنائی .
ده آدمی بر سفره ای بخورندو دو سگ بر جیفه ای بسر نبرند . (گلستان ).
سر نهد از دامن پر آدمی
پله چو پر گشت ببوسد زمی .
امیرخسرو.
سگ بدان آدمی شرف دارد
که دل مردمان بیازارد.
سعدی .
سگ وفا دارد ندارد آدمی ؛ بعض مردم دوستی قدیم فراموش کنند.
فرهنگ عمید
آدم؛ انسان: ◻︎ تو کز محنت دیگران بیغمی / نشاید که نامت نهند آدمی (سعدی: ۶۶).
کلمات دیگر: