کلمه جو
صفحه اصلی

آشوب

فارسی به انگلیسی

riot, disturbance, revolt, confusion


agitation, alarm, anarchy, chaos, commotion, convulsion, disorder, disturbance, ferment, fermentation, revolt, riot, row, toss, trouble, tumult, turbulence, unrest, upheaval, violence, welter


فارسی به عربی

الإضطراب ، الشغب


مترادف و متضاد

اضطراب، اغتشاش، بلوا، بی‌نظمی، تشویش، جنگ، دعوا، شر، شغب، شورش، شوروغوغا، غوغا، فتنه، فساد، مجادله، ناامنی، نزاع، هرج، هرج‌ومرج، هلالوش، هیاهو ≠ آرامش


فرهنگ فارسی

تحول دینامیکی هر سامانه که رفتار نادوره‌ای (aperiodic) آن به‌شدت به شرایط اولیه وابسته است


فرهنگ معین

( اِ.) 1 - فتنه ، فساد. 2 - مایة فتنه ، موجب فساد. 3 - شور و غوغا. 4 - هرج و مرج . 5 - انقلاب ، شورش . 6 - ازدحام .


لغت نامه دهخدا

آشوب . (اِخ ) تخلص شاعری از متأخرین از مردم طهران ،معاصر صاحب مجمعالفصحاء. نام او ابوالقاسم بوده است . || شاعری مسمی بحسین از مردم مازندران که بهندوستان مهاجرت کرده . || شاعری از اهل همدان . || شاعری هندوستانی موسوم بمحمد بخش ، و او در زمان شجاع الدوله و پسرش آصف الدوله میزیسته و دیوان او به فارسی در هند معروف و متداول است .


آشوب . (اِمص ، اِ) (اسم مصدر آشفتن و آشوفتن : آشفتم . بیاشوب ) اختلاف . فتنه . فساد. تباهی :
بفر و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال .

دقیقی .


وزآن پس چنین گفت افراسیاب
که بد در جهان اندرآمد بخواب
از این پس نه آشوب خیزد نه جنگ
به آبشخور آید گوزن و پلنگ .

فردوسی .


ز آشوب وز جنگ روی زمین
بیاساید و راه جوید بدین .

فردوسی .


وزآن پس پرآشوب گردد جهان
شود نام و آواز او در نهان .

فردوسی .


چنین داد پاسخ [ خسروپرویز را ] ستاره شمر
که بر چرخ گردون نیابی گذر
از این کودک [ شیروی ] آشوب گیرد زمین
نخواند سپاهش بر او آفرین .

فردوسی .


نه کاوس خواهد ز من نیز کین
نه آشوب گیرد سراسر زمین .

فردوسی .


ز هاماوران زآن پس اندیشه کرد
که برخیزد آشوب و جنگ و نبرد.

فردوسی .


بایران هر آنگه که آسود شاه
بهر کشوری برندارد سپاه
بیاید ز هر جای دشمن بکین
پرآشوب گردد سراسر زمین .

فردوسی .


ما را رمه بانیست نه زو در گله آشوب
نه ایمن از او گرگ و نه سگ زو بفغان است .

منوچهری .


نه آشوب گیتی به هنگام تست
که تابد همیدون بدست از نخست .

اسدی .


پس مردمان را مرگ رسول علیه السلام حقیقت شد و غریو و گریستن از آن جمع برخاست و خلاف و آشوب درافتاد تا بسقیفه ٔ بنی ساعده پس از گفت و گوی با ابوبکر بیعت کردند. (مجمل التواریخ ).
ز کفر زلف تو هر حلقه ای ّ و آشوبی
ز سحر چشم تو هر گوشه ای ّ و بیماری .

حافظ.


|| مخفف مایه ٔ آشوب : آشوب قندهار؛ چنانکه گویند فتنه ٔ چین و رشک پری ، غیرت حور و مانند آن : برنائی نوخط، آشوب زنان و فتنه ٔ مردان . (کلیله و دمنه ).
آشوب عقلم آن شبه ٔ عاج مفرش است .

سیدحسن غزنوی .


|| هیاهو. ضوضاء. ضوضا. مشغله . غوغا. شور و غوغا. جلب . جلبه :
چو آشوب برخاست از انجمن
چنین گفت سهراب با پیلتن .

فردوسی .


مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته ، دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب برخاست . (گلستان ).
مویت رها مکن که چنین درهم اوفتد
کآشوب چین زلف تو در عالم اوفتد.

سعدی .


مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
بتماشای تو آشوب قیامت برخاست .

حافظ.


|| خلل . هرج و مرج :
سپاهی نباید که با پیشه ور
بیک روی جویند هر دو هنر...
چو این کار آن جوید آن کار این
پرآشوب گردد سراسر زمین .

فردوسی .


|| اختلال . آشفتگی :
آشوب عقلم آن شبه ٔ عاج مفرش است
نقل امیدم آن شکر پسته پیکر است .

سیدحسن غزنوی .


- آشوب دریا ؛ طغیان . تلاطم . انقلاب . طوفان و آشفتگی آن : مروارید نیکوتر شودبوقت بهار که دریا از آشوب آرام گیرد. (نزهةالقلوب حمداﷲ مستوفی ).
- آشوب کردن بر سر یا دماغ ؛ اختلال زادن در آن :
خیالش چنان بر سر آشوب کرد
که بام دماغش لگدکوب کرد.

سعدی .


|| ازدحام . زحام :
در آن کین و آشوب و دار و بکُش
نه با اسب زور و نه با مرد هُش .

فردوسی .


ببازیچه مشغول مردم شدم
وز آشوب خلق از پدر گم شدم .

سعدی .


بدرجست از آشوب ، دزد دغل
دوان جامه ٔ پارسا در بغل .

سعدی .


|| انقلاب . شورش :
از آشوب گفت آنچه دید و شنید
جوان شد چو برگ گل شنبلید.

فردوسی .


همه شب بدی خوردن آئین او [ فرائین ]
دل مهتران پر شد از کین او...
دل آزرده زو گشت لشکر همه
پرآشوب وپردرد کشور همه .

فردوسی .


بترسم از آشوب بدگوهران
بویژه ز گردان مازندران .

فردوسی .


|| انقلاب هوا. وزش سخت باد. طوفان بادی :
خوش نازکانه می چمی ای شاخ نوبهار
کآشفتگی مبادت از آشوب باد دی .

حافظ.


|| مقابل آرام و سکون :
کنون راهبر باش بهرام را
پرآشوب کن روز آرام را.

فردوسی .


زود از پی آرام پدید آیدآشوب
زود از پی آشوب پدید آید آرام .

قطران .


|| در تداول عوام ، منش گردا. غثیان : دلم آشوب است . || (نف مرخم ) مخفف آشوبنده در کلمات مرکبه از قبیل دل آشوب ، شهرآشوب ، لشکرآشوب و نظایر آن :
عالم افروز بهارا که توئی
لشکرآشوب سوارا که توئی .

خاقانی .


فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.

حافظ.



فرهنگ عمید

۱. بی‌نظمی.
۲. شلوغی؛ ازدحام.
۳. (اسم) شوروغوغا.
۴. انقلاب؛ شورش.
۵. برهم خوردن اوضاع و شرایط.
۶. کثرت جمعیت، شلوغی، ازدحام.
۷. (بن مضارعِ آشوبیدن و آشفتن و آشوفتن) = آشوبیدن
۸. آشوبنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دل‌آشوب، شهرآشوب، لشکرآشوب.
۹. (اسم) [قدیمی] آسیب.


دانشنامه عمومی

بَلوا، غوغا.



کلمات دیگر: