easy, [adv, lit.] easily
آسان
فارسی به انگلیسی
cheap, downhill, convenient, easy, effortless, effortlessly, facile, light, guts, handy, soft, open-and-shut, simple
مترادف و متضاد
ساده، سهل ≠ بغرنج، دشوار، سخت، شاق، غامض، متعسر، مشکل
میسر
بیرنج، راحت
۱. ساده، سهل
۲. میسر
۳. بیرنج، راحت ≠ بغرنج، دشوار، سخت، شاق، غامض، متعسر، مشکل
فرهنگ معین
[ په . ] (ص . ق .) امری که سخت و دشوار نباشد، سهل . مق دشوار، سخت .
لغت نامه دهخدا
آسان . (ع اِ)ج ِ اُسُن . شمائل . اخلاق . || ج ِ اُسُن ، به معنی بقیه ٔ پیه . || رشته های رسن و دوال .
آسان . (اِ) در بعض فرهنگها به معنی بنیان آمده است چنانکه آسال را نیز به همین معنی آورده اند و آن اشتباهی است که از غلط خواندن بیت ابوشکور دست داده است . رجوع به آسال و آسان فکن شود.
بدان آنگهی زال اندیشه کرد
وز اندیشه آسانترش گشت درد.
فردوسی .
ندیدم جهاندار بخشنده ای
بگاه و کیان بر درخشنده ای
همی این سخن بر دل آسان نبود
جز از خامشی هیچ درمان نبود
همی داشتم تا کی آید پدید
جوادی که جودش نخواهد کلید.
فردوسی .
کنون چاره این دام را چون کنم
که آسان سر از بند بیرون کنم ؟
فردوسی .
ور این رنج آسان کنم بر دلم
از اندیشه ٔ شاه دل بگسلم .
فردوسی .
گر ایدون که با من تو پیمان کنی
نپیچی و اندیشه آسان کنی .
فردوسی .
بزد نیزه و برگرفتش ز زین
بینداخت آسان بروی زمین .
فردوسی .
برآویخت با طوس چون پیل مست
کمندی ببازو، عمودی بدست
کمربندبگرفت او را [ طوس را ] ز زین
برآورد آسان و زد بر زمین .
فردوسی .
ز دانندگان گر بپوشیم راز
شود کار آسان بما بر دراز.
فردوسی .
همی باش و دل را مکن هیچ تنگ
که آسان شود مر ترا کار جنگ .
فردوسی .
کند [ خدا ] بر تو آسان همه کار سخت
ازوئی دل افروز و پیروزبخت .
فردوسی .
اگر سعد با تاج شاهان بدی
مرا رزم و بزم وی آسان بدی .
فردوسی .
همی پیلتن را بخواهی شکست
هماناکِت آسان نیاید بدست .
فردوسی .
کشتی حسنات و ثمراتش بدرودی
دشوار تو آسان شد و آسان تو دشوار.
منوچهری .
این چنین آسان فرزند نزاده ست کسی
که نه دردی بگرفتش متواتر نه تبی .
منوچهری .
گفت ترا دشوار باشددویدن از پس من برنشین تا ترا آسان تر باشد. (تاریخ سیستان ). هرگاه اصل به دست آید کار فرع آسان باشد. (تاریخ بیهقی ). چون آسان گرفته آید آسان گردد. (تاریخ بیهقی ).
غمی نیست کآن دل هراسان کند
که آن را نه خرسندی آسان کند.
اسدی .
بهو گفت با بسته دشمن به پیش
سخن گفتن آسان بود کم و بیش .
اسدی .
میان عالم علوی و سفلی
باستادن نه کاری هست آسان .
ناصرخسرو.
اگر سهلست و آسان بر تو بر من
کشیدن ْ بار و پالان نیست آسان .
ناصرخسرو.
خیزم بفضل و رحمت یزدان حق
دشوار دهر بر دلم آسان کنم .
ناصرخسرو.
گرچه صعبست عمل ، از قبل بوی بهشت
جمله آسان شود ای پور پدر بر تو صعاب .
ناصرخسرو.
نیست دشوار جهان بدتر از آسانش
چون همی بگذرد آسانش و دشوارش .
ناصرخسرو.
بترس سخت ز سختی چو کار آسان شد
که چرخ زود کند سخت کار آسان را.
ناصرخسرو.
و مر دهقانان و کشاورزان را بدین وقت [ درسرطان ] حق بیت المال دادن آسان بود. (نوروزنامه ). بدو [ بمرجع ] باید پیوست ... آنگاه ... انابت مفید نباشد نه راه بازگشتن مهیا... و نه طریق توبت آسان . (کلیله و دمنه ). کسب از جائی که همت بتوفیق آسمانی آراسته باشد آسان دست دهد. (کلیله و دمنه ). تا بر خوانندگان استفادت و اقتباس آسانتر باشد. (کلیله و دمنه ).
هر روز بمیر صد ره و زنده بباش
کآسان نبود ترا بیکبار بمرد.
عطار.
هر کرا در عقل نقصان اوفتاد
کار او فی الجمله آسان اوفتاد.
عطار.
به آسان برنمیگیرم دل از لعل لبت آری
مگس آسان بشهد افتد ولی دشوار برخیزد.
جمالی شیرازی .
|| بی تعب . بی رنج :
تو رنجی و آسان دگر کس خورد
سوی گور و تابوت تو ننگرد.
فردوسی .
یکی چیز گرد آرد از هر دری
کشد رنج و آسان خورد دیگری .
فردوسی .
- آسان داشتن ؛ استسهال . تهوین .
- آسان شدن ؛ تیسر. (دهار). هون . (ادیب نطنزی ) (زوزنی ). یُسر. تسهل . تساهل . استیسار.
- آسان فراگرفتن ، آسان گرفتن ؛ تجوز. تساهل . سهل انگاشتن . مساهله . مسامحه . سهل انگاری کردن . استیسار. ترخص . (دهار). بچیزی نداشتن . خوار شمردن . خرد پنداشتن . اهمیت ندادن :
کمان دار دل را، زبانت چو تیر
تو این داستان من آسان مگیر.
فردوسی .
ز بغداد راه خراسان گرفت
همه رنجها بر دل آسان گرفت .
فردوسی .
چنین کارها بر دل آسان مگیر
یکی رای زن با خردمند پیر.
فردوسی .
چنین گفت پس کای گرامی دبیر
تو کاری چنین بر دل آسان مگیر.
فردوسی .
چنین گفت پس شاه با اردشیر
که کار جهان بر دل آسان مگیر
بدان ای برادر که بیداد شاه
پی پادشاهی ندارد نگاه .
فردوسی .
اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی
آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی .
سعدی .
- آسان فراگرفتن با کسی ؛ میاسره . (زوزنی ).
- آسان فراگرفتن با یکدیگر ؛ تسامح . (زوزنی ).
- آسان فراگرفتن چیزی را ؛ ترخص . (زوزنی ).
- آسان فراگرفتن در معامله ؛ اغماض . تغمیض .
- آسان کردن ؛ تسمیح . تسهیل . (دهار). تیسیر. (زوزنی ). تسریح . تهوین . (مجمل اللغة). تخفیض .
|| مُرفّه . خوش :
چو دانش تنش را نگهبان بود
همه زندگانیش آسان بود.
فردوسی .
همه شبهای دیگر آسان باش .
نظامی .
- امثال :
آسان گذران کار جهان گذران را .
آسان گردد بر آنچه همت بستی .
بر آسمان شدن آسان بود بپای براق .
ظهیر فاریابی .
بنظاره بر، جنگ آسان بود .
اسدی .
چون معانی جمع گردد شاعری آسان بود .
عنصری .
که آسان زید مرد آسان گذار .
نظامی .
مشکلی نیست که آسان نشود
مرد باید که هراسان نشود .
؟
هرچه آسان یافتی آسان دهی .
مولوی .
- آئین و آسان ؛ آئین و سان :
که خرد و بزرگ و زن و مرد پاک
بگویند و از کس ندارند باک
همه بر سر کار و سامان خویش
بجویند آئین [ و ] آسان خویش .
شمسی (یوسف و زلیخا).
فرهنگ عمید
امری که انجام آن به راحتی ممکن باشد؛ بدون تلاش زیاد؛ به راحتی؛ سهل؛ آسوده.
گویش اصفهانی
تکیه ای: âsun
طاری: âsun
طامه ای: âssun
طرقی: âsun
کشه ای: âsun
نطنزی: âsson