کلمه جو
صفحه اصلی

آستانه

فارسی به انگلیسی

sill, threshold


door, eve, threshold, verge


مترادف و متضاد

آستان، بارگاه، پیشگاه، جناب، حضرت، درگاه، عتبه، محضر، وصید


آغاز، مقدمه


۱. آستان، بارگاه، پیشگاه، جناب، حضرت، درگاه، عتبه، محضر، وصید
۲. آغاز، مقدمه


فرهنگ فارسی

← آستانۀ باند


فرهنگ معین

(نِ) [ په . ] ( اِ.) 1 - آستان . 2 - چوب زیرین چارچوب (در). 3 - مقدمه ، وسیله . 4 - بارگاه شاهان .


لغت نامه دهخدا

آستانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ) آستان . حضرت . جناب . عتبه . ساحت . وصید. فناء. درگاه . کریاس . سدّه . گذرگاه . کفش کن . اَستانه :
بهشت آئین سرائی را بپرداخت
ز هرگونه در او تمثالها ساخت
ز عود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرّین بالکانه .

رودکی .


پیاده برفتند تا پیش اوی
بدان آستانه نهادند روی .

دقیقی .


اگر بخواهم خانی کنم ز چشم و رخم
بناش زرّ و زمرّدْش آستانه کنم .

خسروی .


بد آن بد کز این بد بهانه منم
سخن را نخست آستانه منم .

فردوسی .


در خانه ٔ دین چونکه درنیائی
استاده چه ماندی بر آستانه .

ناصرخسرو.


بر عالم دین عالی آسمان شد
بر خانه ٔ حق محکم آستانه .

ناصرخسرو.


ز کویش ای دل پردرد پای بازمکش
وگرچه دانم کاین بادیه بپای تو نیست
بر آستانه سرِ درد بر زمین میزن
که پیشگاه سریر جلال جای تو نیست .

(از مرصادالعباد).


آستانه و صدر در معنی کجاست
ما و من کو آن طرف کآن یار ماست .

مولوی .


اگر ملازم خاک در کسی باشی
چو آستانه ندیم خسیت باید بود.

ابن یمین .


همت ز آستانه ٔ فقر است ملک جو
آری هوا ز کیسه ٔ دریا بود سقا.

خاقانی .


آسمان بلندرتبت را
رتبت قَدرت آستانه کند.

مسعودسعد.


دو سال شد که بر این فرخ آستانه مرا
شده ست دست تفکر بزیر روی ستون .

ظهیر فاریابی .


مرا مبشر اقبال بامداد پگاه
نوید عاطفت آورد زآستانه ٔ شاه .

ظهیر فاریابی .


گر آستانه ٔ سیمین بمیخ زر بزند
گمان مبر که یهودی شریف خواهد شد.

سعدی .


بر آستانه ٔ میخانه گر سری بینی
مزن بپای که معلوم نیست نیت او.

حافظ.


و توسعاً قسمت فوقانی در را که بمحاذات آستانه است نیز آستانه گویند و بنایان آن را نعل درگاه خوانند و عرب اُسکفه نامد. || (اصطلاح نجاری ) چوب زیرین چارچوب (در دَر). اُسکفه . || مجازاً، مقدمه . وسیله :
سفر مربی مرد است و آستانه ٔ جاه
سفر خزانه ٔ مال است و اوستاد هنر.

انوری .


|| مجازاً، بارگاه ملوک . || (اِخ )آستانه ، آستانه ٔ قدس ، آستانه ٔ قدس رضوی ؛ مشهد حضرت رضا علیه السلام . || مشهد حضرت عبدالعظیم . || اسلامبول .

آستانه . [ ن َ ] (اِخ ) نام محلی در راه لاهیجان و رشت میان بازگوراب و گورکا، در 561400گزی طهران . مشهد سیّد جلال الدین اشرف بن موسی الکاظم . || نام قریه ای بدامغان دارای معدن ذغال سنگ .


فرهنگ عمید

۱. حداقل میزان لازم برای تحریک یک عصب حسی: آستانهٴ شنوایی.
۲. قطعۀ زیرین چهارچوب در یا پنجره.
۳. نقطۀ آغاز یک عمل: در آستانهٴ ازدواج.
۴. = آستان
۵. [قدیمی، مجاز] زن؛ همسر.


دانشنامه عمومی

مقدمه، وسیله، چوب زیرین



کلمات دیگر: