lining, priming, first coat
آستر
فارسی به انگلیسی
lining, putty, sealant, sealer, underlay
فرهنگ معین
(تَ) [ په . ] ( اِ.) 1 - پارچه ای که زیر لباس می دوزند. 2 - رنگ اولی که بر روی سطحی که باید رنگ شود می زنند.
( ~.) (ق .) آن سوی تر، زاستر.
لغت نامه دهخدا
آستر. [ ت َ ] (ق مرکب ) مخفف آنسوی تر.
- زآستر ؛ مخفف از آنسوی تر :
ستاره ندیدم ندیدم رهی
بدل زآستر ماندم از خویشتن .
بمرو آیم و زآستر نگذرم
نخواهم که رنج آید از لشکرم .
از این کوه کس زآستر نگذرد
مگر رستم این رزمگه بنگرد.
هیچ علم از عقل اوموئی نگردد بازپس
هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زآستر.
و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی زآستر نشوم . (تاریخ بیهقی ).
گر جز رضای تست غرض مر مرا ز عمر
بر خیرها مده بدو عالم ظفر مرا
واندر رضای خویش تو یارب بدو جهان
از خاندان حق تو مکن زآستر مرا.
چو روشن شد از نور خور باختر
شد از چشم سایه زمین زآستر.
بوالفضول از زمانه زآستر است .
چون بهمه حرف قلم برکشید
زآستر از عرش علم برکشید.
بکنه مدحت او چون رسی که من باری
بسی ز خطه ٔ امکانْش زآستر دیدم .
- زآستر ؛ مخفف از آنسوی تر :
ستاره ندیدم ندیدم رهی
بدل زآستر ماندم از خویشتن .
ابوشکور.
بمرو آیم و زآستر نگذرم
نخواهم که رنج آید از لشکرم .
فردوسی .
از این کوه کس زآستر نگذرد
مگر رستم این رزمگه بنگرد.
فردوسی .
هیچ علم از عقل اوموئی نگردد بازپس
هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زآستر.
فرخی .
و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی زآستر نشوم . (تاریخ بیهقی ).
گر جز رضای تست غرض مر مرا ز عمر
بر خیرها مده بدو عالم ظفر مرا
واندر رضای خویش تو یارب بدو جهان
از خاندان حق تو مکن زآستر مرا.
ناصرخسرو.
چو روشن شد از نور خور باختر
شد از چشم سایه زمین زآستر.
مسعودسعد.
بوالفضول از زمانه زآستر است .
خاقانی .
چون بهمه حرف قلم برکشید
زآستر از عرش علم برکشید.
نظامی .
بکنه مدحت او چون رسی که من باری
بسی ز خطه ٔ امکانْش زآستر دیدم .
کمال اسماعیل .
آستر.[ ت َ ] (اِ) لای و تاه زیرین جامه و جز آن . زیره . بطانه . مقابل اَبْره ، رویه ، ظهاره ، و روی :
عارضش را جامه پوشیده ست نیکوئی ّ و فر
جامه ای کآن ابره از مشک است و زآتش آستر.
نار ماند بیکی سُفرگک دیبا
آستر دیبه ٔ زرد، ابره ٔ آن حمرا.
بر جامه ٔ سخنهاش جز معنی آستر نیست
چون پندهاش پندی جز در قران دگر نیست .
قدر تو کسوتیست که خیاط فطرتش
بردوخته است ز ابره ٔ افلاکش آستر.
فلک ز مفرش خود خسقی شفق دار است
برای آستر صوف و حبر اخضر ما.
فراوان در این کارگه کارگر
یکی ابره بافد دگر آستر.
مرا سردار پشمین جبه ای داد
نه آن را آستر بود و نه روئی .
|| پارچه ٔ کم ارز که بطانه بدان کنند. آستری :
شنیدم که فرماندهی دادگر
قبا داشتی هر دو رو آستر.
- آستر کردن ، آستر زدن ؛ دوختن آستر بجامه .
- دهانش آستر دارد ؛ تعبیر مثلی که بمزاح به آنکه طعام یا شرابی سخت گرم خورد و منتظر خنک شدن آن نشود گویند.
عارضش را جامه پوشیده ست نیکوئی ّ و فر
جامه ای کآن ابره از مشک است و زآتش آستر.
عنصری .
نار ماند بیکی سُفرگک دیبا
آستر دیبه ٔ زرد، ابره ٔ آن حمرا.
منوچهری .
بر جامه ٔ سخنهاش جز معنی آستر نیست
چون پندهاش پندی جز در قران دگر نیست .
ناصرخسرو.
قدر تو کسوتیست که خیاط فطرتش
بردوخته است ز ابره ٔ افلاکش آستر.
انوری .
فلک ز مفرش خود خسقی شفق دار است
برای آستر صوف و حبر اخضر ما.
نظام قاری .
فراوان در این کارگه کارگر
یکی ابره بافد دگر آستر.
ظهوری ترشیزی .
مرا سردار پشمین جبه ای داد
نه آن را آستر بود و نه روئی .
یغما.
|| پارچه ٔ کم ارز که بطانه بدان کنند. آستری :
شنیدم که فرماندهی دادگر
قبا داشتی هر دو رو آستر.
سعدی .
- آستر کردن ، آستر زدن ؛ دوختن آستر بجامه .
- دهانش آستر دارد ؛ تعبیر مثلی که بمزاح به آنکه طعام یا شرابی سخت گرم خورد و منتظر خنک شدن آن نشود گویند.
فرهنگ عمید
۱. [مقابلِ رویه] پارچهای که زیر لباس یا پارچۀ دیگر میدوزند.
۲. قسمت زیرین هر چیز که معمولاً از جنس ارزانتر است.
آنطرفتر:◻︎ به مرد آیم و زآستر نگذرم / نخواهم که رنج آید از لشکرم (فردوسی: ۶/۵۲۹).
کلمات دیگر: