کلمه جو
صفحه اصلی

آبستن شدن

فارسی به انگلیسی

to conceive


conceive, gestate


لغت نامه دهخدا

آبستن شدن . [ ب ِ ت َش ُ دَ ] (مص مرکب ) آبستن گشتن . آبستن گردیدن . آبستن آمدن . تمخض . حَبَل . (دهار). بار گرفتن . بار برداشتن . حامله گشتن . حمل برداشتن . بچه گرفتن . زه برداشتن . باربردار شدن ماده از نر. || زنده شدن و شکوفه ٔ خرد برآوردن درخت در آخر زمستان و اول بهار.



کلمات دیگر: