کلمه جو
صفحه اصلی

آبگیر

فارسی به انگلیسی

basin, catchment area, catchment basin, pond, pool, reservoir, tarn


مترادف و متضاد

برکه، برم، تالاب، غدیر


استخر، حوض


مرداب


۱. برکه، برم، تالاب، غدیر
۲. استخر، حوض
۳. مرداب


فرهنگ معین

(اِمر.) 1 - استخر، حوض . 2 - تالاب ، برکه . 3 - ظرفی که در آن آب یا گلاب ریزند. 4 - خادم حمام . 5 - کسی که سوراخ ظرف هایی م انند سماور یا آفتابه را با موم مذاب یا قلع می گرفت . 6 - گنجایش حوض یا هر ظرف دیگری .


لغت نامه دهخدا

آبگیر. (اِ مرکب ) دریا. بحر :
بیامد بدریا هم اندر شتاب
زهر سو درافکند زورق بر آب
ز آگاهی نامدار اردشیر
سپاه انجمن شد بر آن آبگیر.

فردوسی .


یکی آبگیر است از آن روی شهر
کز آن آب کس را ندیدیم بهر
که خورشید تابان چو آنجا رسید
بدان ژرف دریا شود ناپدید.

فردوسی .


|| مرداب . برکه . غدیر. بطیحه :
وز آنجایگه لشکر اندر کشید
یکی آبگیری نو آمد پدید
بگرد اندرش نی بسان درخت
تو گفتی که چوب چنار است سخت .

فردوسی .


وراخرم خواند جهاندیده پیر
بدو اندرون بیشه و آبگیر.

فردوسی .


در کتاب خزائن العلوم چنین آورده است که این موضع که امروز بخاراست آبگیر بوده است و بعضی از وی نیستان بوده است و درختستان و مرغزار. (تاریخ بخارای نرشخی ). در آبگیری دو بط و سنگ پشتی ساکن بودند. (کلیله و دمنه ). در این نزدیکی آبگیری دانم . (کلیله و دمنه ). در این آبگیر ماهی بسیار است . (کلیله و دمنه ). بطی در آبگیر روشنایی ماه می دید، پنداشت که ماهی است . (کلیله و دمنه ). آورده اند که در آبگیری دور... سه ماهی بودند. (کلیله و دمنه ). || چشمه :
از آن تاختن رنجه گشت اردشیر
بدید از بلندی یکی آبگیر
جوانمرد پویان بگلنار گفت
که اکنون که با رنج گشتیم جفت
بباید بر این چشمه آمد فرود
که شد باره و مرد بی تار و پود.

فردوسی .


بیامد سوی چشمه کهزاد شیر
زمانی برافتاد بر آبگیر.

فردوسی .


|| مصنعه : مهدی بحج رفت و اندر بادیه مصنعه ها و آبگیرها فرمود کردن . (مجمل التواریخ ). و از خیرات سلطان ملکشاه آبگیرهای راه حجاز است که فرمود. (راحةالصدور راوندی ). || حوض . استخر. آب انبار :
دگر شارسان برکه ٔ اردشیر
پر از باغ و پرگلشن و آبگیر.

فردوسی .


سبک بر سر آبگیر گلاب
بفرمودشان ساختن جای خواب .

فردوسی .


در او آبگیری بپهنای راغ
شناور در آب شکن گیرماغ .

اسدی .


|| ظرفی گلاب و عطرهای مایع را که در بزمها می نهاده اند :
صد اشتر ز گنج و درم کرد بار
ز دینار پنجَه زبهر نثار...
چو از جامه ٔ خزّ و چینی حریر
ز زرّ و زبرجد یکی آبگیر
بمریم فرستاد و چندی گهر
یکی نغز طاوس کرده بزر.

فردوسی .


فروزنده ٔ مجلس و میگسار
نوازنده ٔ چنگ با گوشوار...
طبقهای زرین پراز مشک ناب
بپیش اندرون آبگیر گلاب .

فردوسی .


|| شمر. غفچ . ژی . (فرهنگ اسدی ). غفچی . (صحاح الفرس ). کوژی . آبدان . تالاب . کولاب . غدیر. ثغب :
باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین .

عماره .


ز باران زوبین وباران تیر
زمین شد ز خون چون یکی آبگیر.

فردوسی .


بدو گفت بهرام کز شهر تو
ز مردی نیامد جز این بهر تو
که ماهی فروشند یکسر همه
ز تمّوز تا روزگار دمه
ترا پیشه دام است بر آبگیر
نه مرد سنانی نه کوپال و تیر.

فردوسی .


چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر
که آورد لشکر بر این آبگیر.

فردوسی .


چکاچاک تیغ آمد و گرز و تیر
ز خون یلان گشت دشت آبگیر.

فردوسی .


چو آگاهی آمد بشاه اردشیر
پر اندیشه شد بر لب آبگیر.

فردوسی .


وز آن پس بهر سو بشد مرد پیر
بیاورد مردم سوی آبگیر.

فردوسی .


چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم
مرا دید و غرّید و آمد بخشم .

فردوسی .


هوا دام کرکس شد از پرّ تیر
زمین شد زخون سران آبگیر.

فردوسی .


شده آبگیران فسرده ز یخ
چنان کوس رویین اسکندران .

منوچهری .


ماغ اندر آبگیر و بر او قطره های آب
چون چهره ٔ نشسته بر او قطره های خوی .

منوچهری .


ماهی در آبگیر داردجَزْعین زره
آهو در مرغزار دارد سیمین شکم .

منوچهری .


رسیدند زی آبگیری فراز
زده کله ٔ زرّبفت از فراز.

اسدی .


کمان آزفنداک شد ژاله تیر
گل غنچه پیکان زره آبگیر.

اسدی .


مرکبش را چه آب گیر و چه بحر
خنجرش را چه یک تن و چه هزار.

مسعودسعد.


ریخت از شاخ درختان از نهیب تیر او
غیبه های جوشن زر آبگون بر آبگیر.

سوزنی .


|| افزاری مانند جاروب از لیف و مانند آن که شومالان یعنی آهاردهندگان بر آب زنند و بر تانه که بجهت بافتن ترتیب کرده باشند، فشانند :
بدفته و حد و ماشوره و کلاوه و چرخ
به آبگیر و بمشتوب و میخ کوب و طناب .

خاقانی .


|| گنجایش و ظرفیت حوضی یا پیمانه ای یا مکیالی : آبگیر این حوض ده کرّ است . || ظرف آب . آوند. آبدان . || تمام پهنه ای که آب آن بیک رود ریزد. (فرهنگستان زمین شناسی ). || (نف مرکب ) خادم حمام که آب ِ شست وشوی دهد. || آنکه سوراخ و درزهای ظروف فلزین چون سماورو آفتابه و تیان حمام با قلعی یا موم مذاب بندد.

فرهنگ عمید

۱. (جغرافیا) گودال بزرگی که آب در آن جمع می‌شود؛ تالاب؛ برکه: ◻︎ باد بهاری به آبگیر برآمد / چون رخ من گشت آبگیر پر از چین (عماره: شاعران بی‌دیوان: ۳۶۱).
۲. ظرف آب یا گلاب: ◻︎ طبق‌های زرین پر از مشک ناب / به پیش اندرون آبگیر گلاب (فردوسی: ۳/۳۹۵).
۳. گنجایش حوض یا آب‌انبار یا ظرف برای مقداری از آب: آبگیر این آب‌انبار ده متر مکعب است.
۴. آبخور؛ آبشخور.
۵. (اسم، صفت) [قدیمی] کارگر حمام که در گرمابه آب به بدن مردم می‌ریخت.



کلمات دیگر: