کلمه جو
صفحه اصلی

آهسته

فارسی به انگلیسی

slow(ly), soft(ly), gradual(ly)


heavy, dull, easy, leisurely, light, low, glacial, glacially, heavily, slow, soft, noiseless, quietly, sluggish, tardy


مترادف و متضاد

آرام، بتدریج، بطی‌ء، تانی، درنگ، کند، ملایم، نرم، نرم‌نرمک، یواش ≠ تند، سریع


فرهنگ معین

(هِ تِ) (ص . ق .) 1 - کند. 2 - آرام ، ساکت . 3 - مهربان . 4 - باوقار. 5 - بردبار.


لغت نامه دهخدا

آهسته . [ هَِ ت َ / ت ِ ] (ص ، ق ) آرام . بی شرور : اوهر، شهرکیست به بر کوه نهاده و با آبهای بسیار، جائی بسیارکشت و مردمانی آهسته . (حدودالعالم ).
شتاب گیرد و گرمی بوقت پاداشن
صبور گردد و آهسته گاه بادافراه .

فرخی .


بس آهسته و چابک و بخردند
ز کنعان بامّید بار آمدند.

شمسی (یوسف و زلیخا).


- آهسته آهسته ؛ نرم نرم :
بساغر نقل کرد از خم شراب آهسته آهسته
برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته .

صائب .


|| نرم . بارفق . سردماغ . مقابل آشفته :
گهی آرمده و گه آرغده
گهی آشفته و گه آهسته .

رودکی .


بدو گفت ما را که شایسته تر
چنین گفت آنکس که آهسته تر.

فردوسی .


پراندیشه شد شاه یزدان پرست
ز خون ریختن دست گردان ببست
چو مهر جهانجوی پیوسته شد
دل مرد آشفته آهسته شد.

فردوسی .


|| با آوازی که جهر نباشد. یواش . نرم . || آرام . باسکینه . باطمأنینه . رزین . گران سنگ . باوقار. موقر. حازم . محتاط. رکین . متین . مقابل تیز و تند :
کنون بند فرمای و خواهی بکش
مرا دل درست است و آهسته هش .

فردوسی .


|| حلیم . بردبار. درنگ پیشه :
چنین گفت موبد به بهرام تیز
که خون سربیگناهان مریز
چو خواهی که تاج تو ماند بجای
مبادی جز آهسته و پاکرای .

فردوسی .


ز گردنکشان او همال من است
نه چون بنده ٔ بدسگال من است
هشیوار و آهسته و بانژاد
بسی نام بردار دارد بیاد.

فردوسی .


بشب چیزهائی نمایم بخواب
که آهستگان را کنم پرشتاب .

فردوسی .


کریم است و آزاده و تازه روئی
جوان است و آهسته و باوقاری .

فرخی .


تو شاه و شهریار و پادشائی
بکام خویشتن فرمانروائی
چنان باید که تو آهسته باشی
همه کار نکو دانسته باشی .

(ویس و رامین ).


متناسب اعضاء و خوش حرکات و خردمند و آهسته . (چهارمقاله ). || بی آوازی : زن را آهسته بیدار کرد. || ساکت و صامت :
یهودا هم آهسته و خامش است
دلم زین جهت بی ره و بی هش است .

شمسی (یوسف و زلیخا).


|| یواش . بی شتاب . بطی ٔ. کند. باتأنی :
بر شیر از آن شدند بزرگان دین سوار
کآهسته تر ز مور گذشتند بر زمین .

خواجه عماد فقیه .


ره رو آن نیست که گه تند و گه آهسته رود
ره رو آن است که آهسته و پیوسته رود.

؟


|| بنرمی . رفته رفته . یواش یواش . کم کم :
اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی
آسان فرا گرفتم در خرمن اوفتادی .

سعدی .


گرچه آهسته خر همی رانی
هم بجائی رسی چو میدانی .

اوحدی .


|| نرم . برِفْق :
زنهار قدم به خاک آهسته نهی
کآن مردمک چشم نگاری بوده ست .

خیام .


|| (صوت ) آهسته ! آرام گوی ! آرام رو! مَهْلاً!

فرهنگ عمید

۱. آرام؛ یواش؛ بی‌شتاب؛ دارای حرکت کند.
۲. بی‌سروصدا؛ با صدای کم و پایین.
۳. [قدیمی] متین؛ باوقار.


گویش اصفهانی

تکیه ای: âssa
طاری: yavâš
طامه ای: âsse
طرقی: âssa
کشه ای: âssa
نطنزی: âssa



کلمات دیگر: