کلمه جو
صفحه اصلی

آگهی

فارسی به انگلیسی

notice, advertisement


Advertise, Advertisement


advertisement, announcement, notice, placard, plug, prospectus, publication, publicity, signboard


مترادف و متضاد

اطلاعیه، اعلامیه، اعلان، تبلیغ


استحضار، اطلاع


۱. اطلاعیه، اعلامیه، اعلان، تبلیغ
۲. استحضار، اطلاع


فرهنگ معین

(گَ) (حامص .) 1 - آگاهی ، اطلاع . 2 - علم ، معرفت . 3 - خبری که از جانب فردی یا مؤسسه ای در روزنامه ها و مجلات و رادیو و تلویزیون انتشار یابد و آن غالباً جنبة تبلیغاتی دارد.


لغت نامه دهخدا

آگهی . [ گ َ ] (اِ) نوشته ای که خبر یا دستوری نوین دهد. || اعلامیه ای که بانک بمشتری فرستد. (فرهنگستان ).


آگهی . [ گ َ ] (اِخ ) تخلص شاعری از مردم یزد.


آگهی . [ گ َ ] (حامص ، اِ) مخفف آگاهی . خبر. نباء. اطلاع . آگاهی .علم . معرفت . خبرت . وقوف . عرفان . شناخت :
بدو گفت کای مهتر کاروان
مرا آگهی ده ز بارنهان .

فردوسی .


بایران رسدزین بدی آگهی
برآشوبد این روزگار بهی .

فردوسی .


چو آمد ببغداد از او آگهی
که آمد خریدار تخت مهی
همه شهر از آگاهی آرام یافت
جهانجوی ازآرامشان کام یافت .

فردوسی .


که من این آگهی دیگر شنیدم
چنان دانم که من بهتر شنیدم .

(ویس ورامین ).


به گفتن گرفتند راز نهان
بگسترد از آن آگهی در جهان .

شمسی (یوسف و زلیخا).


بیزدان بخشنده ٔ دادگر
که آگاهیم ده ز کار پدر
که باشد کنار من از وی تهی
هنوزم نیامد از او آگهی .

شمسی (یوسف و زلیخا).


بیاورد چون آگهی یافت شاه
فرستاد مردم پَس ِ ما براه .

شمسی (یوسف و زلیخا).


ملک را هم بشب آگهی دادند. (گلستان ).
بَریدِ باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو بکوتهی آورد.

حافظ.



|| شهرت . صیت . اشتهار :
بهر هفت کشور ز من آگهیست
ستاره رخ روشنم را رهیست .

شمسی (یوسف و زلیخا).


|| روایت . اثَر. حدیث :
چنین آورد راستگو آگهی
که چون شد بخانه رسول چهی ...

شمسی (یوسف و زلیخا).


|| علم . استحضار :
که از مرز هیتال تا مرز چین
نباید که کس پی نهد بر زمین
مگر به آگهی ّ و بفرمان ما
روان بسته دارد ز پیمان ما.

فردوسی .


ز رنج و ز بدْشان نبد آگهی
میان بسته دیوان بسان رهی .

فردوسی .


- از آگهی رفتن (بشدن ) ؛ از خویش بی خویش ، از خود بی خود گشتن . مغمی علیه گردیدن :
شهنشه مست بود از باده بیهوش
برفت از آگهی ّ و شد از او هوش .

(ویس و رامین ).


|| اعلام :
چو آمد به بغداد از او آگهی
که آمد خریدار تخت مهی
همه شهر از آگاهی آرام یافت
دل شاه از آرامشان کام یافت .

فردوسی .


|| سماع . شنودن :
تو دانی که دیدن به از آگهی است
میان شنیدن همیشه تهی است .

فردوسی .


|| علم . خبرت . معرفت :
چون سِر و ماهیت جان مخبر است
هرکه او آگاه تر باجان تر است
اقتضای جان چو آید آگهی است
هرکه آگه تر بود جانش قوی است
خود جهان جان سراسر آگهی است
هرکه بی جان است از دانش تهی است .

مولوی .



فرهنگ عمید

۱. نوشته‌ای که به‌وسیلۀ آن مطلبی را به اطلاع مردم برسانند؛ مطلبی که از طرف کسی یا بنگاهی به‌وسیلۀ روزنامه یا رادیو یا تلویزیون انتشار داده شود و جنبۀ تبلیغ داشته باشد؛ اعلان.
۲. [قدیمی] آگاهی؛ اطلاع؛ خبر.



کلمات دیگر: