full of, mixed with
آگین
فارسی به انگلیسی
فرهنگ معین
1 - ( اِ.) پُر، انباشته . 2 - در ترکیب با کلمات به معنی آلوده ، انباشته ، اندوده می آید: زهرآگین ، گوهرآگین .
لغت نامه دهخدا
آگین . (اِ) حشو. آکنه . جغبوت :
خود پرّ کبوتران مینوست
کآگین چهاربالش اوست .
بهر آگین چاربالش اوست
هر پری کاین کبوتر افشانده ست .
و اجزاء میان صدر و عَروض و ابتداو ضرب را حشو خوانند یعنی آگین میانه ٔ اول و آخر مصاریع. (المعجم ).
و این کلمه را بقیاس به آکندن و آکنه با تداول فعلی ، باید بکاف تازی خواند.
خود پرّ کبوتران مینوست
کآگین چهاربالش اوست .
خاقانی .
بهر آگین چاربالش اوست
هر پری کاین کبوتر افشانده ست .
خاقانی .
و اجزاء میان صدر و عَروض و ابتداو ضرب را حشو خوانند یعنی آگین میانه ٔ اول و آخر مصاریع. (المعجم ).
و این کلمه را بقیاس به آکندن و آکنه با تداول فعلی ، باید بکاف تازی خواند.
آگین . (پسوند) مرادف ِ آگِن و گِن و گین . درکلمات مرکبه ٔ با آن بمعانی آلود و آلوده آید، مانندعبیرآگین ، عنبرآگین ، مشک آگین ، زهرآگین :
بدخمه درون تخت زرین نهند
کله بر سرش عنبرآگین نهند.
شکسته زلف تو تازه بنفشه ٔ طبریست
رخ و دو عارض تو تازه لاله و نسرین
تو لاله دیدی شمشادپوش و سنبل تاج
بنفشه دیدی عنبرسرشت و مشک آگین .
ز بس که عنبر و مشک است توده برتوده
دماغ دانش از اندیشه عنبرآگین است .
|| مرصع. گوهردرنشانیده . گوهرآگین :
همه طشت زرین و سیمین بدی
چو زرین بدی گوهرآگین بدی .
از آن تختها چند زرین بدی
چه مایه از او گوهرآگین بدی .
رکابش دو زرین ، دو سیمین بدی
همان هر یکی گوهرآگین بدی .
چنین هم بمشکوی زرین من
چه در خانه ٔ گوهرآگین من
پرستار باشد ده و دو هزار
همه پاک با طوق و با گوشوار.
زآن جام گوهرآگین جمشید خورده حسرت
زآن رمح اژدهاسر ضحاک برده مالش .
|| محشو. انباشته . ممتلی : عقیق آگین :
تا بدان وقتی که همچون گوی سیمین گشت سیب
نار همچون حقه ٔ گرد عقیق آگین شود.
|| مانند. گونه : طلسم آگین :
من بدین راه طلسم آگین همی کردم نگاه
در تفکر خیره مانده همچو شخص بی روان .
|| صاحب . دارا. مالک : عثرت آگین :
مر ترادین نبی خاص دبستانیست
دین کند جان ترا زنده و علم آگین .
کژکژی نفس عثرت آگین راست
راستی عقل عاقبت بین راست .
|| اندود. اندوده : زرآگین :
مدخلان را رکاب زرآگین
پای آزادگان نیابد سر.
|| پُر. بسیار: پندآگین . سحرآگین . غم آگین :
آن خوانده ای بخوان سخن حجت
رنگین برنگ معنی و پندآگین .
بدخمه درون تخت زرین نهند
کله بر سرش عنبرآگین نهند.
فردوسی .
شکسته زلف تو تازه بنفشه ٔ طبریست
رخ و دو عارض تو تازه لاله و نسرین
تو لاله دیدی شمشادپوش و سنبل تاج
بنفشه دیدی عنبرسرشت و مشک آگین .
فرخی .
ز بس که عنبر و مشک است توده برتوده
دماغ دانش از اندیشه عنبرآگین است .
کمال اسماعیل .
|| مرصع. گوهردرنشانیده . گوهرآگین :
همه طشت زرین و سیمین بدی
چو زرین بدی گوهرآگین بدی .
فردوسی .
از آن تختها چند زرین بدی
چه مایه از او گوهرآگین بدی .
فردوسی .
رکابش دو زرین ، دو سیمین بدی
همان هر یکی گوهرآگین بدی .
فردوسی .
چنین هم بمشکوی زرین من
چه در خانه ٔ گوهرآگین من
پرستار باشد ده و دو هزار
همه پاک با طوق و با گوشوار.
فردوسی .
زآن جام گوهرآگین جمشید خورده حسرت
زآن رمح اژدهاسر ضحاک برده مالش .
خاقانی .
|| محشو. انباشته . ممتلی : عقیق آگین :
تا بدان وقتی که همچون گوی سیمین گشت سیب
نار همچون حقه ٔ گرد عقیق آگین شود.
فرخی .
|| مانند. گونه : طلسم آگین :
من بدین راه طلسم آگین همی کردم نگاه
در تفکر خیره مانده همچو شخص بی روان .
فرخی .
|| صاحب . دارا. مالک : عثرت آگین :
مر ترادین نبی خاص دبستانیست
دین کند جان ترا زنده و علم آگین .
ناصرخسرو.
کژکژی نفس عثرت آگین راست
راستی عقل عاقبت بین راست .
سنائی .
|| اندود. اندوده : زرآگین :
مدخلان را رکاب زرآگین
پای آزادگان نیابد سر.
رودکی .
|| پُر. بسیار: پندآگین . سحرآگین . غم آگین :
آن خوانده ای بخوان سخن حجت
رنگین برنگ معنی و پندآگین .
ناصرخسرو.
آگین . (ص ) پُر :
همه کاخ تابوت بد سربسر
غنوده بصندوق در شیر نر
تو گفتی که سام است با یال و سفت
غمین شد ز جنگ اندر آمد بخفت
بپوشید بازش بدیبای زرد
سر تنگ تابوت را سخت کرد
همی گفت اگر دخمه زرین کنم
ز مشک سیه گِردَش آگین کنم
چو من رفته باشم نماند بجای
وگرنه مرا خود جز این نیست رای .
|| فربه . مقابل لاغر. (برهان ).
همه کاخ تابوت بد سربسر
غنوده بصندوق در شیر نر
تو گفتی که سام است با یال و سفت
غمین شد ز جنگ اندر آمد بخفت
بپوشید بازش بدیبای زرد
سر تنگ تابوت را سخت کرد
همی گفت اگر دخمه زرین کنم
ز مشک سیه گِردَش آگین کنم
چو من رفته باشم نماند بجای
وگرنه مرا خود جز این نیست رای .
فردوسی .
|| فربه . مقابل لاغر. (برهان ).
فرهنگ عمید
۱. پشم، پنبه، پَر، و امثال آن که درون تشک، بالش، و لحاف را با آنها پر میکنند: ◻︎ بهر آ گینِِ چاربالش اوست / هر پَری کاین کبوتر افشاندهست (خاقانی: ۸۲).
۲. (بن مضارعِ آگنیدن) = آگنیدن
۳. پُر؛ انباشته؛ آلوده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): زهرآگین، عبیرآگین، عنبرآگین، مشکآگین، ◻︎ رکیبش دو زرین، دو سیمین بُدی / همان هریکی گوهرآگین بُدی (فردوسی: ۶/۳۷۴).
کلمات دیگر: