bosom, breast
آغوش
فارسی به انگلیسی
bosom, breast, embrace, squeeze
مترادف و متضاد
بر، بغل، پهلو، صدر، کنار
بنده، غلام، کنیز
قوش
۱. بر، بغل، پهلو، صدر، کنار
۲. بنده، غلام، کنیز
۳. قوش
فرهنگ معین
( اِ.) میان دو دست فراهم آورده ، بغل . ؛ به ~کشیدن به خود چسباندن کسی یا چیزی را.
لغت نامه دهخدا
آغوش . (اِ) آگوش . آگش . بغل . میان دو دست فراهم آورده چون از آن دو، دائره واری کنند :
پیری آغوش باز کرده فراخ
تو همی گوش با شکافه ٔ غوش .
سیاوش فرود آمد از نیل رنگ
پیاده گرفتش [ پیران را ] به آغوش تنگ .
گرفتش به آغوش کاوس شاه
ز زالش بپرسید و از رنج راه .
ز من بد سخن نشنود گوش تو
جدائی نجویم ز آغوش تو.
همی تیره بینم دل و هوش تو
همی گور بینم در آغوش تو.
تو بندوی را سر به آغوش گیر
مگو ایچ گفتارنادلپذیر.
در آغوش آنچنان گیرم تنت را
که نَبْوَد آگهی پیراهنت را.
می باش چو خار حربه بر دوش
تا خرمن گل کشی در آغوش
هزار آغوش را پر کرده از خار
یک آغوش از گلش ناچیده دیّار.
وصال دولت بیدار ترسمت ندهند
که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده .
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من از او عمری ستانم جاودان
او ز من دلقی رباید رنگ رنگ .
و این کلمه غیر از بَر و کِنار فارسی و حجر عربی است ، چه در بر گرفتن و در کنار گرفتن تنها با یک دست نیم حلقه کرده و با یک سوی تن گرفتن باشد.و بغل در استعمال کنونی اعم از آغوش و بر و کنار است :
یکی ساعت از وی نبودش قرار
در آغوش بودیش یا در کنار.
|| توسعاً، گردن :
ور نبود دلبر همخوابه پیش
دست توان کرد در آغوش خویش .
- در آغوش گرفتن ؛ به آغوش کشیدن . در میان دو دست فراهم آورده ، بخود دوسانیدن کسی یا چیزی را.
- یکدیگر را در آغوش کشیدن ؛ تعانق . معانقه .
|| آن مقدار از گیاه یا چوب و کاغذ و مانند آن که به آغوش توان برداشت : یک آغوش ؛ یک بَغل .
آن روی او بسان یک آغوش غوش خشک
وآن موی او بسان یک آغوش غوشنه .
هزارآغوش را پر کرده از خار
یک آغوش از گلش ناچیده دیّار.
- آغوش بستن کتاب ؛ ضبر کتب . (ادیب نطنزی ).
- یک آغوش از هر چیز که باشد ؛ حزمه .
- یک آغوش کتاب یا کاغذ ؛ اضباره .
- یک آغوش گیاه ؛ ضغث .
|| نامی از نامهای غلامان و بندگان ترک :
ای خواجه ٔ ارسلان و آغوش
فرمان ده خود مکن فراموش .
وشاقی پریچهره در خیل داشت
که طبعش بدو اندکی میل داشت ...
مگر پاسبانت فراموش شد
که دستت در آغوش آغوش شد؟
پیری آغوش باز کرده فراخ
تو همی گوش با شکافه ٔ غوش .
کسائی .
سیاوش فرود آمد از نیل رنگ
پیاده گرفتش [ پیران را ] به آغوش تنگ .
فردوسی .
گرفتش به آغوش کاوس شاه
ز زالش بپرسید و از رنج راه .
فردوسی .
ز من بد سخن نشنود گوش تو
جدائی نجویم ز آغوش تو.
فردوسی .
همی تیره بینم دل و هوش تو
همی گور بینم در آغوش تو.
فردوسی .
تو بندوی را سر به آغوش گیر
مگو ایچ گفتارنادلپذیر.
فردوسی .
در آغوش آنچنان گیرم تنت را
که نَبْوَد آگهی پیراهنت را.
نظامی .
می باش چو خار حربه بر دوش
تا خرمن گل کشی در آغوش
هزار آغوش را پر کرده از خار
یک آغوش از گلش ناچیده دیّار.
نظامی .
وصال دولت بیدار ترسمت ندهند
که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده .
حافظ.
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من از او عمری ستانم جاودان
او ز من دلقی رباید رنگ رنگ .
؟
و این کلمه غیر از بَر و کِنار فارسی و حجر عربی است ، چه در بر گرفتن و در کنار گرفتن تنها با یک دست نیم حلقه کرده و با یک سوی تن گرفتن باشد.و بغل در استعمال کنونی اعم از آغوش و بر و کنار است :
یکی ساعت از وی نبودش قرار
در آغوش بودیش یا در کنار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| توسعاً، گردن :
ور نبود دلبر همخوابه پیش
دست توان کرد در آغوش خویش .
سعدی (گلستان ).
- در آغوش گرفتن ؛ به آغوش کشیدن . در میان دو دست فراهم آورده ، بخود دوسانیدن کسی یا چیزی را.
- یکدیگر را در آغوش کشیدن ؛ تعانق . معانقه .
|| آن مقدار از گیاه یا چوب و کاغذ و مانند آن که به آغوش توان برداشت : یک آغوش ؛ یک بَغل .
آن روی او بسان یک آغوش غوش خشک
وآن موی او بسان یک آغوش غوشنه .
یوسف عروضی .
هزارآغوش را پر کرده از خار
یک آغوش از گلش ناچیده دیّار.
نظامی .
- آغوش بستن کتاب ؛ ضبر کتب . (ادیب نطنزی ).
- یک آغوش از هر چیز که باشد ؛ حزمه .
- یک آغوش کتاب یا کاغذ ؛ اضباره .
- یک آغوش گیاه ؛ ضغث .
|| نامی از نامهای غلامان و بندگان ترک :
ای خواجه ٔ ارسلان و آغوش
فرمان ده خود مکن فراموش .
سعدی .
وشاقی پریچهره در خیل داشت
که طبعش بدو اندکی میل داشت ...
مگر پاسبانت فراموش شد
که دستت در آغوش آغوش شد؟
سعدی .
فرهنگ عمید
بغل؛ بر؛ سینه.
〈 در آغوش گرفتن: (مصدر متعدی) کسی را در بغل گرفتن و دو دست را دایرهوار دور تنۀ او فراهم آوردن و او را به سینه چسباندن؛ به آغوش کشیدن.
۱. غلام: ◻︎ مگر نیکبختت فراموش شد / چو دستت در آغوش «آغوش» شد (سعدی۱: ۱۷۵).
۲. [مجاز] بنده: ◻︎ ای خواجهٴ ارسلان و آغوش / فرماندهِ خود مکن فراموش (سعدی: ۱۶۰).
کلمات دیگر: