کلمه جو
صفحه اصلی

بار آوردن

فارسی به انگلیسی

to bear fruit, to bring up (in a specified way)


breeding, foster, fructify, rear


فرهنگ معین

(وَ دَ) (مص م .) 1 - تولید کردن ، ایجاد کردن . 2 - تربیت کردن .


لغت نامه دهخدا

بار آوردن . [وَ دَ ] (مص مرکب ) میوه دار کردن . به ثمر آوردن . ثمردادن . نتیجه دادن . میوه آوردن . منتج شدن . در حالت نسبت بدرخت ، ثمر آوردن . (آنندراج ). بار آوردن درخت و شاخ و مانند آن . میوه آوردن . (آنندراج ) :
اگر گل آرد بار آن رخان او نه شگفت
هرآینه چو همه می خورد گل آرد بار.

رودکی .


همه سر آرد بار، آن سنان نیزه ٔ او
هرآینه که همه خون خورد سر آرد بار.

دقیقی .


چنین گفت خسرو که گردان سپهر
گهی خشم بار آورد گاه مهر.

فردوسی .


چنین تا برآمد بر این روزگار
درخت بلا حنظل آورد بار.

فردوسی .


سرانجام گوهر ببار آورد
همان میوه ٔ تلخ بار آورد.

فردوسی .


تا درخت نار نارد عنبر و کافور بر
تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار.

فرخی .


نباشد مار را بچه بجز مار
نیارد شاخ بد جز تخم بد بار.

(ویس و رامین ).


لیکن گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمؤمنین دریغ و درد و اندوه و غم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210).
تا در نزنی سر بگلش بارنیارد
زیرا که چنین است ره و سیرت اشجار.

ناصرخسرو.


اگر از خارسخن گوید گل روید ازو
وگر از خاک سخن گوید دُر آرد بار.

ناصرخسرو.


نه غلیواژ ترا صید تذرو آرد و کبک
نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب .

ناصرخسرو.


آن درخت سبز شد و خرمای تر بار آورد و جوی آب روان شد. (قصص الانبیاء ص 205).
هرکه او تخم کاهلی کارد
کاهلی کافریش بار آرد.

سنایی .


تا بوستان بتابش شاه ستارگان
بر شاخ آسمان گون آرد ستاره بار.

سوزنی .


آری این دولتی است سال آورد
چه عجب سال دولت آرد بار.

خاقانی .


خاک عشق از خون عقلی به که غم بار آورد
ما که ترک عقل گفتیم از همه غم فارغیم .

خاقانی .


شده از سرخ روئی تیز چون خار
خوشا خاری که آرد سرخ گل بار.

نظامی .


از آن دسته برآمد شوشه ٔ نار
درختی گشت و بار آورد بسیار.

نظامی .


بازجستند از حقیقت کار
داد شرحی که گریه آرد بار.

نظامی .


لاجرم حکمتش بود گفتار
خوردنش تندرستی آرد بار.

سعدی (گلستان ).


برانداز بیخی که خار آورد
درختی بپرور که بار آورد.

سعدی (بوستان ).


اگر بد کنی چشم نیکی مدار
که هرگز نیارد گز انگور بار.

سعدی (بوستان ).


من آن شکل صنوبر راز باغ دیده برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد.

حافظ.


|| حمل کردن . محمول کردن :
ز خرما هزار و ز شکّر هزار
هیونان بُختی بیارند بار.

فردوسی .


نمک خورده هر گوشت چون چل هزار
جز این پیشکاران بیارند بار.

فردوسی .


|| بمجاز، تربیت کردن . برآوردن . پروردن . پروراندن . پرورش دادن . پروریدن : بچه را بد بار آورده اند.
ز انواع هنر پرورده بودش
پدر زین گونه بار آورده بودش .

سعید اشرف (از آنندراج ).



رجوع به برآوردن شود.
|| در حالت نسبت بزن ، وضع حمل . || در حالت نسبت برجال ، پیدا کردن فرزند. || صاحب آوازه شدن . (آنندراج ).


کلمات دیگر: