fluent, eloquent
زبان آور
فارسی به انگلیسی
glib - tongued
silver-tongued
مترادف و متضاد
بلیغ، تیززبان، خوشصحبت، خوشکلام، رسا، سخنگزار، سخنور، شاعر، فصیح، ناطق، نطاق
فرهنگ معین
( ~. وَ) (ص مر.) 1 - خوش بیان . 2 - شاعر، سخنور.
لغت نامه دهخدا
زبان آور. [ زَ وَ ] (نف مرکب ) شخص نطاق و خوب حرف زننده . (فرهنگ نظام ). فصیح و بلیغ. (ناظم الاطباء). کنایه از فصیح . (آنندراج ) (بهارعجم ) :
زبان آوری بود بسیارمغز
که او برگشادی سخنهای نغز.
زبان آوری چرب گوی از میان
فرستاد نزدیک شاه جهان .
دگر باره گردی زبان آوری
فریبنده مردی ز دشت هری .
سپهبد زبان آوری نغزگوی
برون کرد و بسپرد نامه بدوی .
دبیر زبان آور از گفت شاه
جهان کرد بر نامه خوانان سیاه .
ز رومی تنی بود بس مهربان
زبان آوری کرد از هر زبان .
بزرگی زبان آور و کاردان
حکیمی سخنگوی و بسیاردان .
هر که هست از فقیه و پیر و مرید
وز زبان آوران پاک نفس .
چو بر پهلوی جان سپردن بخفت
زبان آوری بر سرش رفت و گفت .
|| مردم شاعر. (ناظم الاطباء). کنایه از شاعر. (آنندراج ) (بهار عجم ). شاعر. (مجموعه ٔ مترادفات ) :
تا زبان آوران همه شده اند
یکزبان در ثنای آن دوزبان .
زبان آوری کاندرین عدل و داد
ثنایت نگوید زبانش مباد.
|| غماز و نمام . (ناظم الاطباء). بی باک و گستاخ در سخن . بدگو. زبان باز :
زبان آور بی خرد سعی کرد
ز شوخی ببد گفتن نیکمرد.
چو سعدی که چندی زبان بسته بود
ز طعن زبان آوران رسته بود.
رجوع به زبان آوری و زبان باز شود.
اَلسَن . بَلتَعی . حَرّاف (در تداول ) . فصیح . لیث . مِنطبق . (منتهی الارب ). نطاق (در تداول ) .
زبان آوری بود بسیارمغز
که او برگشادی سخنهای نغز.
فردوسی .
زبان آوری چرب گوی از میان
فرستاد نزدیک شاه جهان .
فردوسی .
دگر باره گردی زبان آوری
فریبنده مردی ز دشت هری .
فردوسی .
سپهبد زبان آوری نغزگوی
برون کرد و بسپرد نامه بدوی .
(گرشاسب نامه ص 275).
دبیر زبان آور از گفت شاه
جهان کرد بر نامه خوانان سیاه .
نظامی .
ز رومی تنی بود بس مهربان
زبان آوری کرد از هر زبان .
نظامی .
بزرگی زبان آور و کاردان
حکیمی سخنگوی و بسیاردان .
سعدی (بوستان ).
هر که هست از فقیه و پیر و مرید
وز زبان آوران پاک نفس .
سعدی (گلستان ).
چو بر پهلوی جان سپردن بخفت
زبان آوری بر سرش رفت و گفت .
سعدی .
|| مردم شاعر. (ناظم الاطباء). کنایه از شاعر. (آنندراج ) (بهار عجم ). شاعر. (مجموعه ٔ مترادفات ) :
تا زبان آوران همه شده اند
یکزبان در ثنای آن دوزبان .
مسعودسعد.
زبان آوری کاندرین عدل و داد
ثنایت نگوید زبانش مباد.
سعدی .
|| غماز و نمام . (ناظم الاطباء). بی باک و گستاخ در سخن . بدگو. زبان باز :
زبان آور بی خرد سعی کرد
ز شوخی ببد گفتن نیکمرد.
سعدی (بوستان ).
چو سعدی که چندی زبان بسته بود
ز طعن زبان آوران رسته بود.
سعدی (بوستان ).
رجوع به زبان آوری و زبان باز شود.
اَلسَن . بَلتَعی . حَرّاف (در تداول ) . فصیح . لیث . مِنطبق . (منتهی الارب ). نطاق (در تداول ) .
فرهنگ عمید
۱. [مجاز] زبانور؛ خوشبیان؛ خوشصحبت؛ کسی که خوب سخن میگوید.
۲. [قدیمی] آن که با گستاخی سخن میگوید.
۳. [قدیمی] شاعر.
کلمات دیگر: