کلمه جو
صفحه اصلی

ملکی

فارسی به انگلیسی

agrarian, proprietary, real estate


privately - owned, landed


فارسی به عربی

زراعي


مترادف و متضاد

پای‌پوش، کفش، گیوه، پاپوش


لغت نامه دهخدا

ملکی . [ م َ ل َ ] (حامص ) ملک بودن . فرشته بودن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فرشتگی :
شاه ملکان پیشرو بارخدایان
ز ایزد ملکی یافته و بارخدایی .

منوچهری .


در تو هم دیوی است و هم ملکی
هم زمینی به قد و هم فلکی
ترک دیوی کنی ملک باشی
ز شرف برتر از فلک باشی .

سنائی .


تا چند معزای معزی که خدایش
زینجا به فلک برد و بقای ملکی داد
چون تیر فلک بود قرینش به ره آورد
پیکان ملک برد و به تیر فلکی داد.

سنائی .


ز پرده ٔ بشری می زند نوا لیکن
رسد به گوش من آواز سبحه ٔ ملکی .

جامی .


و رجوع به مَلَکیّت شود.

ملکی . [ م َ ل َ ] (ص نسبی ) مأخوذ از تازی ، منسوب به مَلِک ، یعنی پادشاهی . (ناظم الاطباء). شاهی . سلطنتی :
به گاه خلعت دادن به گاه صله ٔ شعر
نه سیم تو ملکی و نه زرّ تو هروی .

منوچهری .


بتافت از افق ملک و آسمان بقا
دو کوکب ملکی چون دوپیکر جوزا.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 29).
دو جوهر ملکی در دوپیکر فلکی
که این ندارد جز آن و آن جز این همتا.

جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 29).


|| ملکشاهی . جلالی (تاریخ ، ماه ، سال ): جهانتاب نام ماه پنجم است از ماههای ملکی . || نوعی اطلس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از آن هزار قبای اطلس معدنی و ملکی و طمیم و نسیج و ممزج و مقراضی و اکسون هیچ نپسندید. (چهارمقاله صص 33 - 34). || قسمی از پااوزار مانند گیوه . (ناظم الاطباء). || قسمی گیوه ٔ ریزبافت گران قیمت . قسمی گیوه از جنسی نفیس . قسمی گیوه ٔ لطیف و ظریف . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

ملکی . [ م َ ل َ ] (ص نسبی ) مأخوذ از تازی ، منسوب به ملک ، یعنی فرشته . (ناظم الاطباء). فرشته ای . چون فرشتگان . درخور فرشتگان . مَلَکیة :
همتهای فلکی بینمش
سیرتهای ملکی بینمش .

منوچهری .


ذات او راست صفات ملکی و بشری
که به سیرت ملک است او و به صورت بشر است .

امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 104).


او بشر بود ولی روح ملک داشت کنون
ملکی روح به تصویر بشر بازدهید.

خاقانی .


کودکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت معلم دومین را اخلاق ملکی دیدند و یک یک دیو شدند. (گلستان ). همه ٔ جنود ملکی و شیطانی و حقایق جسمانی و روحانی را در تحت احاطت ذات خود در عالم صغیر مشاهده کند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 90). اکثر متصوفه برآنند که انواع خواطر چهار بیش نیست : حقانی وملکی و نفسی و شیطانی . (مصباح الهدایه چ همایی ص 104). اما فرق میان خاطر حقانی و ملکی آن است که خاطر حق را هیچ خاطر دیگر معارض نشود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 105). || دیندار. (ناظم الاطباء).

ملکی . [ م َ ل َ کی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به مَلِک ، و مَلَکیة تأنیث آن . (از اقرب الموارد). هرگاه اسم منسوب الیه ثلاثی و مکسورالعین باشد عین الفعل چنین اسمی در نسبت مفتوح گردد، مانند مَلَکی منسوب به مَلِک . (از مقدمه ٔ المنجد). رجوع به مدخل بعد شود.


ملکی . [ م َ ل ِ ] (اِخ ) دهی از بخش قشم است که در شهرستان بندرعباس واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


ملکی . [ م ِ ] (ص نسبی ) مأخوذ از تازی ، منسوب به ملک . متصرفی و هر چیز که در قبضه ٔ تصرف کسی باشد و مالک آن بود. (ناظم الاطباء). برابر اقطاعی یا اجاره ای . که ملک شخص باشد : در این مرغزار (اورد)همه ٔ دیه های ملکی و خراجی به قطع گذارند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 122). ناحیتی است در این مرغزار اقطاعی و ملکی و حومه ٔ آن درون باغ است . (فارسنامه ص 124).


ملکی . [ م ُ ] (اِخ ) دهی ازدهستان مرکزی بخش حومه ٔ شهرستان تربت حیدریه است و 487 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


ملکی . [م ُ ] (ص نسبی ) مأخوذ از تازی ، منسوب به ملک و مملکت . کشوری . مملکتی . ولایتی . وطنی . (از ناظم الاطباء).


ملکی .[ م َ ل ِ ] (حامص ) ملک بودن . پادشاهی . شاهی . سلطنت : فرمود (انوشروان ) تا منذربن النعمن بن المنذر را ملکی عرب دادند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 97).


فرهنگ عمید

۱. [عامیانه] نوعی گیوه که رویۀ آن بلندتر از گیوه‌های معمولی است و پشت پاشنۀ آن را نیز چرم می‌دوزند.
۲. (حاصل مصدر) [قدیمی] مربوط به سلطنت؛ پادشاهی.
۳. (صفت نسبی، منسوب به ملکشاه سلجوقی) [قدیمی] مربوط به ملکشاه: تقویم ملکی.


گویش مازنی

گیاهی شبیه اسفناج است که در پلو ریزند – نوعی گیاه صحرایی ...



کلمات دیگر: