کلمه جو
صفحه اصلی

نام آور

فارسی به انگلیسی

celebrated, famous, illustrated


مترادف و متضاد

سرشناس، شهیر، مشهور، معروف، نامدار، نامور، نامی ≠ گمنام


فرهنگ معین

(وَ) (ص مر.) مشهور، معروف .


لغت نامه دهخدا

نام آور. [ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش فیروزکوه شهرستان دماوند، در 8 هزارگزی مغرب فیروزکوه واقع است . منطقه ای کوهستانی و سردسیر است و 192 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار و محصولش غلات ، سیب زمینی ، بنشن وپنبه و شغل مردمش زراعت و صنعت دستی ایشان بافتن جاجیم و کرباس است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).


نام آور. [ وَ ] (نف مرکب ) (از: نام + آور، آورنده ) . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). خداوند نام و آوازه را گویند چه در نیکی و چه در بدی . (برهان قاطع). خداوند نام و آوازه . نماور. نام دار. نامبرده . (انجمن آرا) (آنندراج ). کسی که از جهت دلیری یا علم یا صنعت مشهور شده باشد. (فرهنگ نظام ). مشهور. معروف . نامدار. مشهور به سرافرازی . (از ناظم الاطباء). نامبردار. بنام . بانام . نامی . اسمی . مشهور. معروف . شهیر. شهره . سرشناس . نامدار. خداوند نام :
مر او را ستودند یک یک مهان
بزرگان و نام آوران جهان .

فردوسی .


که پیوند شاه است و همزاد اوی
سواری است نام آور و جنگجوی .

فردوسی .


ز گردان جنگی و نام آوران
چو بهرام و چون زنگه ٔ شاوران .

فردوسی .


ای بلنداختر نام آور تا چند به کاخ
سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز.

منوچهری .


بزرگوارا نام آورا خداوندا
حدیث خواهم کردن به تو یکی نبوی .

منوچهری .


یکی نامداری که با نام وی
شدستند بی نام نام آوران .

منوچهری .


بدادش صد و سی هزار از سران
نگهبان لشکرش نام آوران .

اسدی .


به طعنه گوید دشمن که کار چون نکنی
ز کار گردد مردم بزرگ و نام آور.

مسعودسعد.


تا سخن پرور بوی از صاحب رازی بهی
چون سخاگستر بوی از حاتم طائی بری
گر بدندی هر دو نام آور در این ایام تو
از سخا و از سخن پیش تو گشتندی بری .

سوزنی .


جهان را باز دیگر شدنشان و صورت و سیما
به عدل شاه نام آور جهان عدل شد پیدا.

؟ (سندبادنامه ص 15).


هست نام آوری ز کشور روم
زیرکی کو ز سنگ سازدموم .

نظامی .


چنین گفت کای بانوی نامجوی
ز نام آوران جهان برده گوی .

نظامی .


ز نام آوران برکشد نام تو
نتابد سراز جستن کام تو.

نظامی .


زنام آوران گوی دولت ربود
که در گنج بخشی نظیرش نبود.

سعدی .


که شاه ارچه بر عرصه نام آوراست
چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است .

سعدی .


|| پهلوان نامی . گرد. پهلوان .جنگجوی نامدار :
نشست از بر رخش و نام آوران
کشیدند شمشیر و گرز گران .

فردوسی .


مبادا به گیتی چو تو پهلوان
میان بزرگان و نام آوران .

فردوسی .


همچنین تا مرد نام آور شدی
فارِس میدان و مرد کارزار.

سعدی .


مگر بر تو نام آوری حمله کرد
نیاوردی از ضعف تاب نبرد.

سعدی .


و رجوع به شواهدی که در ذیل معنی اول مذکور افتاده شود.

فرهنگ عمید

دارای نام و آوازه؛ معروف؛ مشهور؛ نامدار.


دانشنامه عمومی

کسی که به شهرت می رسد.



کلمات دیگر: