کلمه جو
صفحه اصلی

آمیغ

فارسی به انگلیسی

amalgam, intercourse, mix, mixture


مترادف و متضاد

آرمش، مباشرت، مجامعت


آمیزش، خلط


۱. آرمش، مباشرت، مجامعت
۲. آمیزش، خلط


فرهنگ معین

( اِ.) 1 - آمیزش . 2 - مباشرت ، مجامعت و نیز پسوندی که معنای آمیختگی می دهد مانند، مرگ آمیغ ، زهرآمیغ .


لغت نامه دهخدا

آمیغ. (اِمص )آمیزش . خلطه . مخالطت . امتزاج . مزج . خلط. || بضاع . مباضعه . مباشرت . مجامعت . وقاع :
چو آمیغ برنا شد آراسته
دو خفته سه باشند برخاسته .

عنصری .


بسی گرد آمیغ خوبان مگرد
که تن را کند سست و رخساره زرد.

اسدی .


چو برداشت دلدار از آمیغ جفت
بباغ بهارش گل نوشکفت .

اسدی .



آمیغ. (ن مف مرخم ) در کلمات مرکبه چون زهرآمیغ و نوش آمیغ و مانند آن ،آمیخته و ممزوج و آمیز باشد :
همه به تنبل و رنگ است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.

رودکی .


ای از این جوربد، زمانه ٔ شوم
همه شادی ّ او غمان آمیغ.

رودکی .


بود شادیش یک سر انده آمیغ.

(ویس و رامین ).


دم مشک از مغز پرمیغ شد (کذا)
دل میغ از او عنبرآمیغ شد.

اسدی .


سخن آرایان در وصل سرایند سخن
فرقت آمیغ نگویند سرود اندر بزم .

سوزنی .


بحری است کَفَش که ماهیش تیغ
بر ماهی بحر گوهرآمیغ.

خاقانی .


سر نخواهی برد هیچ از تیغ تو
ای بگفته لاف کذب آمیغ تو.

مولوی .


زین تابش آفتاب و تاریکی میغ
وین بیهده زندگانی مرگ آمیغ
با خویشتن آی تا نباشی باری
نه بوده بافسوس و نه رفته بدریغ.

؟


|| (اِ) حقیقت ، مقابل مجاز. (برهان ). و رجوع به آمیز شود.

فرهنگ عمید

۱. آمیزش؛ آمیختن.
۲. مباشرت.
۳. نزدیکی کردن؛ جماع: ◻︎ بسی گرد آمیغ خوبان مگرد / که تن سست و جان کم کند، روی زرد (اسدی: ۲۴۲).
۴. آمیخته؛ ممزوج (در ترکیب با کلمۀ دیگر): زهرآمیغ، عنبرآمیغ، نوش‌آمیغ، مرگ‌آمیغ: ◻︎ آه از این جور بدزمانهٴ شوم / همه شادی او غمان‌آمیغ (رودکی: ۵۲۴).



کلمات دیگر: