کلمه جو
صفحه اصلی

آیینه

فارسی به انگلیسی

mirror


فرهنگ اسم ها

(تلفظ: āyine) (= آئینه) ، ← آئینه .


(تلفظ: ā’ine) (= آیینه و آینه) سطح صاف و صیقل یافته شیشه‌ای یا فلزی که تصویر را منعکس می‌کند؛ (به مجاز) (در تصوف) دل عارف که حقایق در آن منعکس می‌شود ؛ (در قدیم) (در موسیقی ایرانی) نوعی طبل یا زنگ که از پشت فیل معمولاً در جنگ به صدا در می‌آورده‌اند .


مترادف و متضاد

آبگینه، آبگین، آینه، مرآت


آیین، روال، روش، طریق، منوال


۱. آبگینه، آبگین، آینه، مرآت
۲. آیین، روال، روش، طریق، منوال


فرهنگ معین

( ~.) ( اِ.) آینه ، قاپ یا تاسی که نتوان حکم کرد که به چه شکلی نشسته است .


(یِ نِ) [ په . ] ( اِ.) = آینه . آئینه : 1 - تکه شیشه ای که با جیوه پشت آن را پوشش می دهند تا بتوان صورت هر چیزی را به واسطة نور در آن منعکس کرد. 2 - مجازاً هر چیز صاف و براق . 3 - (کن .) دل عارف . ؛~ی عیب شکستن (کن .) ترک عیب جویی کردن . ؛~ در شهر کوران (کن .) کار بیهوده به ویژه عرضه هنر و مهارت در نزد افراد بی اطلاع .


لغت نامه دهخدا

آیینه . [ ن َ ] (اِخ ) رجوع به ایل کرند شود.


آیینه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ) آینه . سان . آئین . طریق . منوال .گونه . حال و صورت . و هرآیینه و هرآینه مرکب از هر وآینه به معنی مذکور است که به صورت مرکبه ، معنی در هر حال و بهر طریق و لاجرم (زمخشری ) دهد :
ندارم هرآیینه از شاه راز
وگرچه بخواهد ز من گفت باز.

فردوسی .


هرآیینه خرد داری ّ و دانی
که تو امروز در شهر کسانی .

(ویس و رامین ).


و رجوع به هرآینه و هرآیینه شود.

آیینه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ) آینه . مرآت . آئینه . آبگینه :
آیینه عزیز شد بر ما
چون نور گرفت و روشنائی .

ناصرخسرو.


هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینه ٔ صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری .

(منسوب به خیام ).


کور آیینه شناسد هیهات .

خاقانی .


ازصفا آیینه منظور نظرها میشود.

ظهیر فاریابی .


عاشق آیینه باشد روی خوب .

مولوی .


تا چه شکلی تو در آیینه همان خواهی دید.

سعدی .


تأمل در آیینه ٔ دل کنی
صفائی به تدریج حاصل کنی .

سعدی .


ولیکن کی نمائی رخ برندان
تو کز خورشید و مه آیینه داری ؟

حافظ.


حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه ٔ اوهام افتاد.

حافظ.


هرچه رفت از عمر یاد آن به نیکی میکنند
چهره ٔ امروز در آیینه ٔ فردا خوش است .

صائب .


هر کجا آیینه بینی صیقلش خاکستر است .

قاآنی .


زشت را گو روی خود را نیک کن
ورنه با آیینه ات چِبْوَد سخُن ؟

؟


دوست آن است کو معایب دوست
همچو آیینه روبرو گوید.

؟


- آیینه اش پاک نبودن ؛ با تندرستی صوری ، بیماری و مرضی در باطن داشتن .
- در آیینه ٔ کسان (دیگران ) دیدن ؛ از نظر و لحاظ سود و زیان دیگران در امری اندیشیدن : اگر خواهی از زیرکان باشی در آیینه ٔ کسان مبین .(منسوب به نوشیروان ، از قابوسنامه ).
- مثل آیینه ؛ سخت مصقول .
- || سخت صافی .
- || سخت روشن .
و رجوع به آینه شود.

آیینه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ) هر یک از قطعات آهنین که مبارزترین پوشیدی :
نماید ز آیینه پوشی سوار
چو آیینه ٔ تیغ در کارزار.

طاهر وحید.


ماه سر منجوق کمانش ز رخ خویش
آیینه ٔ زر بست بر این طاق مقرنس .

بدر چاچی .


و آینه در چهارآینه و چارآینه به همین معنی است .

آئینه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ) رجوع به آیینه شود.


فرهنگ عمید

۱. (فیزیک) قطعۀ شیشه که در پشت آن قلع و جیوه مالیده باشند، نور را منعکس می‌کند و انسان چهرۀ خود را در آن می‌بیند. به اندازه‌ها و شکل‌های مختلف ساخته می‌شود.
۲. [عامیانه، مجاز] هرچیز روشن و پاک.
⟨ آیینهٴ بخت: آیینه‌ای که در مجلس عقد ازدواج روبه‌روی عروس می‌گذارند.
⟨ آیینهٴ چرخ (آسمان، خاوری): [مجاز] خورشید.
⟨ آیینهٴ چینی (تال، حلبی، رومی، رویین):
۱. آیینه‌ای که از قطعۀ آهن یا فولاد صیقل‌شده می‌ساخته‌اند: ◻︎ همی بنفشه دمد گرد روی آن سرهنگ / همی به آینهٴ چینی اندر آید زنگ (فرخی: ۲۱۱).
۲. [قدیمی، مجاز] خورشید: ◻︎ چو آیینهٴ چینی آمد پدید / سکندر سپه را سوی چین کشید (نظامی۵: ۹۲۸).
⟨ آیینهٴ دق: [عامیانه، مجاز]
۱. آیینه‌ای که چهرۀ شخص را نحیف و زرد و زار نشان بدهد.
۲. شخص عبوس و غمگین که دیدن چهرۀ او باعث حزن و اندوه شود.
⟨ آیینهٴ سکندری (سکندر، اسکندری): [قدیمی] آیینه‌ای که بر فراز منارۀ اسکندریه نصب کرده بودند.
⟨ آیینهٴ قدی: آیینهای که تمام قد و بالای انسان در آن دیده شود.
⟨ آیینهٴ کروی: (فیزیک) نوعی آیینۀ که بخشی از یک کرۀ توخالی را تشکیل می‌دهد.
⟨ آیینهٴ محدب (کوژ): (فیزیک) نوعی آیینۀ کروی که به سمت بیرون برجستگی دارد و اشیا را بزرگ‌تر نشان می‌دهد.
⟨ آیینهٴ مقعر (کاو): (فیزیک) نوعی آیینۀ کروی که به سمت داخل فرورفتگی دارد و اشیا را کوچک‌تر نشان می‌دهد.


دانشنامه عمومی

آینه


گویش بختیاری

آیینه.



کلمات دیگر: