rise, come up, to cope, to be inferred, to be accomplished, to elapse
برآمدن
فارسی به انگلیسی
rise
مترادف و متضاد
بالا آمدن ≠ پایین رفتن
۱. بالا آمدن ≠ پایین رفتن
۲. طلوع کردن، آفتاب تابیدن ≠ غروب کردن
۳. پدیدار گشتن، پدید آمدن، ظاهرشدن، نمایان گردیدن، هویدا شدن ≠ ناپدید شدن
۴. ورآمدن
۵. روییدن، رستن
۶. سر زدن
۷. متورم شدن، ورم کردن
۸. به طول انجامیدن، طول کشیدن
فرهنگ معین
( ~. مَ دَ) (مص ل .) 1 - بالا آمدن . 2 - طلوع کردن . 3 - طول کشیدن . 4 - بالغ شدن . 5 - روا شدن . 6 - حاصل شدن 7 - گذشتن . 8 - توان مقابله و رویارویی داشتن .
لغت نامه دهخدا
بگذرد سالیان که برناید
روزی از مطبخش یکی خنجیر .
خسروی .
ببالا برآئی یکی مرغزار
ببینی بکردار خرم بهار.
فردوسی .
سر تخت پستش برآمد بماه
دگرباره شد شاه و بگرفت گاه .
عنصری .
ابر آزاری برآمد از کنار کوهسار
باد فروردین بجنبید از میان مرغزار.
منوچهری .
بروز پاک ناگه شب درآمد.
(از تاریخ سیستان ).
ببالا برآمدند و طبل زدند و بانگ محمود کردند. (تاریخ سیستان ).
گر جهد کنی بعلم ازین چاه
یک روز به مشتری برآیی .
ناصرخسرو.
میر تو رسول است طاعتش دار
تا سرت برآید بچرخ خضرا.
ناصرخسرو.
ز دریا دودرنگ ابری برآمد
ای نظامی جهان پرستی چند
به بلندی برای پستی چند.
نظامی .
سرخجالتم از پیش برنمی آید
که در چگونه بدریا برند ولعل بکان .
سعدی .
چون بر پشته ای برآمد که بر ضیعت های همدان و مواضع آن مشرف بود هیچ عمارتی ظاهر ندید. (تاریخ قم ). لاوکی داشت پر از طعام و دود از سر او برمی آمد. (تاریخ قم ).
درختی که عمری برآمد بلند
توان در یکی لحظه از بیخ کند.
امیرخسرو.
سراغ یوسف خود گیرم و قرار نگیرم
اگر بماه برآیم و گر بچاه درافتم .
سنجرکاشی (از آنندراج ).
اگر نزد آن شاه پردل شوی
صد ایوان بکیوان برآیدترا.
(از لغت نامه ٔ اوبهی ).
- برآمدن آواز و بانگ و تراک و تبیره و خروش و فریاد و غریو غوغا و نعره و نوا و ... برخاستن آن . بلند شدن صدای آن :
برآمد «بدار» و «بگیر» و «ببند»
به تیغ و کمان و بگرز و کمند.
فردوسی .
چو شب روز شد بامداد پگاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه .
فردوسی .
بدانگه که لشکر بجنبد ز جای
تبیره برآید ز پرده سرای .
فردوسی .
فکندند گویی بمیدان شاه
برآمدخروش دلیران بماه .
فردوسی .
از دل و پشت مبارز می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ .
عسجدی .
و غریو از خانگیان وی و اهل حرم برآمد. (تاریخ بیهقی ). و غوغا از شهر برآمد که در پای وی رسن کرده بودند. (تاریخ بیهقی ). چون روز شد کوس فروکوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد. (تاریخ بیهقی ).
نهاده گوش به آواز تعزیت شب و روز
که تا که میرد یااز کجا برآید وای .
سوزنی .
از خانه بدرمیای تا برناید
آواز منادیان که خر گم گشته .
سوزنی .
پیاپی شد غزلهای فراقی
برآمد بانگ نوشانوش ساقی .
نظامی .
سخن چون زآن بهار نو برآمد
خروشی بیخود از خسرو برآمد.
نظامی .
برآید از جهان از خلق فریاد
اگر باشد بدین شکل آدمیزاد.
نظامی .
- برآمدن از خواب ؛ برخاستن و بیدار شدن :
سپیده چو سرزد ز دریای آب
سر شاه ایران برآمد ز خواب .
فردوسی .
در این میان حجام از خواب برآمد. (کلیله و دمنه ).
همانا بخت از خوابم برآمد
که ماه نازنینم بر سرآمد.
نظامی .
- برآمدن باد ؛ وزیدن آغاز کردن :
برآمد بادی از اقصای بابل
هبوبش خاره در و باره افکن .
منوچهری .
فی الحال بادی عظیم برآید. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
- برآمدن بخار یا دود ؛ متصاعد شدن آن . به هوا رفتن آن :
تیره بخاری برآمد از لب دریا
جمله بپوشیده روی گنبد اخضر.
مسعودسعد.
از آن آتش برآمد دودت اکنون
پشیمانی ندارد سودت اکنون .
نظامی .
نا گهی پای وجودش بگل اجل فرورفت و دود فراق از دودمانش برآمد. (گلستان سعدی ).
- برآمدن گرد ؛ بپاخاستن آن . بهوا بلند شدن آن :
همی ساختند آن دو لشکر نبرد
همی تا برآمدبخورشید گرد.
فردوسی .
برآمد گردی از ره توتیارنگ
که روشن چشم ازو شد چشم در سنگ .
نظامی .
|| طلوع کردن . سر زدن . بازآمدن . طالع شدن .دمیدن . شرق . (تاج المصادر). شروق . (تاج المصادر). روی نمودن . (ناظم الاطباء). بزوغ . (تاج المصادر). هل ؛ برآمدن هلال . اهلال ؛ برآمدن ماه نو. استهلال ؛ برآمدن ماه نو. اشراق ؛ برآمدن آفتاب . (منتهی الارب ) : گفت بروید بزمین حیدا و هر چه بیابید غارت کنید و هر که با شما حرب کند بکشید که پیش از آفتاب برآمدن بر من آیید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و نیز گویند که اگرغلغل و شورش ایشان نیستی این خلق زمین بر آمدن آفتاب و فرو شدنش شنیدندی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چو فردا برآید خور از خاوران
برآئیم یکسر به مازندران .
فردوسی .
پس روشنی تیرگی گیرد آب
برآید پس تیره شب آفتاب .
فردوسی .
چنین تا برآمد سپیده دمان
بزرگان چین را سرآمد زمان .
فردوسی .
و چون نزدیک آید به برآمدن آن شعاعهای او راکه گردبرگرد سایه است نخست بینیم . (التفهیم ). یکی شرقی ، و برآمدن از سوی اوست . (التفهیم ).
چو زاغ شب بجابلسا رسید از حد جابلقا
برآمد صبح رخشنده چو از یاقوت عنقائی .
ناصرخسرو.
ای هفت مدبر که برین پرده سرائید
تاچند چو رفتید دگرباره برآئید.
ناصرخسرو.
چنین گویند که چون آفتاب برآمدی . (قصص الانبیاء).
بس زود برآمد ز فلک کوکب سعدم
چه سود که در وقت فروشد چو برآمد.
مسعودسعد. (دیوان ص 124)
برنامده سپیده ٔ صبح ازل هنوز
کو بر سیه سپید ابد بوده پیشوا.
خاقانی .
صبح برآمد چه شوی مست خواب
کز سر دیوار گذشت آفتاب .
نظامی .
چو لعل آفتاب از کان برآمد
ز عشق روز شب را جان برآمد.
نظامی .
بروز من ستاره بر میایاد
ببخت من کس از مادر مزایاد.
نظامی .
آتش در دلش افتاد تا روز قیامت نیارست خفت چون روز برآمد بصفه بازشد و بر تخت نشست متفکر و متحیر و اندوهگین . (تذکرة الاولیاء عطار).
شب هجران دوست ظلمانی است
ور برآید هزار مهتابش .
سعدی .
بلطف اندک اندکش بیدار کرد که خیز آفتاب برآمد. (گلستان سعدی ). چنانکه در شب تاری صبح برآید یا آب حیات از ظلمات درآید. (گلستان سعدی ).
دیدم بخواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سرآمدی .
حافظ.
چو آفتاب می از مشرق پیاله برآمد
ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآمد.
حافظ.
ماه اگر بی تو برآید بدو نیمش بزنند
دولت احمدی و معجزه ٔ سلطانی .
حافظ.
|| روییدن . (ناظم الاطباء). دمیدن . (آنندراج ). رستن . سبز شدن . بزرگ شدن . بالیدن . بالا آمدن . بالا گرفتن . ترقی یافتن ؛ اخضاب برآمدن گیاه از زمین . خضب ؛ برآمدن گیاه از زمین . (منتهی الارب ) : چشمه ها و کاریزها آب گرفت و از زمین نبات برست و درختان برآمد و بار داد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
کنون زآن درختی که دشمن بکند
برومند شاخی برآمد بلند.
فردوسی .
از لب جوی عدوی تو برآمد ز نخست
زین سبب کاسته و زرد و نوان باشد نال .
فرخی .
این خاک سیه بیند و آن دایره ٔ سبز
گه تیره و گه روشن و گه خشک و گهی تر
نعمت همه آن داند کز خاک برآید
با خاک همان خاک نکو آید و درخور.
ناصرخسرو.
حق تعالی بفضل خود درخت کدو را پیدا گردانید و همان ساعت درخت کدو برآمد. (قصص الانبیاء ص 136). چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ سال بود. (نوروزنامه ). و چون پیچیده وناهموار برآید تنگ سال بود. (نوروزنامه ). و جو را هرکجا بیندازی برآید. (نوروزنامه ). و بداشت تا ریش وی برآمد. (نوروزنامه ).
مرغان چمن نعره زنان دیدم و گریان
زین غنچه که از طرف چمنزار برآمد.
سعدی .
نسیم زلف تو چون بگذرد بتربت حافظ
ز خاک کالبدش صدهزار لاله برآید.
حافظ.
دندان سداسه ٔ او بیفتد و بجای آن دیگر برآیند. (تاریخ قم ). و اغصان که از اصول آن هر دو سرو برآمده بودند اعقاب و فرزندان ایشانند. (تاریخ قم ). و شاخه ها که از اصول این هر دو سرو برآمده اند اعقاب عبداﷲ و احوص اند. (تاریخ قم ).
بر سیه خانه ٔ لیلی بزند برق اینجا
به چه امید برآید ز زمین دانه ٔما.
صائب (از آنندراج ).
نخل قدت که از چمن جان برآمده
شاخ گلی بصورت انسان برآمده .
بابافغانی .
از فرق تا قدم همه جانست آن نهال
گویا ز آب چشمه ٔ حیوان برآمده .
بابافغانی (آنندراج ).
- برآمدن پر ؛ رستن آن . ظاهر شدن پر. پر درآوردن :
و گر فضایل طبعش بکوه برشمرند
سبک ز خاصیتش کوه را برآید پر.
(از سندبادنامه ).
|| پرورش و ترقی یافتن . (آنندراج ). تربیت شدن . پرورش یافتن . پرورده شدن . بزرگ شدن :
بتر مرد آن کو بخوی زنان
برآید پس آنگه بماند چنان .
ابوشکور بلخی .
کس را بمثل سوی شما بار ندادم
گفتم که برآیید نکونام و نکوکار.
منوچهری .
زنان نازک دلند و سست رایند
بهر خو چون برآریشان برآیند.
(ویس و رامین چ محجوب ص 36).
آن کودک را بر تخت ملک نشاندند بجای پدر، آن شیربچه ملکزاده ای سخت نیکو برآمد. (تاریخ بیهقی ). پدرت ترا چه غذا میداد کی چنین نازک برآمده ای . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
بچه ٔ خویش را بناز مدار
نظرش هم ز کار باز مدار
چون برآید بخواری و سختی
نشود او زبون بدبختی .
اوحدی .
کجا به زهر سؤآلم لب جواب گشاید
شکرلبی که به شیر و شکر برآمده است .
شانی تکلو (از آنندراج ).
ز گل مپرس که مرغ چمن چه میگوید
که من برآمده ام همچو لاله در صحرا.
محمدقلی سلیم (از آنندراج ).
جدا ز هم چه تمتع برند چون دندان
جماعتی که ز طفلی بهم برآمده اند.
مخلص کاشانی (از آنندراج ).
|| ظاهر شدن وپدید آمدن . (ناظم الاطباء). ظاهر شدن و پدید گشتن . (فرهنگ فارسی معین ). نمایان شدن : چنو بخشنده و نان ده اگر گوئی که هرگز بسیستان برنیامد. (تاریخ سیستان ). و اندر عجم کسی برنیامد که او را بزرگی آن بود پیش از یعقوب ... مگر حمزةبن عبداﷲ. (تاریخ سیستان ).
درخت است این جهان و میوه مائیم
که خرم بر درخت او برآئیم .
ناصرخسرو.
تا بر زمین بروید نرگس
تا بر فلک برآید عقرب .
مسعودسعد.
گر برآید بهشتی از خاری
آید از چون منی چنین کاری .
نظامی .
|| صادرشدن . (ناظم الاطباء). || حادث شدن . رخ دادن :
چون زلزله ٔ دگر برآمد
دیوار شکسته بر سر آمد.
نظامی .
|| آماس کردن . نفخ . منتفخ گشتن . منفوخ شدن . ورم کردن . متورم شدن . باد کردن . بالا آمدن : انداح ؛ برآمدن شکم کسی . (منتهی الارب ) : بخانه رفت و چندان طعام بخورد که شکمش از جای برآمد. (قصص الانبیاء ص 78). و اگر آماس [ مثانه ] بزرگ بود... زهار و تهین گاه هردو منفوخ شود و برآید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). اگر می بندند شکم برمی آید و درد همی گیرد و اگر می بگشایند سیلان می افتد و ضعف پدید می آید. (چهارمقاله ). || برجستگی یافتن . ورآمدن . (فرهنگ فارسی معین ). ریع کردن . بالا آمدن خمیر. اضافه شدن حجم خمیر؛ الاختمار. برآمدن خمیر. (تاج المصادر بیهقی ).. اختمار؛ برآمدن آرد سرشته . (منتهی الارب ). رجوع به ورآمدن شود. || رسیدن . افزون شدن . به شمار آمدن . بالغ شدن : عمر گفت سبحان اﷲ تو سیر همی شوی به عدس وپیاز که این پیش ما بیک درهم برآمده است و تو بر خوان خویش هزار درهم هزینه کنی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و اسبان گزیده که هر جای بر طویله ها و آخرها بسته بودند... هشتادهزار سر برآمد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). وفرمود که همه را بباید کشتن ، سی وشش هزار تن برآمد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). اما چون کسری انوشروان قانون خراج همه جهان نهاد خراج پارس سی وشش هزار هزار درهم برآمد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). || رستن . رهایی یافتن :
ای شگفت آنکه همی کینه ٔ خوارزم کشید
تا که حاصل شودش نام و برآید از ننگ .
فرخی .
بیهوش افتاد... خواجه دست مبارک برو نهادند از آن صفت برآمد. (انیس الطالبین ). || برخوردن . برخورد کردن . خوردن . اصابت کردن . رسیدن . تصادف کردن . مواجه شدن :
باد برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سر میخواره برگ گل بفتالید.
عماره .
باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین .
عماره .
برآمد بسنگ گران سنگ خرد
همین و همان سنگ بشکست خرد.
فردوسی .
چو چشمش برآمد به آذر گشسب
پیاده شد از دور و بگذاشت اسب .
فردوسی .
چو چشمش برآمد بر آن روی شاه
زمین را ببوسید در پیشگاه .
فردوسی .
هرتیر که گردون بسوی جان من انداخت
دل گشت سپر بر دل بیچاره برآمد.
مسعود.
- برآمدن پا به سنگ یا به چیزی ؛ صدمه رسیدن از آن چیز به پا. (آنندراج ) :
پایی که برنیاید روزی بسنگ عشقی
گوئیم جان ندارد یا دل نمیسپارد.
سعدی .
سعدی اگر برآیدت پای بسنگ دم مزن
روز نخست گفتمت سر نبری ز کوی او.
سعدی .
اگرپای طفلی برآید بسنگ
خدای از تو پرسد بروز شمار.
سعدی .
آن کو ترا بسنگدلی کرد رهنمون
ای کاشکی که پاش بسنگی برآمدی .
حافظ.
|| برابری توانستن . مقاومت کردن . برابری و همالی و غلبه کردن بر. (یادداشت مؤلف ) :
همی برآیم با آنکه برنیاید خلق
و برنیایم با روزگار خورده کریز.
ابوالعباس .
و دانست که با فیروز برنیاید و سپاه او با سپاه عجم طاقت ندارد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و ما را با ایشان طاقت نیست و ما با ایشان برنیائیم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ساسان جد اردشیر مردی بود مبارز با هفتاد و هشتاد سوار برآمدی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بگنج و بتاج و بتخت و هنر
برآیم ابا تو مگر سر بسر.
فردوسی .
ندانی ای بعقل اندر خر کبجه بنادانی
که با نرشیر برناید سروزن گاو ترخانی .
غضایری .
همی دانست کو بی لشکر و ساز
برآید با همه گیتی به پیکار.
فرخی .
آن همت و آن دولت و آن رای که او راست
آن را که خلاف آرد و با او که برآید.
فرخی .
راست گویند زنان را نگوارد عز
برنیاید کس با مکر زنان هرگز.
منوچهری .
وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنت ستاره بنمایم من .
منوچهری .
راست برگوی که در تو شده ام عاجز
برنیاید کس با مکر کسان هرگز.
منوچهری .
اگر پیشم هزاران لشکر آیند
نپندارم که با موبد برآیند.
(ویس و رامین ).
هم امشب بند او چون برگشایم
چو خشم آورد با او چون برآیم ؟
(ویس و رامین ).
طاهر گفت ما با او بحرب برنیائیم . (تاریخ سیستان ). چون ... قوت خشم و قوت آرزو بر وی چیره گردند... وی در میان دو دشمن بزرگ افتاده است ... و خرد را بسیار حیله بایدکرد تا با این دو دشمن تواند برآید. (تاریخ بیهقی ).با قضای آمده بر نتوان آمد. (تاریخ بیهقی ). و با قضای آمده ٔ ایزدی کس بر نتواند آمد. (تاریخ بیهقی ).
وای بر آن کو ز خویشتن نه برآید
سوزد نارش بهر دو عالم خرمن .
ناصرخسرو.
ملک مصر دراندیشید و گفت من با وی برنیایم . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). اراقیت گفت من چکنم چون شما با وی برنمیآئید. (اسکندرنامه ). ترا چون رسدطلب پادشاهی و دعوی ملک کردن که با زنی برنیایی . (اسکندرنامه ). بخت النصر گفتند چون هفت ساله شد بغایت با قوت بود لیکن آبله رو و کریه چشم و بر سر مو نداشت وبیک پای لنگ بود با اینحال هم هیچ کودک با وی برنیامدی . (قصص الانبیاء ص 179). و در بنی اسرائیل ملکی بود و با عیسی جنگ کرد و با قوم عیسی برنیامد. (قصص الانبیاء ص 211).
مشت هرگز کی برآید با درفش
پنبه به آتش کجا یارد چخید.
مسعودسعد.
نه با لب تو برآید همی به طعم ، شکر
نه با رخ تو برآید همی به نور، قمر.
مسعودسعد.
ای خم شکسته بر سر چاه کمیز
با سوزن سوفار درست سرتیز
مستیز که با او نه برآید بستیز
نی تو نه چو تو هزار زنارآویز.
سوزنی .
دشمنان تو با تو برنایند
گرچه با خویشتن برآمده ای .
عمادی شهریاری .
کسی کافکند خود را بر سر آمد
خودافکن با همه عالم برآمد.
نظامی .
ز تنگی کس بچشمم درنیاید
کسی با تنگ چشمان برنیاید.
نظامی .
ای دل مگر که از در افتادگی درآیی
ورنه بشوخ چشمی با عشق کی برآیی .
(از مرصاد العباد چ ریاحی ص 168).
خصم تو با تو برنیاید چو تو با خود برآمده ای . (تذکرةالاولیاء عطار). هرکه با نفس برآمد غزو ظاهر آسان بود بر وی . (کتاب المعارف ). این سحاره شیطان بصدهزار غرور مهره های دل پیشینیان بهر شیوه از حقه ٔ سینه هاشان ربود شما کی برآئید با او. (کتاب المعارف ).
برنیایم یک تنه با سه نفر
پس ببرّمشان نخست از همدگر.
مولوی .
شیطان با مخلصان برنمی آید و سلطان با مفلسان . (گلستان سعدی ).
مردی گمان مبر که به پنجه است وزور کتف
با نفس اگر برآیی دانم که شاطری .
سعدی .
خرد با عشق میکوشد که وی را در کمند آرد
ولیکن برنمی آید ضعیفی با توانایی .
سعدی .
|| بیرون آمدن . (ناظم الاطباء). خارج شدن . بیرون شدن . خروج : خرجوا بریاح من العشی ؛ یعنی برآمدند اول شب . (از منتهی الارب ) :
فزون زانکه بخشی بزائر تو زر
نه ساوه نه رسته برآید ز کان .
فرالاوی .
موج کریمی (؟) برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سر تا بون .
دقیقی .
و از وی مقدار یک آسیا آب برآید و بر روی زمین برود. (حدود العالم ).
چنان دید روشن روانم بخواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب .
فردوسی .
خادمی برآمدو محدث خواست و از اتفاق هیچ محدث حاضر نبود. (تاریخ بیهقی ). و خواجه ٔ بزرگ را بخواندند و امیر از سرای برآمد و بر ایشان حالی داشت ... (تاریخ بیهقی ).
آن خط بیاموز تا برآیی
از چاه سقر تا بهشت مأوا.
ناصرخسرو.
وهریک بنزدیک خود چاهی بکندند و آن زمین به آب نزدیک بود زود آب برآمد. (قصص الانبیاء). گفت در این سنگ چاهی بکنید آب آن خوش باشد همچنان کردند آب سرد و خوش برآمد. (قصص الانبیاء). خویشتن بیک بار اندر آب سرد اندازد و زود برآید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). گفتند قرعه برفکنیم از میان اهل کشتی تا نام که برآید. (تفسیرابوالفتوح رازی ).
برآمد، تند شیری بیشه پرورد
که از دنبال میزد بر هوا گرد.
نظامی .
خواندم دو سه بیت پیش آن ماه
زانسان که برآمد از دلش آه .
نظامی .
ترکمانی ام هفتادساله موی در گبری سفیدکرده از بیابان اکنون برمی آیم . (تذکرةالاولیاء عطار). و گفت هر روز هزار کس در این راه آیند و شبانگاه از ایمان برآیند. (تذکرةالاولیاء عطار).
زاهد چو کرامات بت عارض او دید
از خانه میان بسته بزنار برآمد.
سعدی .
زر از معدن بکان کندن برآید و از دست بخیل بجان کندن برنیاید. (گلستان ).
دری هم برآید ز چندین صدف
ز صد چوبه آید یکی بر هدف .
سعدی .
- برآمدن جان و روان ؛ برون شدن روان از تن . مردن :
نماند ایچ کس را از ایشان توان
برآمد بفرجام شیرین روان .
فردوسی .
بگفت این و جانش برآمد ز تن
شد آن نامور شاه لشکرشکن .
فردوسی .
تو بر من تا توانی ناز میساز
که تا جانم برآید میکشم ناز.
نظامی .
چو لعل آفتاب از کان برآمد
ز عشق روز شب را جان برآمد.
نظامی .
دمی بی همدمی خرم ز جانم برنمیآید
دمم با جان برآید چونکه یک همدم نمی بینم .
سعدی .
بچه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی .
سعدی .
اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین
نه آخر جان شیرینش برآمد در تمنایی .
سعدی .
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا جان رسد بجانان یا جان ز تن برآید.
حافظ.
|| عازم شدن . (یادداشت مؤلف ) : بتماشای شهر برآمدیم . (تحفه ٔ اهل بخارا). || گشتن . سیر کردن .
- برآمدن گرد چیزی ؛ سیر کردن در اطراف آن . گرد بر گرد آن طواف کردن . پیرامون آن سیر کردن . دور آن گشتن و گردیدن زیارت و مشاهده و تفحص و تعمق را : ... که هر روزی گرد این بت برآیندبا طبل و دف و پای کوفتن . (حدود العالم ). روباه را در خانه دید بر عادت گذشته گرد چرم ها برمی آید. (سندبادنامه ). چندان که گرد خاطر برمی آیم و مرکب وهم را در میدان ادراک جولان میدهم و... گمان جز بر طوطی نمی افتد. (سندبادنامه ).
برآیی بگرد جهان چون سپهر
درآری سر وحشیان را بمهر.
سعدی .
و تا بمیان آب برفت و گرد بر گرد آن برمی آمد. (تاریخ قم ).
|| برخاستن .
- از گرد چیزی برآمدن ؛ محیط شدن بر آن : و کوهی عظیم از گرد وی و روستای وی برآید. (حدود العالم ).
- || در آن غور و تأمل و خوض و تعمق کردن . در آن اندیشیدن : برأی ثاقب و تدبیر صائب گرد آن غرض برآمدند.
- بر آفاق برآمدن ؛ شهره ٔ آفاق شدن . (آنندراج ).
- برآمدن نام ؛ نامی و مشهور شدن و برنیامدن نام ؛ گمنام ماندن . خامل ماندن : و بعد از این نام کس برنیامد از این تخمه . (مجمل التواریخ ).
- به هم برآمدن ؛ مجتمع شدن . گرد هم آمدن . یکجا شدن : چون نوایب ایام و حوادث روزگار مجتمع شود و مشکلات و معضلات بهم برآیند گوهر آنرا بر محک عقل باید زد. (سندبادنامه ).
|| کامیاب شدن . به آرزوی خود ظفر یافتن و غالب شدن . (ناظم الاطباء). || ممکن شدن . حاصل شدن . میسر شدن . آسان شدن . میسر گشتن . امکان یافتن . حاصل گردیدن . حاصل شدن . حصول کار. دست دادن . روا شدن :
من از آن آمدم بخدمت تو
تا برآید رطب ز کانازم .
رودکی .
مسلم در مدینه بیمار شد و ضعفش غالب شد و از یزید نامه آمد که چون فتح مدینه برآید سپاه برگیر و بمکه شو. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). وی قصه ٔ خویش بگفت که بر من چه رسیده است وبدر قیصر شدم و از وی مرا کاری برنیامد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
کنون این زمان مر ترا بایدا
که بی تو مرا کار برنایدا.
فردوسی .
برآید ببخت تواین کار زود
سخنهای بهرام باید شنود.
فردوسی .
برآید بدست من این کار کرد
بگرد در اختر بد مگرد.
فردوسی .
فرستی بر من مگر کام من
برآید از آن نامدار انجمن .
فردوسی .
برآمد همه کام وی زین سخن
بگفتند کو را پرستش تو کن .
فردوسی .
ز ترکان برآید همه کام ما
برآید بخورشید برنام ما.
فردوسی .
اگر مراد برآید چنان کنم که شما
بمال و ملک شوید از میان خلق نشان .
فرخی .
برآید کام دل چون دل بود راست .
(ویس و رامین ).
اگر شب نیامدی فتح برآمدی .
(تاریخ بیهقی ). و امیر داند که از برادر این کاربزرگ برنیاید. (تاریخ بیهقی ). لشکرها میکشد و کارهای با نام بر دست وی برمی آید. (تاریخ بیهقی ).
هر آن کار کان برنیاید بزر
برآید بشمشیر و زور و هنر.
اسدی .
بهر پهلوان رفت باید مرا
کزو هرچه خواهم برآید مرا.
(گرشاسب نامه ).
چو کاری برآید بی اندوه و رنج
چه باید ترا رنج و پرداخت گنج .
(گرشاسب نامه ).
گفتم مگر این عمل بر دست هنرمندی برآید تا چون منی ... بصنف مصنفان ایستاده نیاید. (از دیباچه ٔ ترجمان البلاغه رادویانی ). بفرما تا دوازده هزار خانه بنا کنند عزیز گفت این بدست که برآید گفت یوسف بدست من برآید. (قصص الانبیاء ص 78). و نامه سوی معلم و استاد ارسطاطالیس نبشت که این فتح که مرا برآمد از اتفاق نیک بود. (از فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
مراد دین و دنیای تو زین غزو
برآید وین دلیلی آشکارست .
مسعودسعد.
و بیم و اومید به شمشیر بازبسته است چه یکی به آهن بکوشد تا امیدش برآید و یکی از آهن بگریزد تا بیمش نگهبان او شود. (نوروزنامه ). و مؤیدالدوله آنجا رفت و فتحهاء بسیار آمد. (مجمل التواریخ و القصص ). و هیچ صاحب قران را چندین فتوح و کارها برنیامد. (مجمل التواریخ و القصص ). و سوی شام و حدود روم شد و فتحهاء بزرگ برآمدش . (مجمل التواریخ و القصص ). جمله خراسان را راست کرد (قتیبةبن مسلم ) و فتح طخارستان بر دست او برآمد. (تاریخ بخارای نرشخی ). آن کار به خالد و امثال خالد برآید. (کتاب النقض ص 310). عایشه ایشان را میگفت که بیک زن وشما دو مرد این کار برنیاید که علی امام است و... (کتاب النقض ص 410).
گر صلت گیرم ز دست دیگران بسیار چیز
تا نگیرم اندک او کار برناید مرا.
سوزنی .
دل دادم و کار برنیامد
کام از لب یار برنیامد.
خاقانی .
در ابتدای دولت سلطان ارسلان این دو فتح بانام برآمد. (راحةالصدور راوندی ).
به استادی چنین کارت برآید
بدین چشمه گل از خارت برآید.
نظامی .
بسا کارا که از یاری برآید
بباید یار تا کاری برآید.
نظامی .
بباید درکشیدن میل را میل
که کس را کار برناید بتعجیل .
نظامی .
دل آن به کز در مردی درآید
مراد مردم از مردی برآید.
نظامی .
به ار کامت به ناکامی برآید
که بوی عنبر از خامی برآید.
نظامی .
چو برناید مرا کامی که باید
بسازم تا ترا کامی برآید.
نظامی .
آخر سپند باید بهر چنان جمالی
دردا که هیچکس را اینکار برنیاید.
عطار.
کارها به صبر برآید و متعجل بسر درآید. (گلستان ).
گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر
ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش .
سعدی .
سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی
بعمل کار برآید به سخندانی نیست .
سعدی .
چون در امضای کاری متردّد باشی آن طرف اختیار کنی که بی آزارتر برآید. (گلستان سعدی ). فرمای خدمتی که برآید ز دست ما. (گلستان سعدی ). هرچه زو برآید دیر نپاید. (گلستان سعدی ). چون ملک قاورد را فتوح نامدار و ظفرهای بیشمار برآمد و لشکر بسیار مجتمع شد... (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان محمدبن ابراهیم ). و حدود هندوستان را قطب الدین ایبک یک چندی حاکم بود و چند غزو بزرگ در هند بر دست او برآمد. (جهانگشای جوینی ).
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد بجانان یا جان ز تن برآید.
حافظ.
نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید
فغان که بخت من از خواب برنمی آید.
حافظ.
برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز.
حافظ.
|| گذشتن . گذشتن زمان . سپری شدن . مضی . منقضی شدن :
بتا روزگاری برآید برین
کنم پیش هرکس ترا آفرین .
ابوشکور.
و چهار پنج سال برآمد و مردمان هیاطله بر در فیروز بسیار گرد آمدندی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). بسی برنیامد که یزیدبن ولید بمرد و خلافتش شش ماه بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پس چون یک چند برآمد ملک روم خراج بازگرفت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
دو هفته برآمد بر این کارزار
که هزمان همی تیزتر گشت کار.
دقیقی .
بزابل نشستند مهمان زال
بدین روزگاران برآمد دو سال .
دقیقی .
چو چندی برآمد برین سالیان
ببد سرو بالا ستبرش میان .
دقیقی .
چنین تا برآمد بر این روزگار
تهمتن بیامد بر شهریار.
فردوسی .
چنین تا برآمد برین سال پنج
نبودند آگه ز درد و ز رنج .
فردوسی .
بدینسان زمانی برآمد دراز
همی یک ز دیگر نگشتند باز.
فردوسی .
دیری برنیاید تا فرزندی از تو بباید. (تاریخ سیستان ). دویست سال او را عمربرآمد که هیچ فرزند نیامد. (تاریخ سیستان ). پس چند روز برآمد و هیچ نخورد. (تاریخ سیستان ). چون روزی چند برآمد. (تاریخ سیستان ). چون روزگاری برآمد هارون پشیمان شد از برانداختن برمکیان . (تاریخ بیهقی ). هنوزده روز برنیامده است که ... (تاریخ بیهقی ). چون روزی دو برآمد و از ما کسی نرفت ... (تاریخ بیهقی ).
برآمد سالیان چند کم کار
نبود اندر جهان جز خواب و جز خور.
ناصرخسرو.
پانزده سال برآمد که به یمگانم
چون و از بهر چه زیرا که نه نادانم .
ناصرخسرو.
ای نبیره ٔ آنکه زو شد در جهان خیبر سمر
دیر برناید که تو بغداد را خیبر کنی .
ناصرخسرو.
تا وی را هفتاد سال برآمد که همی گریست تاجبرئیل آمد و گفت . (قصص الانبیاء ص 155). چون سه روز برآمد گاو رئیس را نیافتند و طلب میکردند. (قصص الانبیاء ص 158). حق تعالی بخت النصر را منهزم گردانید و بازگشتند تا مدتی برآمد. (قصص الانبیاء ص 180). چون مدتی برآمد شاخه هاش بسیار شد. (نوروزنامه ). یک چندی برآمد شاخکی از این تخمها برجست . (نوروزنامه ). پس روزگاری برنیامد که طاهر اعور بیامد و با او حرب کرد. (نوروزنامه ). بعد از آن چون مدتی برآمد بخت نصر خوابی دید. (مجمل التواریخ و القصص ). چون از پدر پادشاهی با من افتاد و مدتی برآمد و کارها نظام گرفت . (مجمل التواریخ و القصص ). و برین چندی برآمد. (مجمل التواریخ و القصص ). و مدت هفت سال برآمد. (مجمل التواریخ و القصص ). بسی برنیامد که بار گرفت . (ابوالفتوح رازی ). بسی برنیاید که اینها را با پیش خود آرد. (ابوالفتوح رازی ). چون روزگاری برآمد ابروی بزرگ شد و ظلم پیش گرفت . (تاریخ بخارای نرشخی ). چون روزی ده برآمد مادر بیمار بیامد و مرا ببرد و دختر را پیش من آورد. (چهار مقاله ). ... هفت هشت روز برآمده و چند بار نیت کرده بود که خویشتن را بکشد. (چهارمقاله ). مدتها برآمد تا برفته ای و مرا بدست غم سپرده ای . (سندبادنامه ). چون ساعتی برآمد گنده پیر به بهانه ای از خانه بیرون آمد. (سندبادنامه ).
چو یک چندی برآمد ناتوان شد
گل سرخش برنگ زعفران شد.
نظامی .
چون برآمد چهار سال برین
گور عیار گشت شیر عرین .
نظامی .
چون یک چندی برین برآمد
افغان زد و نازنین برآمد.
نظامی .
چون روزگاری برآمد بی برگ و بی نوا شد. (تذکرة الاولیاء عطار). نقل است که شاگردی راگرسنگی بغایت رسید چند روز برآمد. (تذکرة الاولیاء عطار).
پیری و جوانی چو شب و روز برآمد
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم .
سعدی .
سالی دو برین برآمد. (گلستان سعدی ). جوانی چست ، لطیف ، خندان ... در حلقه ٔ عشرت ما بود که در دلش از هیج نوع غم نیامدی ... روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیفتاد. (گلستان سعدی ). بسی برنیامد که چهار مرد بیامدند و لاوکی داشتند پر از نان و گوشت . (تاریخ قم ). و بسی برنیامد که ایشان را بشکستند و بهزیمت کردند. (تاریخ قم ). || سراسر گذشتن . (ناظم الاطباء). || معاملت کردن . رفتار کردن . سازش کردن :
خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز
عیش خوش در بوته ٔ هجران کنند.
حافظ.
|| طرد شدن . برکنار شدن :
اگر با من خوش آیدآشنائی
همی ترسم که از شاهی برآئی .
نظامی .
قاضی شرم زده شد و از آن کار برآمد. (تذکرة الاولیاء عطار). || مطلقه شدن . رها شدن : و نیز شویم به طلاق سوگند خورده است که اگر شبی از خانه غایب شوم از او برآیم . (سیاستنامه ). || واماندن . دور شدن . افتادن . بازماندن :
برآمد بیکباره از خورد و خواب
ز دل آتش انگیخت وزدیده آب .
فردوسی .
ز زال آگهی یافت افراسیاب
برآمد ز آرام و از خورد و خواب .
فردوسی .
برآمد ز آرام و از خورد و خواب
همی بود با دیدگان پر آب .
فردوسی .
مرا تا بود یار من کردگار
تو خود یار باشی و هر کام یار
ولیکن اگر یار گیرم ترا
برآیم هم از تو هم از داورا.
(یوسف و زلیخا).
|| متنفر و بیزار شدن . || ناگهان و بی خبر آمدن . فوراً آمدن . || پر شدن . (ناظم الاطباء). || تعظیم کردن . (برهان ) (انجمن آرا). تعظیم و توقیر کردن . بزرگ کردن . (ناظم الاطباء). بر پای ایستادن برای تعظیم کسی که درآمده لهذا بهر دو ملاحظه درآمد و برآمد گویند. (انجمن آرای ناصری ).
فرهنگ عمید
۱. بالا آمدن.
۲. پدید آمدن؛ ظاهر شدن.
۳. سپری شدن.
۴. روبهراه شدن کار و انجام یافتن آن.
۵. برجستگی پیدا کردن.
۶. ورم کردن.
〈 بههم برآمدن: (مصدر لازم) [قدیمی]
۱. تنگدل شدن؛ اندوهگین شدن.
۲. خشمگین شدن.