کلمه جو
صفحه اصلی

بیهوش

فارسی به انگلیسی

insensible, senseless, unconscious, slow-witted, dull, witless


insensible, senseless, unconscious


فارسی به عربی

فاقد الوعي


مترادف و متضاد

بی‌حال، مدهوش ≠ هوشمند


لایعقل، مست


احمق، بی‌استعداد، خرف، خرفت، کم‌حافظه، کندذهن، کودن، منگ


بیخود، دبنگ، گیج


۱. بیحال، مدهوش
۲. لایعقل، مست
۳. احمق، بیاستعداد، خرف، خرفت، کمحافظه، کندذهن، کودن، منگ
۴. بیخود، دبنگ، گیج ≠ هوشمند


لغت نامه دهخدا

بیهوش . (ص مرکب ) (از: بی + هوش ) که هوش ندارد. که فاقد هوش است . بی فهم . بی فراست . بی شعور. (ناظم الاطباء). کندفهم . مقابل باهوش . خِنگ . دیرفهم . کندذهن . بی ذکاوت . بی حافظه . کم فراست . (یادداشت مؤلف ):ضعضع؛ مرد بی رای و هوش . (منتهی الارب ) :
سخن سپارد بیهوش را به بند بلا
سخن رساند هشیار را به عهد و لوا.

مولوی .


- امثال :
حسن بچه ٔ بیهوشی است و حسین بچه ٔ بیهوشی نیست . (یادداشت مؤلف ).
- بیهوش و حواس ؛ که فاقد هوش و حواس است . فراموشکار.
|| از خود بیخود. به بیخودی :
بر آن آواز خرگاهی پر از جوش
سوی خرگاه شد بیصبر و بیهوش .

نظامی .


مهین بانو چو کرد این قصه را گوش
فروماند از سخن بیصبر و بیهوش .

نظامی .


تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند جگر از جوش مرا.

سعدی .


|| مغشی علیه . غَشّی . بیخود. ازخودرفته . مغمی علیه . (یادداشت مؤلف ): غمی ، مَغْمی ّ(مغمی علیه )، مُغْمی ̍ (مغمی علیه )؛ بیهوش . (منتهی الارب ). مغشی . (منتهی الارب ) :
ز زین اندر آمد به روی زمین
بیفتاد بیهوش مرد گزین .

فردوسی .


چندگاهست که از باده و از بوسه مرا
نفکندستی بیهوش و نکردستی شاد.

فرخی .


زین خبر به شد وبهوش آمد
فتح بیهوش و نصرت بیمار.

مسعودسعد.


پس از یکدم چو مصروعان بیهوش
بهوش آمد دل سنگینش از جوش .

نظامی .


- بیهوش و بیگوش (ترکیب عطفی ) ؛ سخت بیمار که هوش و سامعه ٔ او از کار بمانده باشد. سخت بیمار گران که توجه بخارج نتواند داشتن . بیخود از بیماری . سخت در حال اغماء از تبی سنگین چنانکه محمی علیه در تبهای صعب و سخت . (یادداشت مؤلف ).
- بی هوش و گوش ، بیهوش و بیگوش ؛ سخت بیمار که هوش و سامعه ٔ او از کار بماند. سخت بیمار که تمیز و شنوایی ندارد. بیماری سخت در حال اغماء. (یادداشت مؤلف ).
|| دیوانه . مدهوش . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بی شعور. بی عقل . مدهوش . (ناظم الاطباء): مهلوس ؛ عقل رفته ٔ بیهوش . (منتهی الارب ). آشفته :
گربخواهی بستن این بیهوش را
از خرد کن قید و از دانش کمند.

ناصرخسرو.


همی گوید بعقل خویش هر کس را ز ما دایم
که من همچون توئی بیهوش دیدستم فراوانها.

ناصرخسرو.


با طاقت و هوشیم ما و او خود
بیطاقت و بیهوش و بی توان است .

ناصرخسرو.


مجنون سیاه مغز بیهوش
چون کرد نصیحت پدر گوش .

نظامی .


- بی هوش و رای ؛ بی فکر و اراده :
چو دیوانگانست بی هوش و رای
به هر باد کآید بجنبد ز جای .

فردوسی .


نباید که آن شاه بی هوش و رای
برد مر ورا اهرمن دل ز جای .

فردوسی .


|| مست . ثمل . (یادداشت مؤلف ). || (اصطلاح پزشکی ) آنکه طبیعةً یا باداروی بیهوشی ، حواس وی از کار افتاده باشد و درد رااحساس نکند. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به بیهش شود.


کلمات دیگر: