کلمه جو
صفحه اصلی

بیخود

فارسی به انگلیسی

piffling


فارسی به عربی

عاطل , غير مبرر


مترادف و متضاد

۱. بیهوش، سرمست، مجذوب، مدهوش، مست ≠ بهوش
۲. بیهوده
۳. باطل، پوچ
۴. بیجهت، بیسبب، بیدلیل
۵. نامطلوب، بهدردنخور، بد، بیمصرف


لغت نامه دهخدا

بیخود. [ خوَدْ / خُدْ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) بی خویش . که با خود نباشد. که حواس او موقتاً کار نکند. مغمی علیه که از هوش شده باشد. بیهوش . مدهوش . از حال رفته .از حال طبیعی خارج شده که اشعار نداشته باشد. که حواس او از کار افتاده باشد. مقابل هشیار :
زمانی فتادی چو مصروع بیخود
زمانی معلق زدی چون کبوتر.

عمعق بخاری .


بیخود افتاد بر در غاری
هر گیاهی به چشم او ماری .

نظامی .


چو گفتی نیمروز مجلس افروز
خرد بیخود بدی تا نیمه ٔ روز.

نظامی .


تو گر هوشیاری نه من بیخودم
همان هوشیارم همان بخردم .

نظامی .


همچو مرغ نیم بسمل مانده ام
بیخود و سرگشته ٔ تیمار او.

عطار.


یکی بیخود از خشمناکی چو مست
یکی بر زمین می زند هر دودست .

(بوستان چ یوسفی ص 119).


|| غافل . (ترجمان القرآن ). || بی اراده . بی قصد. بی آنکه خواهد و اراده کند :
سخن چون زان بهار نو برآمد
خروشی بیخود از خسرو برآمد.

نظامی .


آمد از بشر بیخود آوازی
چون ز طفلی که برگرد گازی .

نظامی .


|| مقابل با خود. غیرمعتقد به خویشتن خویش . از خودرسته . از خویشتن خویش برآمده :
رازدارم مرا ز دست مده
بیخودان را به خودپرست مده .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 800).


|| واله . شیدا. که خودی را فانی ساخته باشد. شوریده :
با خودی تو لیک مجنون بیخود است
در طریق عشق بیداری بد است .

مولوی .


که تا با خودی در خودت راه نیست
از این نکته جز بیخود آگاه نیست .

سعدی .


زآن بیخودم که عاشق صادق نباشدش
پروای نفس خویشتن از اشتغال دوست .

سعدی .


بی خود از شعشه ٔ پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند.

حافظ.


|| یاوه و لغو. بیهوده و بیهودگی . (ناظم الاطباء) :
عیش ناخوش همی کنی به سخط
سود بیخود چرا کشی به ستم .

مسعودسعد.


سخنگو چون سخن بیخود نگوید
اگر جز بد بگوید بد نگوید.

نظامی .


|| در تداول عوام . بی سبب . بی علت . بی جهت . (یادداشت مؤلف ). فلان بی خود این کار را کرد؛ بی جهت به انجام دادن آن پرداخت .


کلمات دیگر: