کلمه جو
صفحه اصلی

مستقر


مترادف مستقر : استوار، برقرار، پابرجا، پایدار، ثابت، جایگزین، استقراریافته، جای گیر، ساکن، محکم

برابر پارسی : استوار، برپا شده، برجا، پایدار، جایگیر، ماندگار

فارسی به انگلیسی

settled, firmly fixed, established

فارسی به عربی

ساکن

مترادف و متضاد

seat (اسم)
مقر، جا، کفل، نیمکت، مرکز، مستقر، مسند، نشیمن، مدار، صندلی، محل اقامت، سرین، جایگاه، نشیمن گاه

capital (اسم)
مایه، مرکز، مستقر، سرستون، سرمایه، پایتخت، حرف بزرگ، تنخواه

deep-seated (صفت)
دیرینه، مستقر

based (صفت)
مستقر، مبنی، متکی

firmly-fixed (صفت)
مستقر

well-found (صفت)
مستقر، مستحکم، کاملا مجهز، مجهز به وسایل کامل

استوار، برقرار، پابرجا، پایدار، ثابت، جایگزین، استقراریافته، جای‌گیر، ساکن، محکم


فرهنگ فارسی

جای گرفته ، جای قرارگرفتن
( اسم ) قرار جوینده قرارگیرنده جای گیرنده .

فرهنگ معین

(مُ تَ قَ رّ ) [ ع . ] (اِمف . ) پایدار، استوار، استقرار یافته ، قرار گرفته .

لغت نامه دهخدا

مستقر. [ م ُ ت َ ق َرر ] (ع ص ، اِ) نعت مفعولی و اسم مکان از استقرار.ثابت داشته شده . (یادداشت مرحوم دهخدا). ثابت . ساکن .قائم . استوار. قرارگرفته . و رجوع به استقرار شود : امامت حسین مستقر بود. (جهانگشای جوینی ).
- مستقر ساختن ؛قرار دادن . جایگزین کردن .
- مستقر شدن ؛ جایگیر شدن . برقرار شدن . استقرار حاصل کردن . استقرار پیدا کردن . آرام گرفتن . توطن کردن .
- مستقر کردن ؛ استوار کردن . استقرار دادن . جایگیر کردن .
|| جای قرار. (غیاث )(آنندراج ). موضع استقرار. (از اقرب الموارد). آرامگاه . (دهار). آرام . آرام جای . جای آرام . جای و مکان باش .موطن . دارالقرار. مقر. قرارگاه . قرارجای :
این چه ترفند است ای بت که همی گوید خلق
که سقر باشد فرجام ترا مستقرا .

خسروانی .


مسکن و مستقر خواجه نعیم دگر است
یک دو سال است که من دور بماندم ز نعیم .

فرخی .


گیتی سرای رهگذرانست ای پسر
زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا.

ناصرخسرو.


کاین نیست مستقر خردمندان
بلک این گذرگهیست بر او بگذر.

ناصرخسرو.


گفتم که نفس ناطقه را مستقر کجاست
گفتاورا جهان لطیفست مستقر.

ناصرخسرو.


کف راد او مر نعم را مقر
سر تیغ او مستقر نقم .

ناصرخسرو.


ای در ره عصیان قدمی چند شمرده
بازآی کزین درگه به مستقری نیست .

سنائی .


امروز مرکز خلافت است و مستقر امت ومنبع ملک . (کلیله و دمنه ).
زحل نحس تیره روی نگر
کز بر مشتریش مستقر است .

خاقانی .


وقت تب چون به نی نبرد تب
شیر گر نیستانش مستقرست .

خاقانی .


چون چند مرحله بیاوردند و به سر دو راه رسیدند به جانب هراة رفتند به مستقر فایق . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 78). در مسند ملک و مستقر عز خویش ممکّن بنشست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 218). بغراخان در بعضی از آن منازل جان تسلیم کرد و چون این اشارت به ملک نوح رسید روی به مستقر عز و سریر مملکت خویش نهاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 121). [ سلطان ] با جمعی از خواص ممالیک برنشست و... به مستقر زعیم و عظیم ایشان که به ابن سوری معروف بود راه وصول آسان کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 323). آذربایجان که مقر سریر سلطنت و مستقر رایات مملکت است . (جامعالتواریخ رشیدی ). آن باغ مستقر و منزل این جماعت است . (تاریخ قم ص 252).
- مستقر داشتن ؛ جای داشتن :
ستم رسیده تر از تو ندیده کس دگری
که در تنت دو ستمکاره مستقر دارد.

ناصرخسرو.


همی گوزن و عقاب از نهیب تیر و کمانت
به کوه وبیشه در آرام و مستقر دارد.

مسعودسعد.


من چو برجیس رخوت آمده ام
سرطان مستقری خواهم داشت .

خاقانی .


|| عاصمه . کرسی . پای تخت . نشست . مرکز : خرداب شهری بزرگ است [ به صقلاب ] و مستقر پادشاه است . (حدودالعالم ). حران [ در سودان ] شهری است بزرگ و مستقر ملوک است . (حدود العالم ). اخسیکت قصبه ٔ فرغانه است و مستقر امیر است و عمال . (حدودالعالم ). بیکث قصبه ٔ چاچ است و مستقر سلطان اندر وی است . (حدود العالم ). انبار مستقر ابوالعباس امیرالمؤمنین بوده است . (حدودالعالم ). نشابور... مستقر سپاه سالاران است . (حدودالعالم ). ری مستقر پادشاه جبال است . (حدودالعالم ). جنیانجکث قصبه ٔ تغزغز است شهری میانه است و مستقر ملک است و به حدود چین پیوسته . (حدودالعالم ).
- مستقرالخلافة ؛ قرارگاه خلافت . مرکز خلافت .
- || (اِخ ) در عهد اکبرشاه ، لقب بلده ٔ آگره در هندوستان بود. (غیاث ) (از آنندراج ).

مستقر. [ م ُ ت َ ق ِرر ] (ع ص ) نعت فاعلی از استقرار. قرارگیرنده و ساکن و متمکن و ثابت شونده در جایی . (از اقرب الموارد). رجوع به استقرار شود.


مستقر. [ م ُ ت َ ق ِرر ] ( ع ص ) نعت فاعلی از استقرار. قرارگیرنده و ساکن و متمکن و ثابت شونده در جایی. ( از اقرب الموارد ). رجوع به استقرار شود.

مستقر. [ م ُ ت َ ق َرر ] ( ع ص ، اِ ) نعت مفعولی و اسم مکان از استقرار.ثابت داشته شده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). ثابت. ساکن.قائم. استوار. قرارگرفته. و رجوع به استقرار شود : امامت حسین مستقر بود. ( جهانگشای جوینی ).
- مستقر ساختن ؛قرار دادن. جایگزین کردن.
- مستقر شدن ؛ جایگیر شدن. برقرار شدن. استقرار حاصل کردن. استقرار پیدا کردن. آرام گرفتن. توطن کردن.
- مستقر کردن ؛ استوار کردن. استقرار دادن. جایگیر کردن.
|| جای قرار. ( غیاث )( آنندراج ). موضع استقرار. ( از اقرب الموارد ). آرامگاه. ( دهار ). آرام. آرام جای. جای آرام. جای و مکان باش.موطن. دارالقرار. مقر. قرارگاه. قرارجای :
این چه ترفند است ای بت که همی گوید خلق
که سقر باشد فرجام ترا مستقرا .
خسروانی.
مسکن و مستقر خواجه نعیم دگر است
یک دو سال است که من دور بماندم ز نعیم.
فرخی.
گیتی سرای رهگذرانست ای پسر
زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا.
ناصرخسرو.
کاین نیست مستقر خردمندان
بلک این گذرگهیست بر او بگذر.
ناصرخسرو.
گفتم که نفس ناطقه را مستقر کجاست
گفتاورا جهان لطیفست مستقر.
ناصرخسرو.
کف راد او مر نعم را مقر
سر تیغ او مستقر نقم.
ناصرخسرو.
ای در ره عصیان قدمی چند شمرده
بازآی کزین درگه به مستقری نیست.
سنائی.
امروز مرکز خلافت است و مستقر امت ومنبع ملک. ( کلیله و دمنه ).
زحل نحس تیره روی نگر
کز بر مشتریش مستقر است.
خاقانی.
وقت تب چون به نی نبرد تب
شیر گر نیستانش مستقرست.
خاقانی.
چون چند مرحله بیاوردند و به سر دو راه رسیدند به جانب هراة رفتند به مستقر فایق. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 78 ). در مسند ملک و مستقر عز خویش ممکّن بنشست. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 218 ). بغراخان در بعضی از آن منازل جان تسلیم کرد و چون این اشارت به ملک نوح رسید روی به مستقر عز و سریر مملکت خویش نهاد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 121 ). [ سلطان ] با جمعی از خواص ممالیک برنشست و... به مستقر زعیم و عظیم ایشان که به ابن سوری معروف بود راه وصول آسان کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 323 ). آذربایجان که مقر سریر سلطنت و مستقر رایات مملکت است. ( جامعالتواریخ رشیدی ). آن باغ مستقر و منزل این جماعت است. ( تاریخ قم ص 252 ).

فرهنگ عمید

۱. جای گرفته.
۲. (اسم ) [قدیمی] قرارگاه، جای قرار گرفتن، مقر.

دانشنامه عمومی

مستقر (آلبوم). «مستقر» (به انگلیسی: Settle) اولین آلبوم استودیویی از دیسکلوژر است که در ۳۱ مه ۲۰۱۳ (۲۰۱۳-05-۳۱) منتشر شد. ترانه قفل که با سم اسمیت اجرا شده بود موفق ترین کار این آلبوم است.

فرهنگ فارسی ساره

ماندگار، برپا شده


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مُسْتَقَرٍّ: محل استقرار- قرارگاه دائمی - استقرار یافته ومحقق شده (مراد از مستقردر عبارت "أَنشَأَکُم مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَةٍ فَمُسْتَقَرٌّ وَمُسْتَوْدَعٌ " آن افرادی است که دوران سیر در اصلاب را طی کرده و متولد شده و در زمین که به مقتضای آیه و لکم فی الارض مستقر ق...
معنی مُّسْتَقِرٌّ: قرار گیرنده (عبارت "کُلُّ أَمْرٍ مُّسْتَقِرٌّ " یعنی :هر کاری[چه خیر و چه شر، چه حق و چه باطل در قرارگاه ویژه خود] قرار میگیرد.مراد از مستقردر عبارت "أَنشَأَکُم مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَةٍ فَمُسْتَقَرٌّ وَمُسْتَوْدَعٌ " آن افرادی است که دوران سیر در اصلاب...
معنی ﭐسْتَوَیْتَ: مستقر شدی
معنی مُسْتَوْدَعٌ: به ودیعه گذاشته شده (مراد از مستقردر عبارت "أَنشَأَکُم مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَةٍ فَمُسْتَقَرٌّ وَمُسْتَوْدَعٌ " آن افرادی است که دوران سیر در اصلاب را طی کرده و متولد شده و در زمین که به مقتضای آیه و لکم فی الارض مستقر قرارگاه نوع بشر است مستقر گشته ، و...
معنی عَدْنٍ: ماندنی و از بین نرفتنی - اقامت - ماندگاری(کلمه عدن مصدر و به معنای اقامت و استواری است ، مثلا گفته میشود فلان عدن بالمکان معنایش این است که فلانی در فلانجا ماندگار شد ، و معدن را به این جهت معدن میگویند که جواهر و فلزات در آن قطعه از زمین مستقر گشته ...
معنی عُرْوَةِ: دستاویز(دستگیره و یا به عبارت دیگر دستهای است که با آن چیزی را گرفته و بلند میکنند ، مانند دسته کوزه و دلو و دستگیره ظرفهای مختلف ، البته گیاههای ریشهدار و نیز درختهائی را که برگ آنها نمیریزد عروة مینامند ، و این کلمه در اصل به معنای تعلق میباشد و وق...
معنی أَثْخَنتُمُوهُمْ: بسیار آنها را کشتید- برآنها غلبه کردید - آنان را از قدرت و توان انداختید (کلمه اثخان به معنای بسیار کشتن ، و غلبه و قهر بر دشمن است . کلمه ثِخَن به معنی غلظت و بی رحمی است و اثخان کسی به معنی بازداشتن و مانع حرکت وجنبش او شدن است مثلاً با کشتن او . د...
معنی یُثْخِنَ: تا آرامش و قرار گیرد - تا استحکام یابد (از کلمه ثِخَن به معنی غلظت و بی رحمی است و اثخان کسی به معنی بازداشتن و مانع حرکت وجنبش او شدن است مثلاً با کشتن او .در عبارت "مَا کَانَ لِنَبِیٍّ أَن یَکُونَ لَهُ أَسْرَیٰ حَتَّیٰ یُثْخِنَ فِی ﭐلْأَرْضِ " منظو...
ریشه کلمه:
قرر (۳۸ بار)

واژه نامه بختیاریکا

چپنیدِه؛ جا گر

پیشنهاد کاربران

این واژه تازى ( اربى ) ست و سپارش مى کنیم بجاى آن از واژه هاى شابکُیونته Shabkoyuntan ( پهلوى: مستقر ، مقرّر ) ، شابکُیونیک Shabkoyunik ( پهلوى: استقراریافته ، مستقر ) ، پارستان Parestan ( پهلوى: مستحکم ، مستقر ، ثابت ) ، مانیشتگ Manishtag ( پهلوى: مقیم ، مستقر
، ساکن ) ، مانشاکManeshak ( پهلوى : مقیم ، مستقر ) مانیک Manik ( پهلوى: ساکن ، باقى ، مستقر ) بهره بجویید. در پهلوى شابکُیونتن Shabkoyuntan : قرار - استقرار دادن ، وضع - مستقر کردن

در یکجا ماندن

در پهلوی " مانیستن " برابر نسک فرهنگ کوچک زبان پهلوی نوشته مکنزی با برگردان خانم مهشید میرفخرایی.

Stationed

جای گرفته

قرارگاه


کلمات دیگر: