کلمه جو
صفحه اصلی

باآفرین

لغت نامه دهخدا

باآفرین . [ ف َ ] (ص مرکب ) لایق تحسین . قابل ، درخور تقدیس :
خردمند گفتا بشاه زمین
که ای نیک خو، شاه باآفرین .

دقیقی .


بدان بادپایان باآفرین
بآب اندرون غرقه کردند زین .

فردوسی .


برآمد یکی باد باآفرین
هوا گشت خندان و روی زمین .

فردوسی .


که خواهم که بینم سراسر زمین
همه مرز ایران باآفرین .

فردوسی .


چنین گفت رستم بشاه زمین
که ای نام بردار باآفرین .

فردوسی .


همه بوسه دادند گردان زمین
به پیش سیاوخش باآفرین .

فردوسی .


چو پیران بیامد زهند و ز چین
سخن رفت از آن شهر باآفرین .

فردوسی .


چو گودرز و هشتاد پور گزین
همه نامداران باآفرین .

فردوسی .


چو کاموس ومنشور و خاقان چین
گهار و چو فرطوس باآفرین

فردوسی .


نخستین چو کاوس باآفرین
کی آرش دوم بد، سوم کی پشین

فردوسی .


یکی بزم جوید دگر رزم و کین
نگه کن که تا کیست باآفرین .

فردوسی .


چو پنجاه و سه روز بگذشت ازین
که شد کشته آن شاه باآفرین .

فردوسی .


بد او پورشاه سمنگان زمین
همان خال سهراب باآفرین .

فردوسی .


چنین گفت سهراب باآفرین
که چون اسپم آمد بدست این چنین .

فردوسی .


بجان و سر شاه ایران زمین
سرافراز کاوس باآفرین .

فردوسی .


نهادند بر نامها بر نگین
فرستادگان خواست باآفرین .

فردوسی .


کز ایران یکی مرد باآفرین
فرستند نزدیک خاقان چین .

فردوسی .


بدینگونه تا هفت سال از جهان
ندیدند سبزی کهان و مهان
بهشتم بیامد مه فرودین
برآمد یکی ابر باآفرین .

فردوسی .


وز آن پس چو گفتارها شد کهن
برآن بر نهادند یکسر سخن
کز ایران یکی مردباآفرین
فرستند نزدیک خاقان چین .

فردوسی .


چه گفت آن سخنگوی باآفرین
که چون بنگری مغزداد است دین .

فردوسی .


بفرمود تا برنهادند زین
بر آن بادپایان باآفرین .

فردوسی .



فرهنگ عمید

درخور مدح و تمجید؛ قابل ستایش: ◻︎ یکی بزم جوید یکی رزم و کین / نگه کن که تا کیست باآفرین (فردوسی: ۵/۳۳۸).



کلمات دیگر: