ولی عهد. [ وَ لی ی ِ ع َ ] (اِخ ) ولی العهد. لقب حضرت شیث پیغمبر علیه السلام . (مهذب الاسماء).
ولی عهد
لغت نامه دهخدا
ولی عهد. [ وَ لی ی ِ ع َ / وَ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ولیعهد. متصرف و حاکم وقت . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). نگهبان عهد. || ولیعهد. کسی که پادشاه او را به جانشینی خود معین کرده است . کسی که شاه او را جانشین خود گرداند پس از مرگ خود. وارث پادشاهی . (از اقرب الموارد). کسی که پادشاه او را به اراده و رضا بر جای خویش نشاند و مختار سلطنت گرداند. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) :
بر آن انجمن نامه برخواندند
ولی عهد را شاد بنشاندند.
ای به مردی و کف راد ولی عهد علی
وی به انصاف و دل پاک ولی عهد عمر.
ملک عالم تاج عرب و فخرعجم
سید شاهان مسعود ولی عهد پدر.
حکمش ولی عهد قدر پیکانْش سلطان ظفر
تیرش ز طغرای هنر فرمان نو پرداخته .
نیست اندر گوهر آدم خواص مردمی
بر ولیعهدان شیطان حرف کرّمنا مخوان .
بر کوهه ٔ عرش مهد او باد
اقبال ولی عهد اوباد.
محمد که سلطان این مهد بود
ز چندین خلیفه ولی عهد بود.
سرش بوسید و شفْقت بیش کردش
ولیعهد سپاه خویش کردش .
هر روز مرتبتش بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد. (گلستان ). || توسعاً، در تداول ، پسر ارشد شخص .
بر آن انجمن نامه برخواندند
ولی عهد را شاد بنشاندند.
فردوسی .
ای به مردی و کف راد ولی عهد علی
وی به انصاف و دل پاک ولی عهد عمر.
فرخی .
ملک عالم تاج عرب و فخرعجم
سید شاهان مسعود ولی عهد پدر.
فرخی .
حکمش ولی عهد قدر پیکانْش سلطان ظفر
تیرش ز طغرای هنر فرمان نو پرداخته .
خاقانی .
نیست اندر گوهر آدم خواص مردمی
بر ولیعهدان شیطان حرف کرّمنا مخوان .
خاقانی .
بر کوهه ٔ عرش مهد او باد
اقبال ولی عهد اوباد.
خاقانی (از آنندراج ).
محمد که سلطان این مهد بود
ز چندین خلیفه ولی عهد بود.
نظامی .
سرش بوسید و شفْقت بیش کردش
ولیعهد سپاه خویش کردش .
نظامی .
هر روز مرتبتش بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد. (گلستان ). || توسعاً، در تداول ، پسر ارشد شخص .
فرهنگ عمید
۱. (سیاسی) کسی که پادشاه او را به جانشینی خود تعیین میکند؛ وارث سلطنت.
۲. [قدیمی] حاکم وقت.
کلمات دیگر: