کلمه جو
صفحه اصلی

هم سفر

لغت نامه دهخدا

هم سفر. [ هََ س َ ف َ ] (ص مرکب )رفیق راه . کسی که با دیگری به سفر رود :
هم سفرانش سپر انداختند
بال شکستند و پپرداختند.

نظامی .


هم سفران جاهل و من نوسفر
غربتم از بی کسیم تلخ تر.

نظامی .


ثابت این راه مقیمی بود
هم سفر خضر کلیمی بود.

نظامی .


بود سوداگر توانایی
هم سفر با حکیم دانایی .

مکتبی .


- همسفران جاهل ؛کنایه از نفس و قالب آدمی است که روح و جسد باشد. (برهان ).

فرهنگ عمید

دو یا چند تن که با هم سفر کنند.



کلمات دیگر: