هم سفر. [ هََ س َ ف َ ] (ص مرکب )رفیق راه . کسی که با دیگری به سفر رود :
هم سفرانش سپر انداختند
بال شکستند و پپرداختند.
هم سفران جاهل و من نوسفر
غربتم از بی کسیم تلخ تر.
ثابت این راه مقیمی بود
هم سفر خضر کلیمی بود.
بود سوداگر توانایی
هم سفر با حکیم دانایی .
- همسفران جاهل ؛کنایه از نفس و قالب آدمی است که روح و جسد باشد. (برهان ).
هم سفرانش سپر انداختند
بال شکستند و پپرداختند.
نظامی .
هم سفران جاهل و من نوسفر
غربتم از بی کسیم تلخ تر.
نظامی .
ثابت این راه مقیمی بود
هم سفر خضر کلیمی بود.
نظامی .
بود سوداگر توانایی
هم سفر با حکیم دانایی .
مکتبی .
- همسفران جاهل ؛کنایه از نفس و قالب آدمی است که روح و جسد باشد. (برهان ).