(ص مر.) کسی که کاری ندارد.
بی کار
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
بی کار. (ص مرکب ) (از: بی + کار، از اسم مصدر کاریدن ) بدون زرع : بی کار و کشت ؛ بی کشت و زرع . بی کشاورزی :
جهان دوزخی بود بی کار و کشت
به ابری چنین تازه شد چون بهشت .
جهان دوزخی بود بی کار و کشت
به ابری چنین تازه شد چون بهشت .
نظامی .
بی کار. (ص مرکب ) (از: بی + کار، جنگ ) بی جنگ . بی نبرد. رجوع به کار شود.
بی کار. (ص مرکب ) (از: بی + کار) بی شغل . بدون شغل و پیشه . بی صنعت . (ناظم الاطباء). بی سرگرمی . بی مشغولیت . غیرمشتغل بکاری . بی اشتغال به امری :
کشاورز و آهنگر و پای باف
چو بی کار باشند سرشان بکاف .
بکش هر که بی کار یابی به ده
همه کهترانند یکسر تو مه .
دگر مرد بی کار و بسیارگوی
نماند بنزدیکیش آبروی .
بهرسو که بی کار مردم بدند
به نان بر همه بنده ٔ او شدند.
بی کار چرا چنین نشینی
با کارکنان شهر پرنور.
منشین بی کار از آنکه بیگاری
به زانکه کنی بخیره بی کاری .
چون بزمستان به آفتاب بخسبی
پس چه تو ای بی خرد چه آن خر بی کار.
گفتن ز من از تو کار بستن
بی کار نمیتوان نشستن .
|| در تداول عامه ، بدون مشغله . فارغ : من هم تا یکشنبه بی کارم و به مرگ تو امیدوار. || فارغ . آسوده .
- بی کار شدن ؛ بی شغل شدن . بدون فعالیت ماندن .
- || از کاری پرداختن . آسوده شدن . فراغت یافتن :
چو بی کار شد مرد خسروپرست
جهانجوی فرمود تا برنشست .
- بی کار گشتن ؛ از کار بازایستادن . از فعالیت بازایستادن . بی کار گردیدن . با بی کاری بسر بردن . عمر گذراندن در بی اشتغالی . بی حرفه و کار گردش کردن :
اگر شاه نوذر گرفتار گشت
نه گردون گردنده بی کار گشت .
دگر گفت روز تو اندر گذشت
زبانت ز گفتار بی کارگشت .
بخواب اندر است آنکه بی کار گشت .
- || فارغ شدن . آسوده شدن :
نویسنده چون خامه بی کار گشت
بیاراست قرطاس و اندرنوشت .
چو از پرگار تن بی کار گردد
فلک را جنبش پرگار گردد.
- || بی نیازاز کار شدن :
مرا گفت کاین از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید بکار
کنون کارگر شد که بی کار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت .
|| معطل . عاطل . باطل . (یادداشت مؤلف ). غیرمشغول به کار و باطل :
ز لشکر بسی نیز بی کار بود
بدان تنگی اندر گرفتار بود.
نباید که بی کار باشد سپاه
نه آسوده ازرنج و تدبیر شاه .
هر که گوید که چرخ بی کار است
پیش جانش ز جهل دیوار است
کس ندید ای پسر نه نیز شنود
هیچ گردنده ای که بی کار است .
مه دوهفته اگر چون رخ او بودی شب
پاسبانان همه بی کار بدندی به سه پاس .
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجائیم و ملامتگر بی کار کجاست .
- بی کار ماندن ؛ معطل و عاطل و بی کاره ماندن :
سوی گنج ایران درازست راه
تهیدست و بی کار ماند سپاه .
|| تنبل و کاهل . (ناظم الاطباء). کاهل . لانه . (فرهنگ اسدی ). که کار نکند. صاحب حرفه ای که کار نکند. عاطل :
چنین پاسخ آورد بهرام باز
که از من تو بی کار خردی مساز.
سپاهی و دهقان و بی کار شاه
چنان دان که هر سه ندارند راه .
|| بی کاره . بی ثمر. بی فایده . (ناظم الاطباء). مهمل . غیرآباد. ضایع. تباه :
کشاورزان را فرمود [ انوشیروان ] تا هیچ زمین را بی کار نمانند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
به ستیش بایدکه خستو شوی
ز گفتار بی کار یکسو شوی .
هر آن شارسانی کز آن مرز بود
اگر چند بی کار و بی ارز بود.
ز دریا براه الانان کشید
یکی مرز ویران بی کار دید.
|| بیهوده :
با سخن تو همه سخن ها ناقص
با هنر تو همه هنرها بی کار.
باید که جوابی جزم و قاطع دهید نه عشوه و بی کار چنانکه بر آن اعتماد توان کرد [ از گفتارمسعود به اعیان ری ]. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 19).
کردی تدبیر تو ولیک همه بد
گفتی لیکن سرود یافه و بی کار.
اگر زر بایدش بی کار باشد
و گر عاشق بود دشوار باشد.
بی کار بهیمه ای و کج طبع کسی
کو فرق میان زشت و زیبا نکند.
تو کت این گاوهای پروارند
لاغران را مکش که بی کارند.
- بی کار شدن ؛ بی ثمر شدن . بی فایده شدن .
- || به مجاز، کوتاه شدن :
بیک راه چندان گرفتار شد
که گیرنده را دست بی کار شد.
- بی کار گشتن ؛ مهمل گشتن . بی فایده شدن . مهمل ماندن . معطل ماندن :
ز پیری مگر گاو بی کار گشت
به چشم خداوند خود خوار گشت .
چو شد بر جهان پادشاهیش راست
بزرگی فزون گشت و مهرش بکاست
خردمند نزدیک او خوار گشت
همه رسم شاهیش بی کار گشت .
- بی کار ماندن ؛ معطل و مهمل ماندن :
بی کار ماند شست غم او که بر دلم
از بس که زخم هست دگر جای تیر نیست .
|| که خاصیت نداشته باشد. (از یادداشت مؤلف ) :
گیاهان کوهی فراوان درود
بیفکند از او هرچه بی کار بود.
|| آنکه لیاقت هیچ کاری را نداشته باشد. (ناظم الاطباء). || تهی . خالی . معطل . عاطل . (یادداشت مؤلف ). فروگذاشته . بلامتصدی :
بچندین زمان تخت بی کار بود
سر مهتران پر ز تیمار بود.
بسی بد که بی کار بد تخت شاه
نکرد اندرو هیچ کهتر نگاه .
به بیماری اندر بمرد اردشیر
همی بود بی کار تاج و سریر.
- بی کار شدن ؛ تهی شدن . خالی شدن . معطل ماندن . عاطل ماندن :
وزان پس پراکنده گشت آگهی
که بی کار شد تخت شاهنشهی .
پر از غارت و سوختن شد جهان
چو بی کار شد تخت شاهنشهان .
تو گفتی بگوید همی بخت او
که بی کار خواهد شدن تخت او.
بطالة، تعطل ؛ بیکار شدن . (تاج المصادر بیهقی ).
|| مصاحب و همنشین . || نابکار. (ناظم الاطباء). || آواره . اوباش . || بی خانمان . (ناظم الاطباء).
کشاورز و آهنگر و پای باف
چو بی کار باشند سرشان بکاف .
ابوشکور.
بکش هر که بی کار یابی به ده
همه کهترانند یکسر تو مه .
فردوسی .
دگر مرد بی کار و بسیارگوی
نماند بنزدیکیش آبروی .
فردوسی .
بهرسو که بی کار مردم بدند
به نان بر همه بنده ٔ او شدند.
فردوسی .
بی کار چرا چنین نشینی
با کارکنان شهر پرنور.
ناصرخسرو.
منشین بی کار از آنکه بیگاری
به زانکه کنی بخیره بی کاری .
ناصرخسرو.
چون بزمستان به آفتاب بخسبی
پس چه تو ای بی خرد چه آن خر بی کار.
ناصرخسرو.
گفتن ز من از تو کار بستن
بی کار نمیتوان نشستن .
نظامی .
|| در تداول عامه ، بدون مشغله . فارغ : من هم تا یکشنبه بی کارم و به مرگ تو امیدوار. || فارغ . آسوده .
- بی کار شدن ؛ بی شغل شدن . بدون فعالیت ماندن .
- || از کاری پرداختن . آسوده شدن . فراغت یافتن :
چو بی کار شد مرد خسروپرست
جهانجوی فرمود تا برنشست .
فردوسی .
- بی کار گشتن ؛ از کار بازایستادن . از فعالیت بازایستادن . بی کار گردیدن . با بی کاری بسر بردن . عمر گذراندن در بی اشتغالی . بی حرفه و کار گردش کردن :
اگر شاه نوذر گرفتار گشت
نه گردون گردنده بی کار گشت .
فردوسی .
دگر گفت روز تو اندر گذشت
زبانت ز گفتار بی کارگشت .
فردوسی .
بخواب اندر است آنکه بی کار گشت .
فردوسی .
- || فارغ شدن . آسوده شدن :
نویسنده چون خامه بی کار گشت
بیاراست قرطاس و اندرنوشت .
فردوسی .
چو از پرگار تن بی کار گردد
فلک را جنبش پرگار گردد.
نظامی .
- || بی نیازاز کار شدن :
مرا گفت کاین از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید بکار
کنون کارگر شد که بی کار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت .
فردوسی .
|| معطل . عاطل . باطل . (یادداشت مؤلف ). غیرمشغول به کار و باطل :
ز لشکر بسی نیز بی کار بود
بدان تنگی اندر گرفتار بود.
فردوسی .
نباید که بی کار باشد سپاه
نه آسوده ازرنج و تدبیر شاه .
اسدی .
هر که گوید که چرخ بی کار است
پیش جانش ز جهل دیوار است
کس ندید ای پسر نه نیز شنود
هیچ گردنده ای که بی کار است .
ناصرخسرو.
مه دوهفته اگر چون رخ او بودی شب
پاسبانان همه بی کار بدندی به سه پاس .
سوزنی .
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجائیم و ملامتگر بی کار کجاست .
حافظ(دیوان چ قزوینی - غنی ص 15).
- بی کار ماندن ؛ معطل و عاطل و بی کاره ماندن :
سوی گنج ایران درازست راه
تهیدست و بی کار ماند سپاه .
فردوسی .
|| تنبل و کاهل . (ناظم الاطباء). کاهل . لانه . (فرهنگ اسدی ). که کار نکند. صاحب حرفه ای که کار نکند. عاطل :
چنین پاسخ آورد بهرام باز
که از من تو بی کار خردی مساز.
فردوسی .
سپاهی و دهقان و بی کار شاه
چنان دان که هر سه ندارند راه .
فردوسی .
|| بی کاره . بی ثمر. بی فایده . (ناظم الاطباء). مهمل . غیرآباد. ضایع. تباه :
کشاورزان را فرمود [ انوشیروان ] تا هیچ زمین را بی کار نمانند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
به ستیش بایدکه خستو شوی
ز گفتار بی کار یکسو شوی .
فردوسی .
هر آن شارسانی کز آن مرز بود
اگر چند بی کار و بی ارز بود.
فردوسی .
ز دریا براه الانان کشید
یکی مرز ویران بی کار دید.
فردوسی .
|| بیهوده :
با سخن تو همه سخن ها ناقص
با هنر تو همه هنرها بی کار.
فرخی .
باید که جوابی جزم و قاطع دهید نه عشوه و بی کار چنانکه بر آن اعتماد توان کرد [ از گفتارمسعود به اعیان ری ]. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 19).
کردی تدبیر تو ولیک همه بد
گفتی لیکن سرود یافه و بی کار.
ناصرخسرو.
اگر زر بایدش بی کار باشد
و گر عاشق بود دشوار باشد.
نظامی .
بی کار بهیمه ای و کج طبع کسی
کو فرق میان زشت و زیبا نکند.
سعدی .
تو کت این گاوهای پروارند
لاغران را مکش که بی کارند.
اوحدی .
- بی کار شدن ؛ بی ثمر شدن . بی فایده شدن .
- || به مجاز، کوتاه شدن :
بیک راه چندان گرفتار شد
که گیرنده را دست بی کار شد.
فردوسی .
- بی کار گشتن ؛ مهمل گشتن . بی فایده شدن . مهمل ماندن . معطل ماندن :
ز پیری مگر گاو بی کار گشت
به چشم خداوند خود خوار گشت .
فردوسی .
چو شد بر جهان پادشاهیش راست
بزرگی فزون گشت و مهرش بکاست
خردمند نزدیک او خوار گشت
همه رسم شاهیش بی کار گشت .
فردوسی .
- بی کار ماندن ؛ معطل و مهمل ماندن :
بی کار ماند شست غم او که بر دلم
از بس که زخم هست دگر جای تیر نیست .
خاقانی .
|| که خاصیت نداشته باشد. (از یادداشت مؤلف ) :
گیاهان کوهی فراوان درود
بیفکند از او هرچه بی کار بود.
فردوسی .
|| آنکه لیاقت هیچ کاری را نداشته باشد. (ناظم الاطباء). || تهی . خالی . معطل . عاطل . (یادداشت مؤلف ). فروگذاشته . بلامتصدی :
بچندین زمان تخت بی کار بود
سر مهتران پر ز تیمار بود.
فردوسی .
بسی بد که بی کار بد تخت شاه
نکرد اندرو هیچ کهتر نگاه .
فردوسی .
به بیماری اندر بمرد اردشیر
همی بود بی کار تاج و سریر.
فردوسی .
- بی کار شدن ؛ تهی شدن . خالی شدن . معطل ماندن . عاطل ماندن :
وزان پس پراکنده گشت آگهی
که بی کار شد تخت شاهنشهی .
فردوسی .
پر از غارت و سوختن شد جهان
چو بی کار شد تخت شاهنشهان .
فردوسی .
تو گفتی بگوید همی بخت او
که بی کار خواهد شدن تخت او.
فردوسی .
بطالة، تعطل ؛ بیکار شدن . (تاج المصادر بیهقی ).
|| مصاحب و همنشین . || نابکار. (ناظم الاطباء). || آواره . اوباش . || بی خانمان . (ناظم الاطباء).
کلمات دیگر: