کلمه جو
صفحه اصلی

بی کار

فرهنگ معین

(ص مر.) کسی که کاری ندارد.


لغت نامه دهخدا

بی کار. (ص مرکب ) (از: بی + کار، از اسم مصدر کاریدن ) بدون زرع : بی کار و کشت ؛ بی کشت و زرع . بی کشاورزی :
جهان دوزخی بود بی کار و کشت
به ابری چنین تازه شد چون بهشت .

نظامی .



بی کار. (ص مرکب ) (از: بی + کار، جنگ ) بی جنگ . بی نبرد. رجوع به کار شود.


بی کار. (ص مرکب ) (از: بی + کار) بی شغل . بدون شغل و پیشه . بی صنعت . (ناظم الاطباء). بی سرگرمی . بی مشغولیت . غیرمشتغل بکاری . بی اشتغال به امری :
کشاورز و آهنگر و پای باف
چو بی کار باشند سرشان بکاف .

ابوشکور.


بکش هر که بی کار یابی به ده
همه کهترانند یکسر تو مه .

فردوسی .


دگر مرد بی کار و بسیارگوی
نماند بنزدیکیش آبروی .

فردوسی .


بهرسو که بی کار مردم بدند
به نان بر همه بنده ٔ او شدند.

فردوسی .


بی کار چرا چنین نشینی
با کارکنان شهر پرنور.

ناصرخسرو.


منشین بی کار از آنکه بیگاری
به زانکه کنی بخیره بی کاری .

ناصرخسرو.


چون بزمستان به آفتاب بخسبی
پس چه تو ای بی خرد چه آن خر بی کار.

ناصرخسرو.


گفتن ز من از تو کار بستن
بی کار نمیتوان نشستن .

نظامی .


|| در تداول عامه ، بدون مشغله . فارغ : من هم تا یکشنبه بی کارم و به مرگ تو امیدوار. || فارغ . آسوده .
- بی کار شدن ؛ بی شغل شدن . بدون فعالیت ماندن .
- || از کاری پرداختن . آسوده شدن . فراغت یافتن :
چو بی کار شد مرد خسروپرست
جهانجوی فرمود تا برنشست .

فردوسی .


- بی کار گشتن ؛ از کار بازایستادن . از فعالیت بازایستادن . بی کار گردیدن . با بی کاری بسر بردن . عمر گذراندن در بی اشتغالی . بی حرفه و کار گردش کردن :
اگر شاه نوذر گرفتار گشت
نه گردون گردنده بی کار گشت .

فردوسی .


دگر گفت روز تو اندر گذشت
زبانت ز گفتار بی کارگشت .

فردوسی .


بخواب اندر است آنکه بی کار گشت .

فردوسی .


- || فارغ شدن . آسوده شدن :
نویسنده چون خامه بی کار گشت
بیاراست قرطاس و اندرنوشت .

فردوسی .


چو از پرگار تن بی کار گردد
فلک را جنبش پرگار گردد.

نظامی .


- || بی نیازاز کار شدن :
مرا گفت کاین از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید بکار
کنون کارگر شد که بی کار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت .

فردوسی .


|| معطل . عاطل . باطل . (یادداشت مؤلف ). غیرمشغول به کار و باطل :
ز لشکر بسی نیز بی کار بود
بدان تنگی اندر گرفتار بود.

فردوسی .


نباید که بی کار باشد سپاه
نه آسوده ازرنج و تدبیر شاه .

اسدی .


هر که گوید که چرخ بی کار است
پیش جانش ز جهل دیوار است
کس ندید ای پسر نه نیز شنود
هیچ گردنده ای که بی کار است .

ناصرخسرو.


مه دوهفته اگر چون رخ او بودی شب
پاسبانان همه بی کار بدندی به سه پاس .

سوزنی .


هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجائیم و ملامتگر بی کار کجاست .

حافظ(دیوان چ قزوینی - غنی ص 15).


- بی کار ماندن ؛ معطل و عاطل و بی کاره ماندن :
سوی گنج ایران درازست راه
تهیدست و بی کار ماند سپاه .

فردوسی .


|| تنبل و کاهل . (ناظم الاطباء). کاهل . لانه . (فرهنگ اسدی ). که کار نکند. صاحب حرفه ای که کار نکند. عاطل :
چنین پاسخ آورد بهرام باز
که از من تو بی کار خردی مساز.

فردوسی .


سپاهی و دهقان و بی کار شاه
چنان دان که هر سه ندارند راه .

فردوسی .


|| بی کاره . بی ثمر. بی فایده . (ناظم الاطباء). مهمل . غیرآباد. ضایع. تباه :
کشاورزان را فرمود [ انوشیروان ] تا هیچ زمین را بی کار نمانند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
به ستیش بایدکه خستو شوی
ز گفتار بی کار یکسو شوی .

فردوسی .


هر آن شارسانی کز آن مرز بود
اگر چند بی کار و بی ارز بود.

فردوسی .


ز دریا براه الانان کشید
یکی مرز ویران بی کار دید.

فردوسی .


|| بیهوده :
با سخن تو همه سخن ها ناقص
با هنر تو همه هنرها بی کار.

فرخی .


باید که جوابی جزم و قاطع دهید نه عشوه و بی کار چنانکه بر آن اعتماد توان کرد [ از گفتارمسعود به اعیان ری ]. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 19).
کردی تدبیر تو ولیک همه بد
گفتی لیکن سرود یافه و بی کار.

ناصرخسرو.


اگر زر بایدش بی کار باشد
و گر عاشق بود دشوار باشد.

نظامی .


بی کار بهیمه ای و کج طبع کسی
کو فرق میان زشت و زیبا نکند.

سعدی .


تو کت این گاوهای پروارند
لاغران را مکش که بی کارند.

اوحدی .


- بی کار شدن ؛ بی ثمر شدن . بی فایده شدن .
- || به مجاز، کوتاه شدن :
بیک راه چندان گرفتار شد
که گیرنده را دست بی کار شد.

فردوسی .


- بی کار گشتن ؛ مهمل گشتن . بی فایده شدن . مهمل ماندن . معطل ماندن :
ز پیری مگر گاو بی کار گشت
به چشم خداوند خود خوار گشت .

فردوسی .


چو شد بر جهان پادشاهیش راست
بزرگی فزون گشت و مهرش بکاست
خردمند نزدیک او خوار گشت
همه رسم شاهیش بی کار گشت .

فردوسی .


- بی کار ماندن ؛ معطل و مهمل ماندن :
بی کار ماند شست غم او که بر دلم
از بس که زخم هست دگر جای تیر نیست .

خاقانی .


|| که خاصیت نداشته باشد. (از یادداشت مؤلف ) :
گیاهان کوهی فراوان درود
بیفکند از او هرچه بی کار بود.

فردوسی .


|| آنکه لیاقت هیچ کاری را نداشته باشد. (ناظم الاطباء). || تهی . خالی . معطل . عاطل . (یادداشت مؤلف ). فروگذاشته . بلامتصدی :
بچندین زمان تخت بی کار بود
سر مهتران پر ز تیمار بود.

فردوسی .


بسی بد که بی کار بد تخت شاه
نکرد اندرو هیچ کهتر نگاه .

فردوسی .


به بیماری اندر بمرد اردشیر
همی بود بی کار تاج و سریر.

فردوسی .


- بی کار شدن ؛ تهی شدن . خالی شدن . معطل ماندن . عاطل ماندن :
وزان پس پراکنده گشت آگهی
که بی کار شد تخت شاهنشهی .

فردوسی .


پر از غارت و سوختن شد جهان
چو بی کار شد تخت شاهنشهان .

فردوسی .


تو گفتی بگوید همی بخت او
که بی کار خواهد شدن تخت او.

فردوسی .


بطالة، تعطل ؛ بیکار شدن . (تاج المصادر بیهقی ).
|| مصاحب و همنشین . || نابکار. (ناظم الاطباء). || آواره . اوباش . || بی خانمان . (ناظم الاطباء).


کلمات دیگر: