کلمه جو
صفحه اصلی

دست خوش

فرهنگ معین

کردن ( ~. خُ. کَ دَ) (مص ل .) مهارت یافتن .


( ~. خُ) (ص مر.) 1 - بازیچه ، مسخره . 2 - رام ، مطیع ، زبون .


( ~ . خُ) 1 - (اِمر.) پولی که از طرف برنده در قمار به عنوان انعام به دیگری داده شود. 2 - (شب جم .) کلمة تحسین به معنی ، آفرین ، مرحبا.


لغت نامه دهخدا

دست خوش . [ دَ ت ِ خوَش ْ / خُش ْ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) این ترکیب در بیت ذیل منسوب به رودکی آمده است و ظاهراً بدان هم معنی دست خوب می توان داد و هم معنی دست خوش و ملعبه :
عالم چو ستم کند ستمکش مائیم
دست خوش روزگار ناخوش مائیم .

(منسوب به رودکی ).



دست خوش . [ دَ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِ مرکب ) دست خشک . دستمال . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). دستار.


دست خوش . [ دَ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) سخره . (شرفنامه ٔ منیری ). شخصی که مسخره باشد. (غیاث ) (آنندراج ). مسخرگی . (برهان ) (انجمن آرا). آنکه مورد مسخره واقع شود. که مورد ریشخند قرار گیرد. || کنایه ازعاجز و زبون و زیردست . (برهان ) (انجمن آرا). مغلوب .(از غیاث ). مغلوب و زبون . (آنندراج ). || دست زیر بودن یعنی در تحت حکم کسی بودن :
چون نه ای کامل دکان تنها مگیر
دست خوش می باش تا گردی خمیر.

مولوی .


- دست خوش کسی یا حوادث یا زمانه یا صروف دهر یا تصاریف دهر یا هواهای نفس شدن ؛ ملعبه ٔ او شدن . بازیچه ٔ او گشتن . || در معرض . عرضه ٔ. بازیچه ٔ. ملعبه ٔ. اسباب کار. (یادداشت مرحوم دهخدا). و در این معنی لازم الاضافه است :
عید را دست خوش خویش گرفتیم ازو
میوه و گل بجز اینگونه نخواهیم دگر.

ازرقی (از آنندراج ).


ای چون غرواش سبلتت کفک فشان
چون شانه بوی دست خوش دست خوشان .

سوزنی .


تا دست خوش جهان شدم من
در دست قناعتم ممکن .

مجیرالدین بیلقانی (از آنندراج ).


ساقی شب دستکش جام تست
مرغ سحر دست خوش نام تست .

نظامی .


پی سپر جرعه ٔ میخوارگان
دست خوش بازی سیارگان .

نظامی .


دست خوشان تواند پردگیان چنگ وار
یک دو نواشان بسازچون دل ایشان حزین .

سیف اسفرنگی (از انجمن آرا).


زمانه به چه نوع دست خوش آن طایفه است . (جهانگشای جوینی ).
خواب خوش من ای پسر دستخوش خیال شد
نقد امید عمر من در طلب وصال شد.

سعدی .


روح را کس نکند دست خوش نفس خسیس
عاقلان آینه ٔ چین نفرستند به زنگ .

خواجو (از شرفنامه ٔ منیری ).


خاصه با پیری چون من که بطبع
دائماً دست خوش نسیان است .

؟ (از یادداشت مرحوم دهخدا).


|| چیزی که حصول آن سهل و آسان بود. (برهان ) (از آنندراج ). کار سهل الحصول و آسان . (انجمن آرا). آنکه یا آنچه آسان بدست آید :
ز چندین رزان راست ایدر شتافت
زبونی ز من دستخوش تر نیافت .

اسدی .


|| چیزی که از مالش دست فرسوده و مضمحل شده باشد. || (اِ مرکب ) استعمال .

دست خوش . [ دَ خوَش ْ / خُش ْ ] (صوت مرکب ) آفرین . احسنت . مرحبا. اَیحی ̍. دستت خوش باد. کلمه ٔ تحسین است آن را که در قمار ببرد یا نقشی نیکو آرد یا در کاری دشوار پیروز شود و از عهده ٔ کاری متعذر برآید. چون آفرین است برای مقامری که دست خوب آورده است در نرد. (یادداشت مرحوم دهخدا). تحسینی که غالباً به برنده ٔ قمار کنند. آفرینی که مقامران صاحب نقش نیکو راگویند. || خطابی نیشدار و تعجب آمیز کسی را که با تردستی و مهارت کلاهی بر سر دیگری گذارد. || (اِ مرکب ) شتلی که مقامر در وقتی که نقش ودست خوب آورده است به حضار دهد. (یادداشت مرحوم دهخدا). پولی که از طرف شخصی که در قمار برده بعنوان انعام به دیگری داده شود. شتلی که مقامر وقتی که دست خوب آورده به حضار یا به گوینده ٔ لفظ «دست خوش » دهد.
- دست خوش دادن یا گرفتن ؛ شتل دادن مقامر یا گرفتن از مقامر.



کلمات دیگر: