فرهنگ فارسی ساره

با اصل و نسب

<hr> مترادف با تجربه : آزموده، حاذق، خبره، کارآزموده، کاردان، کهنه کار، مجرب <hr> متضاد با تجربه : بی تجربه، تازه کار <hr> برابر پارسی : آزموده، کار آزموده | آزموده

مترادف با تجربه : آزموده، حاذق، خبره، کارآزموده، کاردان، کهنه کار، مجرب متضاد با تجربه : بی تجربه، تازه کار برابر پارسی : آزموده، کار آزموده | آزموده

با تجربه

<hr> برابر پارسی : با سپاس

با تشکر

<hr> برابر پارسی : پرهیزگار

با تقوی

<hr> برابر پارسی : با همه

با تمام

<hr> مترادف با جرات : باشهامت، پرجسارت، پردل، جربزه دار، دلاور، دلیر، شجاع، شیردل، صارم، صفدر <hr> متضاد با جرات : بی جرات، ترسو <hr> برابر پارسی : یارا

مترادف با جرات : باشهامت، پرجسارت، پردل، جربزه دار، دلاور، دلیر، شجاع، شیردل، صارم، صفدر متضاد با جرات : بی جرات، ترسو برابر پارسی : یارا

با جرات

<hr> برابر پارسی : دوستانه

با حسن نیت

<hr> برابر پارسی : دشمنانه

با سوء نیت

<hr> برابر پارسی : با باورهای گوناگون

برابر پارسی : با باورهای گوناگون

با عقاید مختلف

<hr> برابر پارسی : با توانایی

برابر پارسی : با توانایی

با قابلیت

<hr> برابر پارسی : دیرین، دیرینه

برابر پارسی : دیرین، دیرینه

با قدمت

با لیاقت

<hr> برابر پارسی : شایستگی

با لیاقتی

باتجربه

<hr> مترادف باحیا : آزرمگین، شرمگین، عفیف، محجوب <hr> متضاد باحیا : بی حیا <hr> برابر پارسی : آزرمین

مترادف باحیا : آزرمگین، شرمگین، عفیف، محجوب متضاد باحیا : بی حیا برابر پارسی : آزرمین

باحیا

<hr> مترادف بادوام : پایدار، پاینده، دیرپا، مستدام ، محکم <hr> متضاد بادوام : بی دوام <hr> برابر پارسی : دیرنده | پایدار، استوار، همیشگی

مترادف بادوام : پایدار، پاینده، دیرپا، مستدام ، محکم متضاد بادوام : بی دوام برابر پارسی : دیرنده | پایدار، استوار، همیشگی

بادوام

<hr> مترادف بارز : آشکار، پیدا، روشن، صریح، مشخص، مشهود، واضح ، برجسته، چشمگیر، مبرز، ممتاز، استثنایی، طراز اول، فوق العاده <hr> متضاد بارز : نامعلوم <hr> برابر پارسی : آشکار، پدیدار، نمایان، هویدا

مترادف بارز : آشکار، پیدا، روشن، صریح، مشخص، مشهود، واضح ، برجسته، چشمگیر، مبرز، ممتاز، استثنایی، طراز اول، فوق العاده متضاد بارز : نامعلوم برابر پارسی : آشکار، پدیدار، نمایان، هویدا

بارز

<hr> مترادف بارک الله : آفرین، احسنت، مرحبا <hr> برابر پارسی : آفرین

مترادف بارک الله : آفرین، احسنت، مرحبا برابر پارسی : آفرین

بارک الله

<hr> مترادف بازگویی : تکرار، تکریر، روایت، نقل، واگو، بیان <hr> برابر پارسی : واگویش

مترادف بازگویی : تکرار، تکریر، روایت، نقل، واگو، بیان برابر پارسی : واگویش

بازگویی

<hr> مترادف باطل : بی معنی، ناحق، نادرست، غلط، ناراست، ناصواب ، ابطال، فسخ، لغو، ملغا، بیکاره، عاطل، بی فایده، بیهوده، مهمل، ضایع، عبث، دروغ، غیرواقعی ، بی اعتبار، نامعتبر <hr> متضاد باطل : حق، راست، صواب <hr> برابر پارسی : پوچ، بی هوده، بیهوده، تباه، نادرست

مترادف باطل : بی معنی، ناحق، نادرست، غلط، ناراست، ناصواب ، ابطال، فسخ، لغو، ملغا، بیکاره، عاطل، بی فایده، بیهوده، مهمل، ضایع، عبث، دروغ، غیرواقعی ، بی اعتبار، نامعتبر متضاد باطل : حق، راست، صواب برابر پارسی : پوچ، بی هوده، بیهوده، تباه، نادرست

باطل

<hr> مترادف باطله : بی اعتبار، نامعتبر، ازاعتبارافتاده، به دردنخور، لغو، واهی، پوچ <hr> برابر پارسی : بی هُده

مترادف باطله : بی اعتبار، نامعتبر، ازاعتبارافتاده، به دردنخور، لغو، واهی، پوچ برابر پارسی : بی هُده

باطله

<hr> مترادف باطن : پنهان، ناپدید، نهان ، اندرون، داخل، درون، دل، ضمیر، طینت، قلب، نیت ، اصل، حقیقت، صریح، ظاهر، خلوت <hr> متضاد باطن : آشکار، آشکارا، عیان، معلوم، برون، ظاهر، جلوت <hr> برابر پارسی : اندرون، درون، نهان

مترادف باطن : پنهان، ناپدید، نهان ، اندرون، داخل، درون، دل، ضمیر، طینت، قلب، نیت ، اصل، حقیقت، صریح، ظاهر، خلوت متضاد باطن : آشکار، آشکارا، عیان، معلوم، برون، ظاهر، جلوت برابر پارسی : اندرون، درون، نهان

باطن

<hr> برابر پارسی : درونی

باطنی

<hr> مترادف باعث : انگیزه، سبب، علت، محرک، موجب، مورث، وسیله، بانی، مسبب، برانگیزاننده <hr> برابر پارسی : انگیزه، مایه، انگیزاننده، دست آویز

مترادف باعث : انگیزه، سبب، علت، محرک، موجب، مورث، وسیله، بانی، مسبب، برانگیزاننده برابر پارسی : انگیزه، مایه، انگیزاننده، دست آویز

باعث

باعث عبرت دیگران

<hr> مترادف باقی : باقیمانده، بازمانده، مانده، موجود، بقیه، تتمه، مابه التفاوت، ابدی، پایا، پایدار، پاینده، دایم، مانا، نامیرا ، حی، زنده ، برقرار، مستدام همیشگی ، دیگر، سایر <hr> متضاد باقی : فانی، مرده، میت <hr> برابر پارسی : بازمانده، ماندنی، مانده

مترادف باقی : باقیمانده، بازمانده، مانده، موجود، بقیه، تتمه، مابه التفاوت، ابدی، پایا، پایدار، پاینده، دایم، مانا، نامیرا ، حی، زنده ، برقرار، مستدام همیشگی ، دیگر، سایر متضاد باقی : فانی، مرده، میت برابر پارسی : بازمانده، ماندنی، مانده

باقی

<hr> مترادف باقی مانده : الباقی، بازمانده، باقی، به جای مانده، بقایا، بقیه، پس مانده، تتمه، مابقی، مازاد <hr> برابر پارسی : بازمانده | بجای مانده، پس مانده، مانده

مترادف باقی مانده : الباقی، بازمانده، باقی، به جای مانده، بقایا، بقیه، پس مانده، تتمه، مابقی، مازاد برابر پارسی : بازمانده | بجای مانده، پس مانده، مانده

باقی مانده

باقیمانده

<hr> مترادف بالاجبار : اجباری، اجبار <hr> برابر پارسی : به ناچار

مترادف بالاجبار : اجباری، اجبار برابر پارسی : به ناچار

بالاجبار

<hr> مترادف بالعکس : برعکس، به عکس <hr> برابر پارسی : وارون، واژگونه

مترادف بالعکس : برعکس، به عکس برابر پارسی : وارون، واژگونه

بالعکس

<hr> مترادف بالقوه : فی نفسه <hr> متضاد بالقوه : بالفعل <hr> برابر پارسی : نهفته، خفته

مترادف بالقوه : فی نفسه متضاد بالقوه : بالفعل برابر پارسی : نهفته، خفته

بالقوه

<hr> مترادف بالکن : ایوان، مهتابی، لژ، شاه نشین <hr> برابر پارسی : ایوان، پالگانه

مترادف بالکن : ایوان، مهتابی، لژ، شاه نشین برابر پارسی : ایوان، پالگانه

بالکن

<hr> برابر پارسی : بامیان جی

برابر پارسی : بامیان جی

باواسطه

<hr> مترادف باکره : بتول، بکر، دختر، دوشیزه، عذرا، ناسفته <hr> متضاد باکره : بیوه، زن <hr> برابر پارسی : دوشیزه، پوپک

مترادف باکره : بتول، بکر، دختر، دوشیزه، عذرا، ناسفته متضاد باکره : بیوه، زن برابر پارسی : دوشیزه، پوپک

باکره

<hr> برابر پارسی : هنگامه

بحبحه

<hr> مترادف بحث : جدال، گفت وگو، مباحثه، مذاکره، مقال، مناظره، مناقشه، درس، جستار، مبحث <hr> برابر پارسی : گفت و شنود، جستار، جُستار، گفتگو

مترادف بحث : جدال، گفت وگو، مباحثه، مذاکره، مقال، مناظره، مناقشه، درس، جستار، مبحث برابر پارسی : گفت و شنود، جستار، جُستار، گفتگو

بحث

<hr> برابر پارسی : گفتمان

بحث و تبادل نظر

<hr> برابر پارسی : گفتاورد

بحث و مجادله

<hr> مترادف بحث کردن : جدل کردن، گفت وگو کردن، مباحثه کردن، محاوره کردن، مذاکره کردن، مناظره کردن، حفر کردن، کندن <hr> برابر پارسی : گفتگو کردن

مترادف بحث کردن : جدل کردن، گفت وگو کردن، مباحثه کردن، محاوره کردن، مذاکره کردن، مناظره کردن، حفر کردن، کندن برابر پارسی : گفتگو کردن

بحث کردن

<hr> برابر پارسی : دریای مازندران

برابر پارسی : دریای مازندران

بحر خزر

<hr> مترادف بحران : آشفتگی، آشوب، تشنج، تلاطم، تنش، ناآرامی ، خطر، مخاطره <hr> متضاد بحران : آرامش <hr> برابر پارسی : آشفتگی، چالش، سراسیمگی، ناآرامی

مترادف بحران : آشفتگی، آشوب، تشنج، تلاطم، تنش، ناآرامی ، خطر، مخاطره متضاد بحران : آرامش برابر پارسی : آشفتگی، چالش، سراسیمگی، ناآرامی

بحران

<hr> برابر پارسی : بخش مردمی

برابر پارسی : بخش مردمی

بخش خصوصی

<hr> برابر پارسی : بخش فرمانروایی

برابر پارسی : بخش فرمانروایی

بخش دولتی

<hr> مترادف بخیل : تنگ چشم، تنگ نظر، خسیس، سیه کاسه، لئیم، ممسک، ناخن خشک، نظرتنگ، پست، ناکس <hr> متضاد بخیل : سخی، کریم، نظربلند <hr> برابر پارسی : تنگ چشم، چشم تنگ

مترادف بخیل : تنگ چشم، تنگ نظر، خسیس، سیه کاسه، لئیم، ممسک، ناخن خشک، نظرتنگ، پست، ناکس متضاد بخیل : سخی، کریم، نظربلند برابر پارسی : تنگ چشم، چشم تنگ

بخیل

بد اخلاق

بد جنس

بد ذات

<hr> مترادف بداخلاق : بداغر، بدخلق، بدخو، تندخو، تندمزاج، کج خلق، ناخلف <hr> متضاد بداخلاق : خوش اخلاق، خوشخو <hr> برابر پارسی : دژخو | بد خو، تندخو، دژ خو

مترادف بداخلاق : بداغر، بدخلق، بدخو، تندخو، تندمزاج، کج خلق، ناخلف متضاد بداخلاق : خوش اخلاق، خوشخو برابر پارسی : دژخو | بد خو، تندخو، دژ خو

واژه های حرف "ب" - فرهنگ فارسی ساره