کلمه جو
صفحه اصلی

خوب


مترادف خوب : نیک، خوش ، خیر، صلاح ، نغز، پسندیده، مطلوب ، زیبا، قشنگ، خوشکل، جمیل ، عالی، زیبنده، زیاد، خیلی، عجب، شگفت، شریف، پاک، قابل اعتماد، شایسته، خوشایند، شفایافته، بهبودیافته، درمان شده

متضاد خوب : بد، شر، ناپسند، نامطلوب، زشت

فارسی به انگلیسی

good, nice, well, proper, fair, all right, agreeable, eu-, choice, decent, famously, great, highly, kosher, now, ok, promisingly, pukka, quality, stunner, stunning, undeniable, white, ducky, smashing, terrific, properly, thoroughly, hunky-dory, sweet, nifty, peach, right-on, neat

all right, agreeable, eu-, choice, decent, good, famously, nice, great, highly, right, kosher, well, now, OK, promisingly, pukka, quality, stunner, stunning, undeniable, white


good, nice, well, proper, well, properly, thoroughly


فارسی به عربی

جمیل , جید , حسنا , غرامة , لطیف , محظوظ , موافقة

مترادف و متضاد

ok (صفت)
خوب، بسیار خوب

kind (صفت)
خوب، مهربان، خیر، خوش خلق، خوش مزاج، خوش جنس، با محبت، مشفق، مهربانی شفقت امیز

handsome (صفت)
خوب، خوشرو، دلپذیر، مطبوع، زیبا، خوش اندام، خوش روی، خوبرو، خوش منظر، خوش قیافه، قسیم

beautiful (صفت)
خوب، خوشرو، فرخ، زیبا، قشنگ، خوشگل، عالی، شکیل، باصفا، خوش اندام، خوش روی، خوبرو، خوش منظر

okay (صفت)
خوب، بسیار خوب

pretty (صفت)
خوب، خوش نما، قشنگ، شکیل

applicable (صفت)
مناسب، خوب، خوشایند، قابل اجراء، قابل اطلاق، کاربست پذیر، اجرا شدنی

fortunate (صفت)
خوب، مساعد، خوشحال، فرخ، خوشبخت، خوش شانس

goodly (صفت)
خوب، زیبا، قشنگ

good (صفت)
قابل، شایسته، پسندیده، خوب، صحیح، سودمند، مهربان، مطبوع، خیر، خوش، پاک، نیک، نیکو، ارجمند، خوشنام

suitable (صفت)
شایسته، خلیق، مناسب، خوب، مقتضی، سازگار، فراخور، درخورد

super (صفت)
مافوق، خوب، بسیار خوب، عالی، ممتاز، اعلی، بزرگ اندازه

acceptable (صفت)
قابل قبول، قابل پذیرش، پذیرفتنی، مقبول، مناسب، پسندیده، پذیرا، خوشایند، خوب

pleasant (صفت)
پسندیده، خوب، خوشایند، دلپذیر، مطبوع، خوشحال، خوش نما، باصفا، خوش، خوش مشرب، نیکو، مورد پسند

well (صفت)
خوب، بسیار خوب، راحت، خوش، تندرست، تمام و کمال، بدون اشکال، سالم

pukka (صفت)
خوب، محکم، بادوام، تمام عیار

pucka (صفت)
خوب، محکم، بادوام، تمام عیار

okey (صفت)
خوب، بسیار خوب

wally (صفت)
خوب، عالی

well-groomed (صفت)
خوب، مرتب، مواظبت شده، مهتری شده

nice (صفت)
خوب، خوشایند، دلپذیر، نجیب، مودب، دلپسند

fine (صفت)
خوب، خوشایند، ریز، نازک، عالی، لطیف، ظریف، فاخر، نرم، شگرف

fine (قید)
خوب

well (قید)
خوب، تماما، خوش، بخوبی

goodly (قید)
خوب

brawly (قید)
خوب

nobly (قید)
خوب

۱. نیک، خوش ≠ بد
۲. خیر، صلاح ≠ شر
۳. نغز، پسندیده، مطلوب ≠ ناپسند، نامطلوب
۴. زیبا، قشنگ، خوشکل، جمیل ≠ زشت
۵. عالی، زیبنده
۶. زیاد، خیلی
۷. عجب، شگفت
۸. شریف، پاک، قابلاعتماد
۹. شایسته، خوشایند،
۱۰. شفایافته، بهبودیافته، درمانشده،


نیک، خوش ≠ بد


فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - نیکو پسندیده مقابل بد. ۲ - زیبا قشنگ جمیل . جمع : خوبان مقابل زشت . ۳ - پس از تقاضای اجرای امری گویند : (( خواب ) ) یعنی قبول داری ? می پذیری ۴ ? - پس از شنیدن بخشی از مطلب گویند : (( خوب ) ) یعنی (( بعد ) ) (( بعد چه شد ? ) )
درویش گردیدن

فرهنگ معین

[ په . ] (ص . ) ۱ - نیکو، پسندیده . ۲ - زیبا، ج . خوبان .

لغت نامه دهخدا

خوب. ( ص ) خوش. نیک. ضد بد. ( ناظم الاطباء ). نیکو. ( برهان قاطع ). جید. مقابل ردی. نغز. پسندیده. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
پسته حریر دارد و وشّی معمدا
از نقش و از نگار همه خوب چون بهار.
معروفی.
ای زین خوب زینی یا تخت بهمنی.
دقیقی.
یکی جای خوبش فرودآورید
پس آنگاه خوردندهر دو نبید.
دقیقی.
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
مر او را چون طرازی خوب کرکم.
بهرامی.
شما را همه یکسره کرد مه
بدان تا کند شهراز این خوب ره.
فردوسی.
اگر زو شناسی همه خوب و زشت
بیابی بپاداش خرم بهشت.
فردوسی.
بیندیش و این را یکی چاره جوی
سخنهای خوب و به اندازه گوی.
فردوسی.
زآنکه با زشت روی دیبه و خز
گرچه خوبست خوب ننماید.
ناصرخسرو.
خوب نبود سوخته جبریل پر در عشق تو
آنگه از رضوان امید مرغ بریان داشتن.
سنائی.
و دعاهای خوب گفت. ( کلیله و دمنه ).
چو در جایی همه اوباش و چون از جای نگذشتی
چه داری آرزو آن کن چه بینی خوب تر آن شو.
خاقانی.
- خوبکاری ؛ نیکوکاری :
همه جامه رزم بیرون کنید
همه خوب کاری بافزون کنی.
فردوسی.
به از خوب کاری بگیتی چه چیز
که اندررسی هم بدان خوب نیز.
اسدی.
- خوب کرداری ؛ خوش عملی. خوش رفتاری. نیکورفتاری :
خدای یوسف صدیق را عزیز نکرد
بخوبرویی لیکن بخوب کرداری.
سعدی.
- امثال :
بد را باید بد گفت خوب را خوب ؛ یعنی حق هر چیز را باید بجا ادا کرد.
|| جمیل. رعنا. زیبا. لطیف. ظریف. مفرَّح. دلپذیر. دلکش. نازنین. صاحب حسن و جمال. خوشنما. خوش آیند. ( ناظم الاطباء ). مقابل زشت. مقابل گست. شنگ.خوشگل. شکیل. حَسَن. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
بحق آن خَم زلف بسان منقار باز
بحق آن روی خوب کز او گرفتی براز.
رودکی.
دانش او نه خوب و چهره ش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است.
رودکی.
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
رودکی.
ناز اگر خوب را سزاست بشرط
نسزد جز ترا کرشمه و ناز.
رودکی.
دلبرا دو رخ تو بس خوبست

خوب . [ خ َ ] (ع مص ) درویش گردیدن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد).


خوب . (ص ) خوش . نیک . ضد بد. (ناظم الاطباء). نیکو. (برهان قاطع). جید. مقابل ردی . نغز. پسندیده . (یادداشت بخط مؤلف ) :
پسته حریر دارد و وشّی معمدا
از نقش و از نگار همه خوب چون بهار.

معروفی .


ای زین خوب زینی یا تخت بهمنی .

دقیقی .


یکی جای خوبش فرودآورید
پس آنگاه خوردندهر دو نبید.

دقیقی .


فلک مر جامه ای را ماند ازرق
مر او را چون طرازی خوب کرکم .

بهرامی .


شما را همه یکسره کرد مه
بدان تا کند شهراز این خوب ره .

فردوسی .


اگر زو شناسی همه خوب و زشت
بیابی بپاداش خرم بهشت .

فردوسی .


بیندیش و این را یکی چاره جوی
سخنهای خوب و به اندازه گوی .

فردوسی .


زآنکه با زشت روی دیبه و خز
گرچه خوبست خوب ننماید.

ناصرخسرو.


خوب نبود سوخته جبریل پر در عشق تو
آنگه از رضوان امید مرغ بریان داشتن .

سنائی .


و دعاهای خوب گفت . (کلیله و دمنه ).
چو در جایی همه اوباش و چون از جای نگذشتی
چه داری آرزو آن کن چه بینی خوب تر آن شو.

خاقانی .


- خوبکاری ؛ نیکوکاری :
همه جامه ٔ رزم بیرون کنید
همه خوب کاری بافزون کنی .

فردوسی .


به از خوب کاری بگیتی چه چیز
که اندررسی هم بدان خوب نیز.

اسدی .


- خوب کرداری ؛ خوش عملی . خوش رفتاری . نیکورفتاری :
خدای یوسف صدیق را عزیز نکرد
بخوبرویی لیکن بخوب کرداری .

سعدی .


- امثال :
بد را باید بد گفت خوب را خوب ؛ یعنی حق هر چیز را باید بجا ادا کرد.
|| جمیل . رعنا. زیبا. لطیف . ظریف . مفرَّح . دلپذیر. دلکش . نازنین . صاحب حسن و جمال . خوشنما. خوش آیند. (ناظم الاطباء). مقابل زشت . مقابل گست . شنگ .خوشگل . شکیل . حَسَن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
بحق آن خَم ّ زلف بسان منقار باز
بحق آن روی خوب کز او گرفتی براز.

رودکی .


دانش او نه خوب و چهره ش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است .

رودکی .


چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش .

رودکی .


ناز اگر خوب را سزاست بشرط
نسزد جز ترا کرشمه و ناز.

رودکی .


دلبرا دو رخ تو بس خوبست
از چه با یار کار گست کنی ؟

عماره ٔ مروزی .


همه روزه با دخت قیصر بدی
هم او بر شبستانْش مهتر بدی
بفرجام شیرین بدو زهر داد
شد آن دختر خوب قیصرنژاد.

فردوسی .


مرا گفت خاقان که دیگر گزین
که هر پنج خوبند و باآفرین .

فردوسی .


ورا پنج دختر بد اندر نهان
همه خوب و زیبای تخت شهان .

فردوسی .


هزاریک زآن کاندر سرشت او هنر است
نگار خوب همانا که نیست در ارتنگ .

فرخی .


دست سوی جام می پای سوی تخت زر
چشم سوی روی خوب گوش سوی زیر و بم .

منوچهری .


که زشت از خوب و نیک از بد بدانی
به دل کاری سگالی کش توانی .

(ویس و رامین ).


بد او نیک من بود چه عجب
زشت من نیز خوب او باشد.

خاقانی .


بپاسخ گفت رنگ آمیز شاپور
که باد از روی خوبت چشم بد دور.

نظامی .


زن خوش منش دلنیشن تر که خوب
که پرهیزگاری بپوشد عیوب .

سعدی (بوستان ).


بهرچه خوب تر اندر جهان نظر کردم
که گویمش بتو ماند تو خوبتر زآنی .

سعدی (طیبات ).


ز حادثات زمانم همین پسند آمد
که خوب و زشت و بد و نیک در گذر دیدم .

ابن یمین .


خوب رخی هرچه کنی کرده یی .

جلال الممالک .


|| سخت . محکم . استوار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
یکی خوب صندوق از آن چوب خشک
بکرد و گرفتند در قیر و مشک .

فردوسی .


|| فاضل . شریف . || شیرین . (ناظم الاطباء). || عجب . شگفت : خوبست که خجالت هم نمی کشی . (یادداشت بخط مؤلف ). || (ق ) چنانکه باید. (یادداشت بخط مؤلف ) :
من خوب مکافات شما بازگذارم
من حق شما بازگذارم به بتاوار.

منوچهری .


|| پسندیده . نیکو. جید :
خوب اگر سوی ما نگه نکند
گوژ گشتیم و چون درونه شدیم .

کسائی .


- خوبگوی ؛ خوش گفتار :
چنین گفت خودکامه بیژن بدوی
که من ای فرستاده و خوبگوی ...

فردوسی .


- خوبگویی ؛ خوش گفتاری . پسندیده گویی :
خوبگویی ای پسر بیرون برد
از میان ابروی دشمنْت چین .

ناصرخسرو.


|| بسیار. (یادداشت بخط مؤلف ) :
در این میان فقط از حیث عده خوب بود.

فرهنگ عمید

۱. هنگام پذیرفتن سخن یا نظر مخاطب به کار می رود.
۲. [مجاز] هنگام انتظار برای شنیدن دنبالۀ صحبت مخاطب به کار می رود.
۱. [مقابلِ بد] نیکو، پسندیده.
۲. دارای ویژگی های مثبت و مورد پسند.
۳. مرغوب.
۴. (اسم ) [قدیمی] دختر یا زن زیبا و خوشگل.

۱. هنگام پذیرفتن سخن یا نظر مخاطب به کار می‌رود.
۲. [مجاز] هنگام انتظار برای شنیدن دنبالۀ صحبت مخاطب به کار می‌رود.


۱. [مقابلِ بد] نیکو؛ پسندیده.
۲. دارای ویژگی‌های مثبت و مورد پسند.
۳. مرغوب.
۴. (اسم) [قدیمی] دختر یا زن زیبا و خوشگل.


دانشنامه عمومی

خوب می تواند برای اشاره به موارد زیر به کار رود:
خوب به معنی «خیر» در مفهوم خیر و شر
خوب (فیلم)، فیلمی به بازیگری ویگو مورتنسن
مثال خیر در فلسفه افلاطون
خوب یا خَب، از کلماتی که در فارسی برای پرسش به کار می روند

واژه نامه بختیاریکا

پاکیزِه؛ خاو؛ دِرِست؛ نازُک؛ نَشمین؛ وَلم
خا ( خاو )

جدول کلمات

نیک

پیشنهاد کاربران

پسندیده

ادخ

نیکو

۱. [مقابلِ بد] نیکو، پسندیده
۲. [خُب] شبه جمله و قید که هویت مستقل پیدا کرده و حسابش را از [خوب] ( در مقابل بد ) کاملاً جدا کرده است و عده ای آن را هنوز به شکل خوب می نویسند که در موارد زیر کار برد دارد :
ـ برای تأیید نظر مخاطب
ـ برای نشان دادن کنجکاوی یا انتظار برای ادامه ی سخن
ـ به صورت تکیه کلام برای تأکید یا تأییدطلبی یا جلب توجه
ـ به معنای بس است یا کافی است
ـ به معنای صبر کن

خُوبُتِه:بدردت می خورد.
در گویش شهرستان بهاباد اگر واژه ( خُوبُت ) قبل از افعال ( است یا نیست ) و یا شکل محاوره ای آنها ( ه یا نی ) بیاید معنای، بدردت می خورد یا نمی خورد، لازم داری یا نداری و می پسندی یا نمی پسندی، می دهد. مثال، خوبته ( خُوبُتِ ) وردار ( بردار ) خوبت نی ( نیست ) بذار سرجاش ( سر جایش قرار بده )
به واژه خوب علاوه بر ضمیر مفعولی متصل "ت" دوم شخص مفرد، می تواند "م" از ضمایر مفعولی اول شخص مفرد یا"ش" سوم شخص مفرد یا "مون" اول شخص جمع یا "تون" دوم شخص جمع یا "شون" سوم شخص جمع، اضافه شود و ترکیبی مشابه خوبُتِه بسازد حرکت حرف آخر واژه خوب در تمامی این اشکال ضمه خواهد بود که شش صیغه آن به ترتیب می شود :خوبُمِه، خوبُتِه، خوبُشِه، خوبُمونِه، خوبُتونِه، خوبُشونِه.

سخ

خوب:
دکتر کزازی در مورد واژه ی "خوب " می نویسد : ( ( خوب در پهلوی hūp بوده است . ) )
( ( سرش راست بر شد ، چو سرو بلند؛
به گفتار ، خوب و خرد کارْبند. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 196 )


نیک، خوش، خیر، صلاح، نغز، پسندیده، مطلوب، زیبا، قشنگ، خوشکل، جمیل، عالی، زیبنده، زیاد، خیلی، عجب، شگفت، شریف، پاک، قابل اعتماد، شایسته، خوشایند، شفایافته، بهبودیافته، درمان شده، نیکو، خوشگل

( slang )
solid

نکو

صلاح ، کار خوب ، کار خیر ، قول خوب ، شریف

کار خوب ، صلاح ، شریف ، قول خوب ، کمک خوب ، مهربانی

به

خوب ینی عاااااااااااااااالی

Good
ریشه کلمه مرتبط شدن.

ریشه ی واژه ی #خوب #خوش و #قشنگ ✅

واژه ی قوپ را در دیوان لغات ترک میبینید که به صورت خب ، خوب وارد فارسی شده است ( اوغول قوپ بوذودی - اوغول یاخشی بویودو )
که از مشتقات این واژه میتوان به ساز قوپوز اشاره کرد♦️
قوپ در ترکی به معنی نیکو آمده است و دقیقا به همین معنی وارد فارسی شده است اصل این واژه ای قاو به معنی یکی شدن است ( قاب ) قاووشماق بهم پیوستن
از تفسیر علاقه و بهم رسیدن آمده است و قاووش ( kavuş ) به صورت قوش آمده است و *و* قبل الف در طول تاریخ حرف الف را به o بدل کرده است واژه #قوشا به معنی زوج از این واژه است. ♦️

شکل دیگر این واژه قشنگ است قشنگ یک واژه ی ترکی است که از دو قسمت قوش ( قاووشماق ) و نگ از حذف مصوت ها به صورت چسبیده است که میتوان گفت که قوشاناق بوده است که بنا بر لهجه ها رعایت قالین اینجه و همچنین اصول را همانند خوشنک از دست داده است.

همچنین واژه ی خوشنک - xoşənək در ترکی وجود دارد.

درود بر خوانندگان
واژه خوب در زبان پهلوی به شکل هوپ وجود داشته و نیاز به افاضات و زیاده گویی عده ای پان - - - ندارد، و اگر بنا به وامواژه باشد از پارسی به ترکی راه یافته و به خاطر علاقه بسیار فراوان و شگفت انگیز ترکان به واج ( ق ) این واج را جایگزین ه یا خ کرده اند.
هتا واژه هپی ( HAPPY ) در انگلیسی به معنی شاد و خوش، می تواند با هوپ یا خوب یک ریشه هم وند ( مشترک ) داشته باشد، اگر دوستمان ( جناب ع ) برای هپی هم یک ریشه ترکی پیدا نکند!!!

ریشه ی واژه ی #خوب #خوش و #قشنگ ✅

واژه ی قوپ را در دیوان لغات ترک میبینید که به صورت خب ، خوب وارد فارسی شده است ( اوغول قوپ بوذودی - اوغول یاخشی بویودو )
که از مشتقات این واژه میتوان به ساز قوپوز اشاره کرد♦️
قوپ در ترکی به معنی نیکو آمده است و دقیقا به همین معنی وارد فارسی شده است اصل این واژه ای قاو به معنی یکی شدن است ( قاب ) قاووشماق بهم پیوستن
از تفسیر علاقه و بهم رسیدن آمده است و قاووش ( kavuş ) به صورت قوش آمده است و *و* قبل الف در طول تاریخ حرف الف را به o بدل کرده است واژه #قوشا به معنی زوج از این واژه است. ♦️

شکل دیگر این واژه قشنگ است قشنگ یک واژه ی ترکی است که از دو قسمت قوش ( قاووشماق ) و نگ از حذف مصوت ها به صورت چسبیده است که میتوان گفت که قوشاناق بوده است که بنا بر لهجه ها رعایت قالین اینجه و همچنین اصول را همانند خوشنک از دست داده است.

همچنین واژه ی خوشنک - xoşənək در ترکی وجود دارد.


مطالعه باعث میشود تا پان. . . نباشید
مطالعه!

خوب :از کلمه آرامی خوبا ( Khuba ) به معنی عشق و مهربانی گرفته شده است

حال خوب

واژگان:
《خوب، خوش، شاد، قشنگ》فارسی هستند.

شاد=درفارسی باستان 《شیات》بوده.
شاد در زبان فارسی پهلوی《شات》بوده است.
شاد کاملا فارسیست

قشنگ=قشنگ در فارسی پهلوی 《خوشنگ》بوده است، که ریشش واژه ی ( خوش ) است. که خود خوش هم ریشش《وخش》است

خوب=واژه ی خوب از واژه ی《هو یا هوپ》بدست می آید.
همچنین در زبان ترکی چیزی به نام قوب که معنی خوب را بدهد، وجود ندارد. وادعایی پوچ است.

خوش= در زبان پارسی پهلوی ( خش یا هش ) بوده است.
ریشه ی واژه ی ( خوش ) واژه ی 《وخش》به معنی تابان و نیکو است.
البته میتوان گفت واژه ی خوش ( هش ) در زبان فارسی پهلوی با 《هو》هم در ارتباط است.

همانگونه که دیدید این واژگان ریششون ( وخش یا هو، هوپ ) هستند و ارتباطی با زبان های غیر ایرانی ندارند.
این واژگان از زبان فارسی به زبان ترکی راه یافته اند.


کلمات دیگر: