مترادف بد : ردی، سوء، شر ، شوم، مشئوم، منحوس، میشوم، نحس ، مذموم، ناروا، نکوهیده، زشت، قبیح، کریه، مستهجن، ناپسند، نفرت انگیز ، پلشت، پلید، لثه، آتشیره، نامطلوب، نامناسب، بی ادب، بی
متضاد بد : حسن، میمون، مبارک، خوب، نیک، متحسن، زیبا
bad, evil, wicked, ill, vile, immoral, mal-
bad (person or thing), inferior, the bad, evil, vicious, crummy
badly, poorly, awfully, ill
combining form meaning bad-, mal-, ill-
abominable, adverse, atrocious, awfully, bad, bum, beastly, cheap, black, damned, dys-, evil, crappy, crummy, execrable, fiendish, flagrant, gross, grossly, grubby, heinous, poorly, ill, loud, tight, mal-, mangy, meager, measly, mis-, miserable, wrong, offensive, pestiferous, poor, rotten, shitty, shocking, sloppy, sorry, third-rate, unhappy, unnatural, unsavory, vicious, vile, wretched
ردی، سوء، شر ≠ حسن
۱. ردی، سوء، شر ≠ حسن
۲. شوم، مشئوم، منحوس، میشوم، نحس ≠ میمون، مبارک
۳. مذموم، ناروا، نکوهیده
۴. زشت، قبیح، کریه، مستهجن، ناپسند، نفرتانگیز ≠ خوب، نیک، متحسن، زیبا
۵. پلشت، پلید
۶. لثه
۷. آتشیره
۸. نامطلوب، نامناسب
۹. بیادب، بی
(جمع آن بدها و بدان است) مخالف خوب
آدم یا چیز بد
به طور بد، به طور ناخوشایند، بابدی
بد، دژ-
(بَ) (ص .) زشت ، ناپسند.
(بُ دّ) [ ع . ] ( اِ.) چاره ، گریز.
(بَ یا بُ) [ په . ] 1 - (ص .) مهتر، سرور بزرگ . 2 - (پس .) دارنده ، صاحب ، خداوند مانند: سپهبد.
بد. [ ب َ ] (پسوند) صاحب و خداوند. (برهان قاطع). و آن پسوندی است که به آخر اسم ملحق شود، در اوستا پئی تی یا پتی بمعنی مولی و صاحب ، در پهلوی پت ، در فارسی بد (اصلاً بفتح باء ولی امروز بضم تلفظ کنند). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) : آتربد. آذربد. ارگبد. اسپهبد. اندرزبد. باربد. بربد. جوربد. چتربد، دبیربد. (کتاب التاج جاحظ ص 173). درستبد (رئیس ضرابخانه ). دهوبد. دهیوبد. ری بد. سپهبد. فهلبد. کاروگ بد (گاروک بد) (رئیس کارگران سلطنتی و غیره )،کنابد. کهبد. کوه بد. گاهبد. گهبد (جهبد). مان بد (رئیس خانواده ). مغان اندرزبد. مؤبد. هربد. هزاربد. هوتخشبد (رئیس مهنه ). هیربد. (از یادداشتهای مؤلف ).
بد. [ ب َدد ] (ع اِ مص ) تعب و ماندگی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). تعب . (از تاج العروس ).
بد. [ ب َدد ] (ع مص ) پریشان کردن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). پراکنده کردن . (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ) || دور کردن . (از منتهی الارب ) (مصادر زوزنی ) (آنندراج ). || بازداشتن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). || جدا داشتن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). الحدیث : انه کان یبد ضبعیه فی السجود. (از منتهی الارب )؛ یعنی جدا می کرد دو بازوی خود را در سجده . (از ناظم الاطباء).از هم جدا داشتن . (یادداشت مؤلف ): بد رجلیه ؛ از هم جدا داشت هر دو پا را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || بداد ساختن برای زین . (از منتهی الارب )(از ناظم الاطباء) (آنندراج ). و رجوع به بداد شود.
بد. [ ب ِدد ] (ع اِ) مانند و همتا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
بد. [ ب ُ ] (اِخ ) بودا، مؤسس آیین بودایی . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). رجوع به بودا شود.
بد. [ ب ُ ] (اِ) آتشگیره و آن چوب پوسیده یا گیاهی است که با چخماق آتش بر آن زنند. (از برهان قاطع) (از آنندراج ) (از انجمن آرا). گیاهی است که زیر چخماق نهندش تا آتش زود در آن گیرد و آن را پود و پوک و خف نیز گویند. (فرهنگ سروری ). هر آتشگیره ای مانند قو و چوب پوسیده و جز آن . (ناظم الاطباء). بود. پود. حراق . پُد. پیفه . (یادداشت مؤلف ). || خادم و خدمتکار. (برهان قاطع). نوکر و خادم . (ناظم الاطباء). || لته و رگوی نیم سوخته که بجهت آتشگیره مهیا کرده باشند. (از برهان قاطع). رگوی نیم سوخته که بجهت آتشگیره مهیا کرده باشند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا).
مولوی (مثنوی ).
مولوی (مثنوی ).
مولوی (مثنوی ).
مولوی (مثنوی ).
بد. [ ب ُدد ] (ع اِ) پشه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس ). || بت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). صنم . (تاج العروس ). فغ. بغ. وثن . طاغوت . جیت . نَصْب . نَصَب .(یادداشت مؤلف ). ج ، بِدَدَة، ابداد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || بتخانه . صورتخانه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || نگارخانه . (یادداشت مؤلف ). خانه ای که در آن اصنام و تصاویر باشد وگفته اند خود صنم . ج ، بددة. (از ذیل اقرب الموارد) . || بهره ای از هر چیز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نصیب . (تاج العروس ). || عوض . || جدایی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): لا بد؛ نیست جدایی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || چاره . (منتهی الارب ). چاره . علاج . (غیاث اللغات ). گریز. گزیر. مُلْتَدّ. محالة. حَدَد. (یادداشت مؤلف ). لا بُدَّ لک منه ؛ نیست ترا چاره ای از آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). لا بد؛چاره ای نیست . (زمخشری ). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.
رودکی .
رودکی .
ابوشکور.
ابوشکور.
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
(ویس ورامین ).
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
مولوی .
سعدی (گلستان ).
اوحدی .
حافظ.
رودکی .
فردوسی .
فرخی .
ادیب صابر.
ابن یمین .
سنایی .
قاآنی (از امثال و حکم مؤلف ).
فردوسی .
فردوسی .
سعدی (گلستان ).
حافظ.
سعدی .
فردوسی .
کسایی .
فرخی .
اوحدی .
مولوی .
حافظ.
اسیری .
ابوشکور.
فردوسی .
فردوسی .
اسدی .
فردوسی .
فردوسی (یادداشت ایضاً).
انوری .
رودکی .
رودکی .
رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 55).
ابوشکور.
دقیقی .
دقیقی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
عنصری .
عنصری .
قطران .
(منسوب به خیام ).
سوزنی .
انوری .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
؟ (از یادداشت مؤلف ).
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
حافظ.
(از امثال و حکم مؤلف ).
(ویس و رامین از امثال و حکم مؤلف ).
سعدی (امثال و حکم مؤلف ).
جامعالتمثیل (از امثال و حکم مؤلف ).
۱.دارای عیب و نقص؛ با کیفیت پایین؛ نامرغوب: هوای بد، اخلاق بد.
۲. (قید) به طور نامناسب و زشت: همیشه بد لباس میپوشد.
۳. (قید) بهسختی؛ بهدشواری.
۴. (اسم) شر؛ بدی.
صاحب؛ سرور؛ دارنده؛ خداوند (در ترکیب با کلمۀ دیگر): باربد، سپهبد، کهبد، موبد، هیربد.
۱. چاره؛ گزیر.
۲. عوض.
۳. جدایی.
۴. بت.
۵. بتخانه.
〈 لابد: ناچار؛ ناگزیر.
بد زشت و نازیبا