کلمه جو
صفحه اصلی

رسا


مترادف رسا : پخته، رسیده، یانع، واضح، بلند، بلیغ، زبان آور، شیوا

متضاد رسا : نارسا

فارسی به انگلیسی

articulate, eloquent, fluent, resonant, sonorous, aloud, audible, expressive

audible, loud, expressive


articulate, eloquent, fluent, resonant, sonorous, aloud


فارسی به عربی

عالی , کافی , معبر

فرهنگ اسم ها

اسم: رسا (پسر) (فارسی) (تلفظ: re (a) sā) (فارسی: رسا) (انگلیسی: resa)
معنی: بلیغ، واضح، کنایه از شخص رشید و خوش قد و قامت، ویژگی صدایی که به وضوح قابل شنیدن است، موزون و بلند، آنچه به راحتی قابل درک است، ( به مجاز ) رشید و خوش قد و قامت، به صدای واضح که به راحتی قابل شنیدن است گفته می شود

(تلفظ: re(a)sā) ویژگی صدایی که به وضوح قابل شنیدن است ، موزون و بلند ، آنچه به راحتی قابل درک است، بلیغ ؛ (به مجاز) رشید و خوش قد و قامت .


مترادف و متضاد

adequate (صفت)
لایق، صلاحیت دار، مناسب، کافی، متناسب، بسنده، مساوی، رسا، تکافو کننده

expressive (صفت)
رسا، حاکی، پر معنی، اشاره کننده

loud (صفت)
رسا، با صدای بلند، بلند، پر سر و صدا، گوش خراش، زرق و برق دار، پر صدا، بلند اوا، پراواز، پر جلوه، پر هیاهو

stentorian (صفت)
رسا، صدا بلند، خیلی بلند

audible (صفت)
رسا، قابل شنیدن، شنیدنی

orotund (صفت)
رسا، نیرومند، پر صدا، قوی و واضح، بلند صدا

پخته، رسیده، یانع ≠ نارسا


واضح


بلند


بلیغ، زبان‌آور، شیوا


۱. پخته، رسیده، یانع
۲. واضح
۳. بلند
۴. بلیغ، زبانآور، شیوا ≠ نارسا


فرهنگ فارسی

رسنده، بالغ، بلند، بسیار، تیزفهم، لایق
( صفت ) ۱ - رسنده . ۲ - بلند : [[ باصدای رسا صحبت میکرد ]] . ۳ - بالغ . ۴ - تند هوش تیز فهم سریع الانتقال . ۵ - لایق قابل . ۶ - باوقوف .
یارسای همدانی میرزا خان متوفای سال ۱۱۷۴ ق از گویندگان قرن ۱۲ هندوستان بود .

فرهنگ معین

(رَ ) (ص فا. ) ۱ - بلند. ۲ - رسنده . ۳ - بالغ . ۴ - تندهوش .

لغت نامه دهخدا

رسا. [ رَ ] (اِخ ) یا رسای اکبرآبادی . میرزا ایزدبخش . از گویندگان قرن یازدهم هجری بود.رجوع به تذکره ٔ حسینی چ لکهنو ص 135 و شمع انجمن چ هندوستان ص 167 و فرهنگ سخنوران تألیف خیامپور شود.


رسا. [ رَ ] ( نف ) رسنده. ( ناظم الاطباء ). رسنده به چیزی. ( آنندراج ). واصل. ( آنندراج ) ( فرهنگ نظام ). واصل شونده. که تواند رسید :
اشکم رساست از ته دل میکند دعا
درخلوت وصال تو راه سخن مباد.
اسیر ( از آنندراج ).
جای ترحم است به دلهای دردمند
کز آه عاشقان شب ظلمت رساتر است.
صائب ( از آنندراج ).
چشم بد ازتو دور که در پرده بوی تو
صد پیرهن ز نکهت یوسف رساتر است.
صائب ( از آنندراج ).
تیزی زبان مار دارد
دنباله ابروی رسایش.
صائب ( از آنندراج ).
هر سبزه خوابیده که در باغ جهان بود
از خواب گران جست ز گلبانگ رسایم.
صائب ( از آنندراج ).
گلزار کرد روی زمین را به یک نظر
از همت رسا چمن آرای گریه ام.
محسن تأثیر ( از آنندراج ).
اذکر؛ رسا. اصلتی ؛ مرد رسا در امور. اِطْهاء؛ رسا گردیدن در پیشه. تصرم ؛ نیک رسا شدن در کار. تمهر؛ رسا شدن. جریش ؛ مرد رسا. دلهام ؛ مرد رسا و دوربین. صَلْت ؛ مرد رسا در امور و حوایج خود. صلخم ؛ استوار سخت رسا. صَمَم ؛ مرد رسا در امور. صَمَیان ؛ رسا و ماهر در امور. ضرب ؛ مرد رسا و تیزخاطر و سبک گوشت. عِض ؛ مرد رسا. مرمئد؛ مرد رسا. مِصْدَع ؛ مرد رسا در امور. مصعنفر؛ رسادر کارها. مِصْلات ؛ مرد رسا در امور. مِصْلَت ؛ مرد رسا. مطبق ؛ مرد رسا در امور. منصلت ؛ مرد رسا در امور.نافذ، نَفوذ، نَفاذ؛ رسا و درگذرنده در هر کار. همرج ؛ رسا. هوء؛ رأی رسا و درگذرنده در امور. ( منتهی الارب ). || بلند و موزون. ( یادداشت مؤلف ) :
نیم آگاه از زلف رسایش اینقدر دانم
که از دلها ترازو گشت مژگان رسای او.
صائب ( از آنندراج ).
هر حلقه ز کاکل رسایش
چشمی است گشاده بر قفایش.
صائب ( از آنندراج ).
از حلقه زنجیر محال است رسد نقص
کوتاه نگردد به گره زلف رسایش.
صائب ( از آنندراج ).
- قامت یا قد رسا ؛ بالایی بلند و موزون. ( یادداشت مؤلف ).
|| یابنده. || حاصل. ( ناظم الاطباء ). || بالغ. ( ناظم الاطباء ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ). || زودفهم و سریعالانتقال. ( ناظم الاطباء ). تندهوش. تیزفهم. سریعالانتقال. ( فرهنگ فارسی معین ). || کامل. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( فرهنگ نظام ) :

رسا. [ رَ ] (اِخ ) یا رسای شاه جهان آبادی . محمدتقی . از گویندگان هندوستان و جغتایی الاصل است و در شاه جهان آباد بدنیا آمد و نزد حاکم لکهنو تقربی یافته است . رسا بعد به فیض آباد رفت و بسال 1223 هَ . ق . در آنجا درگذشت . بیت زیر ازوست :
شبی که ناله ٔبیتابیم خروش کند
فلک ز برق سرانگشت خود به گوش کند.

(از قاموس الاعلام ترکی ).


و رجوع به فرهنگ سخنوران تألیف خیامپور و نتایج الافکار چ بمبئی صص 287 - 288 و صبح گلشن چ هندوستان ص 174 شود.

رسا. [ رَ ] (اِخ ) یا رسای لکهنویی . منشی احمدعلی . از گویندگان قرن سیزدهم بود و به سال 1262 هَ . ق . درگذشت . رجوع به نتایج الافکار چ بمبئی صص 178 - 181 و فرهنگ سخنوران شود.


رسا. [ رَ ] (اِخ ) یا رسای همدانی . میرزاخان (جان ). متوفای سال 1174 هَ . ق . از گویندگان قرن 12 هندوستان بود. رجوع به فرهنگ سخنوران تألیف خیامپور شود.


رسا. [ رَ ] (نف ) رسنده . (ناظم الاطباء). رسنده به چیزی . (آنندراج ). واصل . (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). واصل شونده . که تواند رسید :
اشکم رساست از ته دل میکند دعا
درخلوت وصال تو راه سخن مباد.

اسیر (از آنندراج ).


جای ترحم است به دلهای دردمند
کز آه عاشقان شب ظلمت رساتر است .

صائب (از آنندراج ).


چشم بد ازتو دور که در پرده بوی تو
صد پیرهن ز نکهت یوسف رساتر است .

صائب (از آنندراج ).


تیزی زبان مار دارد
دنباله ٔ ابروی رسایش .

صائب (از آنندراج ).


هر سبزه ٔ خوابیده که در باغ جهان بود
از خواب گران جست ز گلبانگ رسایم .

صائب (از آنندراج ).


گلزار کرد روی زمین را به یک نظر
از همت رسا چمن آرای گریه ام .

محسن تأثیر (از آنندراج ).


اذکر؛ رسا. اصلتی ؛ مرد رسا در امور. اِطْهاء؛ رسا گردیدن در پیشه . تصرم ؛ نیک رسا شدن در کار. تمهر؛ رسا شدن . جریش ؛ مرد رسا. دلهام ؛ مرد رسا و دوربین . صَلْت ؛ مرد رسا در امور و حوایج خود. صلخم ؛ استوار سخت رسا. صَمَم ؛ مرد رسا در امور. صَمَیان ؛ رسا و ماهر در امور. ضرب ؛ مرد رسا و تیزخاطر و سبک گوشت . عِض ّ؛ مرد رسا. مرمئد؛ مرد رسا. مِصْدَع ؛ مرد رسا در امور. مصعنفر؛ رسادر کارها. مِصْلات ؛ مرد رسا در امور. مِصْلَت ؛ مرد رسا. مطبق ؛ مرد رسا در امور. منصلت ؛ مرد رسا در امور.نافذ، نَفوذ، نَفاذ؛ رسا و درگذرنده در هر کار. همرج ؛ رسا. هوء؛ رأی رسا و درگذرنده در امور. (منتهی الارب ). || بلند و موزون . (یادداشت مؤلف ) :
نیم آگاه از زلف رسایش اینقدر دانم
که از دلها ترازو گشت مژگان رسای او.

صائب (از آنندراج ).


هر حلقه ز کاکل رسایش
چشمی است گشاده بر قفایش .

صائب (از آنندراج ).


از حلقه ٔ زنجیر محال است رسد نقص
کوتاه نگردد به گره زلف رسایش .

صائب (از آنندراج ).


- قامت یا قد رسا ؛ بالایی بلند و موزون . (یادداشت مؤلف ).
|| یابنده . || حاصل . (ناظم الاطباء). || بالغ. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). || زودفهم و سریعالانتقال . (ناظم الاطباء). تندهوش . تیزفهم . سریعالانتقال . (فرهنگ فارسی معین ). || کامل . (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ) :
بخت برگشته ام اقبال رسایی دارد
ناوک او به دلم رو به قضا می آید.

امیرخسرو دهلوی (از آنندراج ).


برنمی آید فلک با تیغ ناز
دارد اقبال رسا مژگان شوخ .

اسیر (از آنندراج ).


می کند گل ز در و بام تو کیفیت ناز
باده ٔ حسن تو خوش فیض رسایی دارد.

منیر (از آنندراج ).


- نارسا، نارسای ؛ نابالغ. ناکامل . که وارد به کاری نیست . کندفهم . کندهوش :
چو هوشیار گذاردش راحت و داروست
چو نارسای بکاردش شدت و الم است .

ناصرخسرو.


|| هنرمند و کارآموز و قابل و لایق و کارساز. (ناظم الاطباء). لایق و قابل . (فرهنگ فارسی معین ). || باوقوف . (ناظم الاطباء). || کافی . وافی . بسنده . (یادداشت مؤلف ). || بسیار و وافر و کثیر. (از شعوری ج 2 ص 2). بسیار و فراوان . (ناظم الاطباء) :
سرم از افسر و از ظِل ّ هما بیزار است
موی ژولیده و سودای رسا می خواهد.

کلیم کاشی .


|| در اصطلاح ادب ، بلیغ. سخن بلیغ. (یادداشت مؤلف ) :
گره زده ست به هر تار زلف کاین باب است
ربوده است ز هر مصرع رسا سخنی .

امیرخسرو دهلوی (از آنندراج ).



فرهنگ عمید

۱. رسنده.
۲. بالغ.
۳. بلند.
۴. [قدیمی] بسیار، تیزفهم.
۵. [قدیمی] لایق.

دانشنامه عمومی

بلند - رسنده - بالغ - تند هوش


دنیای آرامش


رَسا (به انگلیسی: Sonorant) در آواشناسی و واج شناسی، ویژگی آواهایی مانند واکه ها و خیشومی ها و کناری ها و روان ها است که در تولید آنها مسیر عبور جریان هوا نسبتاً آزاد است و تارآواها در حال ارتعاش اند. نام دیگری که برای رسا به کار می رود، بازخوان (resonant) است.
تمامی واکه های زبان رسا هستند.
در میان همخوان ها، روان ها (مانند /l/, /w/ و /j/) و خیشومی ها (مانند /m/, /n/ و /ŋ/) رسا هستند.
رسا در نظریه مختصه ممیز واج شناسی یکی از مختصه های طبقاتی عمده آواست که توسط چامسکی و هله وضع شده تا تنوعات آوایی در شیوه تولید را طبقه بندی کند. آواهای رسا، از نظر تولیدی، آنهایی هستند که در تولیدشان مانع قابل توجهی در مسیر جریان هوا قرار ندارد و تارآواها در موقعیت واکداری هستند. به عبارت دیگر حالت بی نشان آواهای رسا، واکدار است. در مقابل چنین آواهایی، آواهای گرفته یا غیررسا قراردارند که در تولیدشان جریان هوا با مانع مواجه می شود. آواهای رسا عبارتند از:
در برخی زبان ها رساهای بی واک وجود دارند ازجمله زبان های دراویدی، چینی-تبتی، و آسترونزیایی، اما این موارد استثنا هستند.
زبان فارسی دارای ۱۱ آوای رسا است که از این میان ۶ آوا واکه و ۵ آوا همخوان است. آواهای رسای زبان فارسی عبارتند از:

رسا (ابهام زدایی). واژهٔ رسا می تواند به یکی از موارد زیر ارجاع داشته باشد:
رسا اصطلاحی در آواشناسی است که به شیوهٔ تولید یک آوا اشاره دارد.
راه سبز امید
رساننده خدمات اینترنتی یا رسانندهٔ خدمات اینترنتی
انتشارات رسا در تهران، سایت خبری موج رسا

فرهنگستان زبان و ادب

{BC} [شنوایی شناسی] ← رسانش استخوانی
[رایانه و فنّاوری اطلاعات] ← رسانندۀ خدمات اینترنتی
{SAR} [علوم دارویی] ← رابطۀ ساختار اثر
{sonorant} [زبان شناسی] در آواشناسی و واج شناسی، مشخصۀ آواهایی مانند واکه ها و خیشومی ها و کناری ها و روان ها که در تولید آنها مسیر عبور جریان هوا نسبتاً آزاد است و تارآواها در حال ارتعاش اند

گویش مازنی

/resaa/ کامل – به اندازه

کامل – به اندازه


واژه نامه بختیاریکا

( رَسا ) ( ● ) ؛ رسیدن؛ کافی ؛ بس

جدول کلمات

شیوا

پیشنهاد کاربران

- رَسا : بلند و واضح
- رثا : سوگواری

رسا اسم دختر هم هست
فقط پسرانه نیس
مثل ماهور
مثل رها

رساداسم پر معنا ییدهست تومن عاشق رسا هستم و فقط رسا اسم پسر هستش نه دختر به نظر من که من نشنیدم


اولا رسا اسم پسرونس فقط نه دخترونه
دوما معنیش یعنی صدای بلند و واضح و همچنین خوش قد و قامت
سوما اسم رسا بهترین اسم برای یک پسر هس

درود خیر من رسا اسم دختر هم شنیدم . اسم یکی از دوستان خوب من رساست که اتفاقا اینقدر دختر خوبی هست که اومدم دنبال اسمش که معنی و ریشه اش کجاست. . .

رسا اسم پسرونس فقط و دخترونه نیس

تا جایی که من میدونم اسم رسا فقط پسرونس ولی رستا اسم دختر است


کلمات دیگر: