مترادف روان : رقیق، سیال، مایع، جاری، ساری، متداول، جان، روح، نفس، سلیس، شیوا، راهی، روانه، عازم، لینت، نرمی
متضاد روان : جامد
flowing, running, fluent soul, spirit
breath, fluent, fluently, fluid, smooth, liquid, psycho-, psychoneurotic, runny, silver-tongued, soul, spirit
جاری، ساری، متداول
جان، روح، نفس
سلیس، شیوا
راهی، روانه، عازم
لینت، نرمی
رقیق، سیال، مایع ≠ جامد
۱. رقیق، سیال، مایع
۲. جاری، ساری، متداول
۳. جان، روح، نفس
۴. سلیس، شیوا
۵. راهی، روانه، عازم
۶. لینت، نرمی ≠ جامد
اصطلاحی فراگیر برای اشاره به همخوانهای کناری و لرزشی و زنشی
( رَ )(ص فا.) 1 - رونده . 2 - جاری . 3 - در حال رفتن .
( ~.) [ په . ] (اِ.) روح ، نفس ناطقه .
( ~.) (ق .) بی درنگ ، بلافلاصله .
روان . [ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان واقع در 15هزارگزی جنوب غربی قصبه ٔ بهار و یک هزارگزی جنوب شوسه ٔ همدان به کرمانشاه . کوهستانی است و آب و هوایی سرد دارد. دارای 566 تن سکنه است که مذهب تشیع دارند و به ترکی و فارسی سخن می گویند. آب آن از چشمه و رودخانه تأمین میشودو محصولش غلات و حبوب و لبنیات و میوه و صیفی ، و شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی است و زنان به قالی بافی اشتغال دارند. در فصول خشک و بی بارندگی راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
منوچهری .
اسدی .
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
خاقانی .
نظامی .
سعدی (بوستان ).
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
نظامی .
نظامی .
نظامی .
سعدی .
سعدی .
سعدی .
کمال خجندی .
(ویس و رامین ).
خاقانی .
خاقانی .
حافظ.
شهید.
شهید.
خسروانی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فرخی .
فرخی .
عنصری .
منوچهری .
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
نظامی .
نظامی .
حافظ.
بهائی .
مسعودسعد.
سنائی .
خاقانی .
خاقانی .
حافظ.
حافظ.
منوچهری .
(ویس و رامین ).
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
ابوالفرج رونی .
سنائی .
سوزنی .
انوری .
جوینی .
سعدی .
سعدی .
سعدی .
سلمان ساوجی .
حافظ.
حافظ.
فردوسی .
خاقانی .
سعدی .
فردوسی .
عطار.
عطار.
مولوی .
سعدی (بوستان ).
حافظ.
؟
فردوسی .
حافظ.
فردوسی .
ناصرخسرو.
سعدی .
روان . [ رَ ] (اِخ ) نام شهر ایروان . (ناظم الاطباء). روان از شهرهای مهم قفقاز و مرکز ایالت روان است . در 230هزارگزی جنوب تفلیس و در کنار رود زنکه از شعبات رود ارس قرار دارد. رجوع به ایروان و قاموس الاعلام ترکی شود.
ابوشکور (از فرهنگ اسدی ).
دقیقی .
فردوسی .
فردوسی .
فرخی .
فرخی .
فرخی .
فرخی .
(ویس و رامین ).
(ویس و رامین ).
؟ (از کلیله و دمنه ).
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
ظهیر فاریابی .
نظامی .
سعدی .
سعدی .
(بوستان ).
(گلستان ).
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
(بوستان ).
کیاحسینی قزوینی (از فرهنگ اسدی ).
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فرخی .
عنصری .
منوچهری .
منوچهری .
(ویس و رامین ).
(ویس و رامین ).
شمسی (یوسف و زلیخا).
شمسی (یوسف و زلیخا).
شمسی (یوسف و زلیخا).
ناصرخسرو.
مسعودسعد.
سنائی .
خاقانی .
خاقانی .
سعدی (بوستان ).
سلمان ساوجی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
سعدی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
روان . [ رُ ] (اِخ ) شهری است مرکز ایالت لوار از فرانسه در محل تلاقی رود لوار و رنزون . سکنه ٔ آن 46500 تن است . محصول آن پارچه های پنبه ای و پشمی و جوراب و پارچه و لباس و کاغذ و مصنوعات مکانیکی است و دباغخانه و کارخانه ٔ ذوب آهن و رنگرزی نیز دارد.
۱. جان؛ روح حیوانی: ◻︎ شبانگه کارد بر حلقش بمالید / روان گوسفند از وی بنالید (سعدی: ۱۰۰)، ◻︎ جان و روان یکیست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۸۹).
۲. (فلسفه) [قدیمی] نفس ناطقه.
۱. در حال جریان؛ جاری: ◻︎ یکی جویبار است و آب روان / ز دیدار او تازه گردد روان (فردوسی: ۲/۴۲۶).
۲. آنکه راه میرود؛ رونده.
۳. [مجاز] ملایم و آرام.
۴. [عامیانه، مجاز] حفظ؛ از بر؛ بَلَد.
۵. (قید) [عامیانه] به آرامی و نرمی: چرخش روان میچرخید.
۶. (صفت) [مجاز] دارای نفوذ؛ فرمانبرداریشده: حکم روان.
۷. (صفت) [قدیمی، مجاز] ویژگی شعر یا سخنی که در آن تعقید و تکلف نباشد؛ سلیس.
〈 روان داشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
۱. = 〈 روان کردن
۲. [مجاز] جاری ساختن حکم؛ نافذ کردن: ◻︎ بخواه جان و دل بنده و روان بستان / که حکم بر سر آزادگان روان داری (حافظ: ۸۸۸).
〈 روان ساختن: (مصدر متعدی)
۱. روان کردن.
۲. جاری کردن؛ جریان دادن.
۳. [قدیمی] روانه کردن.
〈 روان شدن: (مصدر لازم) ‹روان گشتن›
۱. جاری شدن؛ جریان پیدا کردن: ◻︎ زخون چندان روان شد جویدرجوی / که خون میرفت و سر میبرد چون گوی (نظامی۲: ۱۸۹).
۲. [عامیانه، مجاز] فراگرفتن و ازبر شدن درس.
۳. [قدیمی] روانه شدن؛ رفتن؛ به راه افتادن؛ راه افتادن.
〈 روان کردن: (مصدر متعدی)
۱. روان گردانیدن؛ روان ساختن؛ جاری کردن؛ جریان دادن.
۲. [عامیانه، مجاز] ازبر کردن درس یا مطلبی: ◻︎ ما طفل مکتبیم و بُوَد گریه درس ما / ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم (ابوالقاسم فندرسکی: لغتنامه: روان کردن).
۳. [مجاز] رواج دادن.
۴. روغن زدن و نرم کردن.
۵. [قدیمی] روانه کردن؛ گسیل داشتن؛ فرستادن؛ به راه انداختن.
تکیه ای: revun
طاری: ravun
طامه ای: ravanda
طرقی: ravun
کشه ای: ravun
نطنزی: ravun