کلمه جو
صفحه اصلی

نفس


مترادف نفس : آن، لحظه، لمحه، آه، نسمت، نسمه، تنفس، دم | خود، خویش، ذات، تن، جسد، کالبد، وجود، نفسانیات

برابر پارسی : جان، دم، دما، دمش، روان، سرشت، گوهر | ( نَفس ) جان، روان، سرشت، گوهر

فارسی به انگلیسی

breath, breath of air, breeze, [fig.] moment


self


breath, breath of air, self, soul, person, essence, concupiscence, breeze, [fig.] moment, draft, wind, passions

essence


passions


soul, person


breath, draft, self, wind


فارسی به عربی

انا , ریح , نفس , نفسه , هواء

عربی به فارسی

دم , نفس , نسيم , نيرو , جان , رايحه


فرهنگ اسم ها

اسم: نفس (دختر، پسر) (فارسی) (تلفظ: nafas) (فارسی: نفس) (انگلیسی: nafas)
معنی: جان و روح، دم و لحظه، نفس، عمل دو بازدم را گویند، مایه زندگی، کسی که وجودش مانند نفس کشیدن برای زندگی لازم است

مترادف و متضاد

خود، خویش، ذات


تن، جسد، کالبد


وجود


نفسانیات


آن، لحظه، لمحه


آه، نسمت، نسمه


تنفس، دم


air (اسم)
هوا، باد، جریان هوا، فضا، نسیم، استنشاق، هر چیز شبیه هوا، نفس، شهیق، سیما، اوازه، اواز، اهنگ، نما

wind (اسم)
باد، نفس، نفخ، انحناء، پیچ دان

breath (اسم)
نسیم، نفس، رایحه، دم، نیرو، جان

self (اسم)
وضع، نفس، شخصیت، حالت، جنبه، حال، نفس خود

ego (اسم)
نفس، خود، ضمیر

oneself (اسم)
نفس

snuff (اسم)
نفس، شهیق، دم زنی، پف، انفیه، انفیهزنی، نوک فتیله

oneself (ضمير)
نفس، خود، در حال عادی

۱. آن، لحظه، لمحه
۲. آه، نسمت، نسمه
۳. تنفس، دم


۱. خود، خویش، ذات
۲. تن، جسد، کالبد
۳. وجود
۴. نفسانیات


فرهنگ فارسی

نسیم هوا، دم، هوایی که درتنفس ازبینی ودهان به ریه، داخل میشود، انفاس جمع، جان، خون، تن، جسد، نفوس
( اسم ) نفس شراع . ( کشتی رانی ) بندی استکه به شراع دوخته شده و به دستور اتصال دارد ( سواحل خلیج فارس ) .

فرهنگ معین

(نَ فْ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - تن ، جسم . ۲ - شخص ، ذات . ۳ - جان ، خون . ۴ - حقیقت هر چیز. ۵ - روح ، روان . ج . نفوس . انفس .
(نَ فَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - دم ، هوایی که با تنفس وارد ریه می شود. ۲ - مهلت ، زمان . ج . انفاس .

(نَ فْ) [ ع . ] (اِ.) 1 - تن ، جسم . 2 - شخص ، ذات . 3 - جان ، خون . 4 - حقیقت هر چیز. 5 - روح ، روان . ج . نفوس . انفس .


(نَ فَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - دم ، هوایی که با تنفس وارد ریه می شود. 2 - مهلت ، زمان . ج . انفاس .


لغت نامه دهخدا

نفس . [ ن ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ نفساء. رجوع به نفساء شود.


نفس . [ ن ُ ف ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ نفساء. رجوع به نفساء شود.


نفس . [ ن ُف ْ ف َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ نفساء. رجوع به نفساء شود.


نفس. [ ن َ ] ( ع اِ ) جان. روح. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) ( از دهار ) ( از مهذب الاسماء ). روان. ( ناظم الاطباء ). قوه ای است که بدان جسم زنده ، زنده است. ( از مفاتیح ) : خواهی پادشاه و خواهی جز پادشاه هر کسی را نفسی است و آن را روح گویند. ( تاریخ بیهقی ص 100 ). در این تن سه قوه است... و هر یک از این قوتها را محل نفسی دانند. ( تاریخ بیهقی ).
گفتا ز نفس جثه مردم نصیب یافت
گفتم ز نفس نامیه مردم گزیده تر.
ناصرخسرو.
گفتم مقام عاقله نفس است بی گمان
گفتا مقام نفس حیات است بی مگر.
ناصرخسرو.
خرد را اولین موجود دان پس نفس و جسم آنگه
نبات و گونه گون حیوان و آنگه جانور گویا.
ناصرخسرو.
از عقل همه هوات خواهم
وز نفس همه ثنات جویم.
خاقانی.
آدمی با شرف نفس و عزت ذات هیچ نوع از انواع حبوب نمی یافت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 296 ).
هلاک نفس خوی زشت نفس است
نکو زد این مثل را هوشیاری.
عطار.
حیف بود مردن بی عاشقی
تا نفسی داری و نفسی بکوش.
سعدی.
|| جوهری است مجرد متعلق به تعلق تدبیر و تصرف ، و او جسم و جسمانی نیست و این مذهب بیشتر محققان از حکما و متکلمان است. یا آنکه مجرد نیست یعنی نفوس اجسامی اند لطیف و به ذوات خود زنده و ساری در اعماق بدن که انحلال و تبدیل بدو راه نیابد و بقای او در بدن عبارت است از حیات ، و انفصال او عبارت است از موت ، و بعضی گویند نفس جزوی است لایتجزی در دل ، و بعضی برآنند که او قوتی است در دماغ که مبداء حس و حرکت است ، و بعضی گویند قوت نیست بلکه روحی است متکون در دماغ که صلاحیت قبول حس و حرکت دارد. ( از نفایس الفنون ). || خود هر کسی. خود هر چیزی. ( ناظم الاطباء ). خویشتن : بگیر از نفس خود پیمان به آن قسمی که فرستاده شده است به سوی تو. ( تاریخ بیهقی ص 313 ). گواه می گیرم خداوند تعالی را برنفس خود به آنچه نبشتم و گفتم. ( تاریخ بیهقی ص 319 ). پس هر که بیعت را می شکند بر نفس خود شکست آورده. ( تاریخ بیهقی ص 137 ).
هر آنکو نفس خود بشناخت بشناسد یقین حق را
امیرالمؤمنین این گفته شیر ایزد دیان.
ناصرخسرو.
با آنکه هست هر دو جهان ملک این و آن
نفس ترا اگر تو بخواهی مسخر اند.

نفس . [ ن َ ] (ع اِ) جان . روح . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از دهار) (از مهذب الاسماء). روان . (ناظم الاطباء). قوه ای است که بدان جسم زنده ، زنده است . (از مفاتیح ) : خواهی پادشاه و خواهی جز پادشاه هر کسی را نفسی است و آن را روح گویند. (تاریخ بیهقی ص 100). در این تن سه قوه است ... و هر یک از این قوتها را محل نفسی دانند. (تاریخ بیهقی ).
گفتا ز نفس جثه ٔ مردم نصیب یافت
گفتم ز نفس نامیه مردم گزیده تر.

ناصرخسرو.


گفتم مقام عاقله نفس است بی گمان
گفتا مقام نفس حیات است بی مگر.

ناصرخسرو.


خرد را اولین موجود دان پس نفس و جسم آنگه
نبات و گونه گون حیوان و آنگه جانور گویا.

ناصرخسرو.


از عقل همه هوات خواهم
وز نفس همه ثنات جویم .

خاقانی .


آدمی با شرف نفس و عزت ذات هیچ نوع از انواع حبوب نمی یافت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 296).
هلاک نفس خوی زشت نفس است
نکو زد این مثل را هوشیاری .

عطار.


حیف بود مردن بی عاشقی
تا نفسی داری و نفسی بکوش .

سعدی .


|| جوهری است مجرد متعلق به تعلق تدبیر و تصرف ، و او جسم و جسمانی نیست و این مذهب بیشتر محققان از حکما و متکلمان است . یا آنکه مجرد نیست یعنی نفوس اجسامی اند لطیف و به ذوات خود زنده و ساری در اعماق بدن که انحلال و تبدیل بدو راه نیابد و بقای او در بدن عبارت است از حیات ، و انفصال او عبارت است از موت ، و بعضی گویند نفس جزوی است لایتجزی در دل ، و بعضی برآنند که او قوتی است در دماغ که مبداء حس و حرکت است ، و بعضی گویند قوت نیست بلکه روحی است متکون در دماغ که صلاحیت قبول حس و حرکت دارد. (از نفایس الفنون ). || خود هر کسی . خود هر چیزی . (ناظم الاطباء). خویشتن : بگیر از نفس خود پیمان به آن قسمی که فرستاده شده است به سوی تو. (تاریخ بیهقی ص 313). گواه می گیرم خداوند تعالی را برنفس خود به آنچه نبشتم و گفتم . (تاریخ بیهقی ص 319). پس هر که بیعت را می شکند بر نفس خود شکست آورده . (تاریخ بیهقی ص 137).
هر آنکو نفس خود بشناخت بشناسد یقین حق را
امیرالمؤمنین این گفته شیر ایزد دیان .

ناصرخسرو.


با آنکه هست هر دو جهان ملک این و آن
نفس ترا اگر تو بخواهی مسخر اند.

ناصرخسرو.


هیچ خردمند برای آسایش نفس خود رنج مخدوم اختیار نکند. (کلیله و دمنه ). آنگاه نفس خویش را میان چهار کار... مخیر گردانیدم . (کلیله و دمنه ).
ندانم یار خود کس را و از بی یاری ایزد
به نفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم .

سوزنی .


بگفتا که این مرد بد می کند
نه بر من که با نفس خود می کند.

سعدی .


|| حقیقت شی ٔ و هستی و عین هر چیز. (غیاث اللغات ). عین هر چیزی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). خود هر چیزی . (از ناظم الاطباء). برای تأکید گفته می شود،مثلاً: جائنی نفسه و بنفسه . (از اقرب الموارد). || ذات . (ناظم الاطباء). خمیر. طینت :
در نفس من این علم عطائی است الهی
معروف چو روز است نه مجهول و نه منکر.

ناصرخسرو.


این نور در اولاد نبی باقی گشته ست
کز نفس پیمبر به وصی بود وصالش .

ناصرخسرو.


نفسش بر بردباری و رایش به برتری
عزمش به وقت مردی و طبعش گه سخا.

مسعودسعد.


هر که نفسی شریف دارد... خویشتن را از محل وضیع به منزلتی رفیع می رساند. (از کلیله و دمنه ). از صیانت به بردباری نفس چاره نیست . (کلیله و دمنه ص 153).
با بدان کم نشین که درمانی
خوپذیر است نفس انسانی .

سنائی .


در آفرینش نفسی اگر بود ناقص
ریاضتش به کمالی که واجب است رساند.

خاقانی .


که خبث نفس نگردد به سالها معلوم .

سعدی .


از نفس بدان چشم نکوئی نتوان داشت .

سلمان ساوجی .


|| تن . (غیاث اللغات ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (دهار) (از آنندراج ). جسد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شخص . (ناظم الاطباء).تن مردم و جز او. (از مهذب الاسماء). مراد از نفس شخص همگی شخص و سراپای انسان است : اهلک فلان نفسه ؛ اوقعالاهلاک بذاته کلها و حقیقته . (از اقرب الموارد) : من نه از آن مردانم که به هزیمت بشوم اگر حال دیگرگونه باشد من نفس خود به خوارزم نبرم . (تاریخ بیهقی ص 350). و چون روز شد امیر برنشست و پیش کار رفت با نفس عزیز خویش و منجنیق ها بر کار کرد. (تاریخ بیهقی ص 113). اگر امیر در این جنگ با ما مساعدت کند چنانکه به نفس خویش حاضر آید یا پسری فرستد با فوجی لشکر قوی ساخته . (تاریخ بیهقی ). فایده در تعلم حرمت ذات و عزت نفس است . (کلیله و دمنه ص 483). جانها و نفس های ما فدای ملک است . (کلیله و دمنه ). جان را وقایه ٔ ذات و فدای نفس شریف او می ساخت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 440).
از لباس نفس عریان مانده چون ایمان و صبح
هم به صبح از کعبه ٔ جان روی ایمان دیده اند.

خاقانی .


ز بهر نفس مکن جان که بهر گردن خوک
کسی نبرد زنجیر مسجد اقصی .

خاقانی .


گفتم کلید گنج معارف توان شناخت
گفتا توان اگر نشود نفس اسیر کام .

خاقانی .


آن می که گره گشای کار است
با نفس چو روح سازگار است .

نظامی .


هر چه بر نفس خویش نپسندی
نیز بر نفس دیگری مپسند.

سعدی .


و من در نفس خود این قدر قوت و سرعت می یابم که ... یار شاطر باشم نه بارخاطر. (از گلستان سعدی ). بعد از آنکه به نفس خویش دوبار به اصفهان معاودت نموده بود. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 96).
|| شخص . (از اقرب الموارد). کس . تن . نسمة. ج ، انفس ، نفوس :
بحق کرسی و حق آیةالکرسی
که نخسبیده شبی در بر من نفسی .

منوچهری .


بر گردن هر نفس از او غل و مر او را
نه گردن و دست است و نه اغلال و سلاسل .

ناصرخسرو.


اگر توفیق باشد و یک نفس را از چنگال مشقت خلاصی طلبیده آید آمرزشی بر اطلاق مستحکم شود. (کلیله و دمنه ).یک نفس را فدای اهل بیتی توان کرد. (کلیله و دمنه ). || نفس اماره :
ایمن از شر نفس خود بودی
در غم حرقت و عذاب جحیم .

ناصرخسرو.


چون بر این سیاقت در مخاصمت نفس مبالغت نمودم به راه راست بازآمد. (کلیله و دمنه ص 54). چون یک چندی گذشت و طایفه ای از امثال خود را در مال و جاه برخود سابق دیدم نفس بدان مایل گشت . (کلیله و دمنه ). با خود گفتم ای نفس میان منافع و مضار خویش فرق نمی توانی کردن . (از کلیله و دمنه ).
نکند عشق نفس زنده قبول
نکند باز موش مرده شکار.

سنائی .


سر ز آن فروبرم که برآرم دمار نفس
نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم .

خاقانی .


هر چه نقش نفس می بینم به دریا می دهم
هر چه نقد عقل می یابم در آتش می برم .

خاقانی .


تا کی در چشم عقل خار مغیلان زدن
تا کی در راه نفس باغ ارم ساختن .

خاقانی .


گر نفسی نفس به فرمان تست
کفش بیاور که بهشت آن تست .

نظامی .


مادر بت ها بت نفس شماست
زآنکه آن بت با روان است اژدهاست .

مولوی .


نفس اژدرهاست او کی مرده است
از غم بی آلتی افسرده است .

مولوی .


نفس و شیطان خواهش خود پیش برد
و آن عنایت قهر گشت و خرد و مرد.

مولوی .


نفس را وعده دادن به طعام آسانتر است که بقال را به درم . (گلستان سعدی ).
دردا که طبیب صبر می فرماید
وین نفس حریص را شکر می باید.

سعدی .


سیاه را در آن حالت نفس طالب بود و شهوت غالب . (گلستان سعدی ).
نفس بیشه ست و گُربزی شیرش
عقل بازو و علم شمشیرش .

اوحدی .


گر تو بر نفس خود شکست آری
دولت جاودان به دست آری .

مکتبی .


تو نفس خویش را لعنت کن ای دوست
که دشمن تر کست از دشمنان اوست .

پوریای ولی .


|| آلت تناسل . (غیاث اللغات ) (از چراغ هدایت ). نره . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). شرم مرد. (یادداشت مؤلف ). آلت مردی . ذکر. (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) :
تا چه آید بر من از حمدان من
وز بلای نفس من بر جان من .

سعدی .


از خواجه سرائی نتوان کمتر بود
گر نفس برید محرم سلطان شد.

شهیدی قمی (از آنندراج ).


|| نزدیک . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). نزد. (ناظم الاطباء). عند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || همت . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). || اراده . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || قصد دل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || رای . (از اقرب الموارد). || ننگ . عار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). انفة. (اقرب الموارد). عیب . (اقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || قوت . جلادت . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). || عقوبت . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). قوله تعالی : و یحذرکم اﷲ نفسه . (قرآن 28/3و 30). || خون . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (آنندراج ). یقال : دفق نفسه ؛ ای دمه . (اقرب الموارد). رجوع به نفس سائله شود. || نم . (منتهی الارب ). || آب . (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). || چشم زخم . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (آنندراج ). عین . (از اقرب الموارد). گویند: اصابته نفس ؛ ای عین . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || بزرگی . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). عظمت . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جلالت . (ناظم الاطباء). || چیرگی . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). عزت . (از اقرب الموارد). || آنچه بدان پوست پیرایند از بیخ درخت و برگ سلم و جز آن ، بقدر یک دباغ ، یا عام است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اندازه ٔ یک دباغت از بیخ و برگ سلم و جز آن . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || در اصطلاح حکما: نفس جوهری است که ذاتاً مستقل است و در فصل نیاز به ماده دارد و متعلق به اجساد و اجسام است ، و بالاخره جوهری است مستقل قائم به ذات خود که تعلق تدبیری با بدن دارد و یا جوهری است مستقل غیر مائت و در تصرف و تدبیر نیاز به جوهر روحانی دیگر دارد که روحانیت آن از نفس کمتر باشد و آن واسطه ٔ روح حیوانی است که آن هم واسطه ای دارد که قلب است . (اسفار ج 4 ص 55، شرح حکمة الاشرق ص 382). در ماهیت و حقیقت نفس اقوال و آراء مختلفی در طول تاریخ فلسفه اظهار شده و خلاصه ٔ آن از این قرار است :
1- نفس عبارت از اجزاء صغار کسری الشکل است . 2- نار است . 3- هواست .4- ارض است . 5- ماء است . 6- جسم بخاری است . 7- عدد است . 8- مرکب از عناصر است . 9- حرارت غریزی است . 10-برودت است . 11- دم است . 12- مزاج است . 13- نسبت حاصله از عناصر است . (زادالمسافرین ص 60، اسفار ج 1 ص 63، 4، 59). ابن رشد گوید: حد و تعریف نفس ناممکن است .(تهافت التهافت ص 566). صدرالدین در بیان حقیقت و وجود نفس گوید: خداوند متعال موجودات را بترتیب و نظام احسن از اشرف به اخس آفریده است و عنایت او ایجاب می کند که همواره به موجودات فیض بخشد و فیض او دایم باشد و موجودات به واسطه ٔ تأثیر اشعه ٔ کواکب و سماویات همواره مستفیض و مستعد قبول حیاتند و اول امری که از آثار حیات در موجودات طبیعیه ظاهر می شود حیات تغذیه و نشو و نماست و بعد حیات حس و حرکت است و بعد حیات علم و تمیز است و هر یک از این سه مرتبه را صورت کمال است که بواسطه ٔ آن صورت آثار حیات مخصوص به آن فیضان می کند آن صورت را نفس می گویند و سه مرتبه دارد: 1 - نفس نباتی . 2 - حیوانی . 3 - انسانی ، و حد جامع آن «فهی اذن کمال للجسم » است و بالاخره هر جسمی راآثار خاصی است و در هر یک مبداء خاصی است ، که منشاءآن آثار است و آن مبادی قوتی هستند. تعلق به اجسام و خود اجسام نباشند و آن نفس است و کلمه ٔ نفس نام برای آن قوت است و بدین ترتیب صدرالدین نفس را جسمانیةالحدوث می داند، ولکن ماده ٔ آن که همان افاضات علویه بر مواد سفلیه باشد از ناحیه ٔ بالا و علویات و در نتیجه ٔ فیوض الهی است و معنی کینونت سابقه ٔ نفس بر بدن همین است نه آنکه نفوس ناطقه ٔ انسانی ابتداء کینونت مجرد باشند چنانکه دیگران می گویند: نفس انسان را سه نشأت است : اول نشأت صور حسیه ٔ طبعیة و مظهر آن حواس خمس ظاهره است که دنیا هم گویند. نشأت دوم اشباح و صور غائبیه ٔ از حواس است و مظهر آن حواس باطنه است که عالم غیب و آخرت هم گویند. سوم نشأت عقلیه است که دار مقربین و دار عقل و معقول است و مظهر آن قوت عاقله است . (از فرهنگ علوم عقلی ص 593). || در اصطلاح صوفیان ، تورع دل است به مطالب غیوب که نازل است از حضرت محبوب و عبارت از ترویج قلوب است به لطایف غیوب و صاحب انفاس ارق و اصفی است از صاحب احوال و صاحب وقت مبتدی است و صاحب انفاس منتهی . (فرهنگ مصطلحات عرفا ص 397) (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1404). روحی است که خدای تعالی آن را بر آتش قلب مسلط می کند تا شرر آن را فرونشاند. (از تعریفات ). || در اصطلاح اهل رمل ، جماعت را نفس و نفس کل نامند. و نیز نفس را بر عنصر آب اطلاق می کنند و آب اول را نفس اول گویند و آب دوم را نفس دوم ، پس آب عتبه داخل نفس هفتم باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 1396).
- بنفسه ؛ بعینه . بشخصه . (یادداشت مؤلف ).
- به نفس خود ؛ فی حد ذاته . بشخصه . شخصاً : خاکستر نسبی عالی دارد که آتش جوهری علوی است ولیکن چون به نفس خود هنری ندارد با خاک برابر است . (گلستان سعدی ).
- حلیم النفس ؛ نرم دل . (ازناظم الاطباء).
- در نفس خود ؛ فی حد ذاته . بذاته : هنر در نفس خود دولتی است .(گلستان سعدی ).
- || در دل خود: در نفس خود گفتم . (از یادداشت مؤلف ). رجوع به نفس بمعنی نزد شود.
- سلیم النفس ؛ ملایم رفتار. که رفتاری معتدل و ملایم وبا رفق و مدارا دارد. خوشرفتار. خوش نیت .

نفس . [ ن َ ف َ ] (ع اِ) دم . (غیاث اللغات ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (بحر الجواهر). دمه . (دهار) (مهذب الاسماء). هوائی که از دهان موجود زنده در حال تنفس خارج شود. (از بحر الجواهر). و آن جذب نسیم است از راه بینی یا دهان برای ترویح قلب و دفع بخار است باز به همان راه ، و این هر دو حرکت یعنی برآمدن و فرورفتن دم مجموع یک نفس باشد. (غیاث اللغات ) :
نفس جز به فرمان او نگذرد
پی مور بی او زمین نسپرد.

فردوسی .


نفس را مگر بر لبش راه نیست
چو او در جهان نیز یک ماه نیست .

فردوسی .


بر نفس خویش به شکر خدای
سود همی گیر به رسم کرام .

ناصرخسرو.


هر نفسی گوهری است و سرمایه ٔ آدمی است ، ضایع کردن بی ضرورتی ابلهی باشد. (کیمیای سعادت ).
چرخ را هر سحر از دود نفس
همچو شب سوخته دامان چکنم .

خاقانی .


راه نفسم بسته شد از آه جگرتاب
کو همنفسی تا نفسی رانم از این باب .

خاقانی .


تا دو نفس حاصل است عمر قضا کن به می
کز دو نفس بیش نیست اول و انجام عمر.

خاقانی .


عیب نمائی مکن آئینه وار
تا نشوی از نفسی عیب دار.

نظامی .


هر نفسی کو به ندامت بود
شحنه ٔ غوغای قیامت بود.

نظامی .


جمله نفس های تو ای بادسنج
کیل زیان است و ترازوی رنج .

نظامی .


بر می نیاید از دل تنگم نفس تمام
چون ناله ٔ کسی که به چاهی فرورود.

سعدی .


هر نفسی که فرومی رود ممد حیات است و چون بر می آید مفرح ذات . (گلستان سعدی ).
تا نفس هست و نفس کاری کن
گرد خود از عمل حصاری کن .

اوحدی .


عنان نفس کشیدن جهاد مردان است
نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است .

صائب .


|| حیات . زندگی . رجوع به شواهد ذیل معنی اول شود. || رمق . (ناظم الاطباء) :
تا نفسی هست دمی می زنم .

؟


|| فوت . پف . بادی که با به هم فشردن لبها از دهن خارج کنند :
گفت یکی وحشت این در دماغ
تیرگی آرد چو نفس در چراغ .

نظامی .


نفس مبارک بر آن عاجزان دمیدی . (مجالس سعدی ). || دعا. هو. همت . ارادت و همت درویشی یا پیری . (یادداشت مؤلف ). دم . رجوع به نفس کردن شود :
همت چندین نفس بی غبار
با تو ببین تا چه کند روزگار.

نظامی .


هم نفسش راحت جانها شود
هم سخنش مهرزبانها شود.

نظامی .


ازنفسش بوی وفائی ببخش
ملک فریدون به گدائی ببخش .

نظامی .


به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمائم اخلاق به حمائد مبدل گشت . (گلستان ).از برکه ٔ نفس مبارک ایشان آن بلا از اهل بخارا دفع شد. (انیس الطالبین ص 118). در مجالس صحبت می فرمودند زود باشد که این قصر هندوان قصر عارفان شود، الحمدﷲ که این زمان آن نفس مبارک خواجه محمد به ظهور آمد. (انیس الطالبین ). || گفته . قول . (یادداشت مؤلف ) : فرمودند این مردی است که بر آسمان خواهد پرید... آن نفس ایشان در خاطر من بود. (انیس الطالبین ). با من فرمودند که اول کسی که از علماء بخارا با ما آشنا خواهد شد این بزرگ خواهد بود، آن نفس خواجه دایماً در خاطر من می بود بعد هفت سال اثر آن نفس ظاهر شد. (انیس الطالبین ص 90). آنچنان که حضرت خواجه فرموده بودند واقع شد و از برکه ٔ نفس ایشان به سعادت ایمان رفت . (انیس الطالبین ص 171). خواجه فرمودند ما قضیه ٔ ترا بهتر از حاکم برسیم و تفحص کنیم . آن مدعی نفس خواجه را قبول نکرد. (انیس الطالبین ). اورا گفتند موافقت خواجه کن و بخور، نفس شریف ایشان را اجابت نکرد. (انیس الطالبین ص 45). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی و رجوع به نفس درگرفتن شود. || مصاحبت . همدمی . (از یادداشت بخط مؤلف ) :
ولیکن مرا با جریره نفس
به آید نخواهم جز او هیچ کس .

فردوسی .


دم بی نفس تو برنیارم
در خدمت تو نفس شمارم .

نظامی .


|| نفحة. نکهت . بوی :
از نفس مشک هیچ حظ و خبر نیست
مغز خری را که با زکام برآمد.

خاقانی .


|| آواز. آوا. نغمه :
نفس بلبلان مجلس او
زین غزل شکّر تر اندازد.

خاقانی (دیوان چ دکتر سجادی ص 124).


کوه دانش را چو داود از نفس
منطق الطیر ازخوش آوائی فرست .

خاقانی .


نفس عاشقان به سوز بود
وآن دگرها چو شمع روز بود.

اوحدی .


رجوع به از نفس افتادن و نفس گسستن در ترکیبات نفس شود. || لحظه . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ).زمان . وقت . دم . گاه . هنگام . (یادداشت مؤلف ). رجوع به نفسی و یک نفس ، در ترکیبات ذیل نفس شود :
کوش تا آن نفس که آید پیش
نشود فوت از تو ای درویش .

سنائی .


نفسی کز تو بگذرد آن رفت
در پی آن نفس بنتوان رفت .

سنائی .


بدان نفس که بر افرازد آن یتیم علم
بدان زمان که براندازد این عروس نقاب .

خاقانی .


چو عمر خوش نفسی گر گذر کنی بر من
مرا همان نفس از عمر در شمار آید.

سعدی .


بترس از گناهان خود این نفس
که روز قیامت نترسی ز کس .

سعدی .


پرسید که از عبادتها کدام فاضل تر است گفت ترا خواب نیمروز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری . (گلستان سعدی ).
ز عطر حور بهشت آن نفس برآید بوی
که خاک میکده ٔ ما عبیر جیب کند.

حافظ.


شورشراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو.

حافظ.


با کلمات ذیل بصورت مزید مؤخر آید: آخرنفس . آشنانفس . بی نفس . پاک نفس . سیرنفس . تازه نفس . خوش نفس . چس نفس . روشن نفس . درنفس . شیرین نفس . صاحب نفس . عنبرنفس . عیسوی نفس . عیسی نفس . گنده نفس . مبارک نفس . مسیحانفس . مسیح نفس . هم نفس . یک نفس .
در ترکیبات زیر به صورت مضاف الیه آید:
- ضبط نفس . ضیق نفس . رجوع به هریک از این ترکیبات شود.
- از نفس افتادن ؛ خاموش شدن . بی صدا و بی آواز شدن .
- || بغایت خسته و مانده شدن .
- از نفس افکندن ؛ از نفس انداختن .
- از نفس انداختن ؛ خاموش و بی صدا کردن . (غیاث اللغات ) (از چراغ هدایت ) (از آنندراج ) :
شکوه ٔ دانه و دام از نفس انداخت مرا
شور بیهوده ز چشم قفس انداخت مرا.

ملاطغرا (از آنندراج ).


- || از پا فکندن . از رمق انداختن . مانده و بی رمق کردن .
- به نفس رسیدن ؛ به نفس آخر رسیدن :
ساقی به نفس رسید جانم
تر کن به زلال می دهانم .

نظامی .


- درازنفسی کردن ؛ روده درازی کردن . پرگوئی کردن .
- نفس از دست و پا بریدن ؛ سخت ضعیف و بی رمق و ناتوان شدن . بر اثر ماندگی زیاد یا ترس ناگهانی یا بیماری صعب بغایت ناتوان گشتن و رمق و نیرو از دست و پای کسی زایل شدن .
- نفس بازپس ؛ نفس واپسین . (آنندراج ) :
بنشین نفسی کز همه لطف تو بس است این
بستان که ز جانم نفسی بازپس است این .

امیرخسرو (از آنندراج ).


- نفس بازپسین ؛ نفس واپسین . (آنندراج ).
- نفس باقی بودن ؛ مختصر فرصت و مهلتی داشتن .
- || هنوز زنده بودن . رمقی از حیات در تن داشتن .
- نفس بر لب رسیدن ؛ به حال نزع افتادن . به مردن رسیدن .
- || بغایت مانده شدن و ناتوان گشتن .
- نفس بر نفس ؛ پیاپی .لاینقطع. نفس در نفس :
به جان گفت باید نفس بر نفس
که شکرش نه کار زبان است و بس .

سعدی .


- نفس بریدن ؛ مردن .
- || آواز کسی قطع شدن . خاموش شدن .
- نفس به شماره افتادن ؛ نفس نفس زدن .
- نفس بلند شدن ؛ صدا برآمدن . به شکوه و اعتراض صدا برخاستن : از کسی نفس بلند نمی شود؛ کسی جرأت اعتراض کردن ندارد.
- || کنایه از دراز شدن سخن . (آنندراج ).
- نفس به لب آمدن ؛ جان به لب رسیدن . به حال نزع افتادن :
منتظران را به لب آمد نفس
ای ز تو فریاد به فریاد رس .

نظامی .


- نفس به لب رسیدن ؛ جان به لب آمدن . نفس به لب آمدن .
- نفس تنگ شدن ؛ بر اثر دویدن یا ضعف یا بیماری دشوار شدن تنفس :
شد نفس آن دو سه همسال او
تنگ تر از حادثه ٔ حال او.

نظامی .


- نفس در کار کسی کردن ؛ همت در کارش کردن . نظر تأیید بر او افکندن .
- نفس درگرفتن ؛ تأثیر کردن سخن دردیگران . مؤثر افتادن سخن : در جامع بعلبک وقتی کلمه ای چند همی گفتم دیدم که نفسم در نمی گیرد.(گلستان سعدی ).
- نفس در نفس ؛ پیاپی . دائم . لاینقطع :
چو خواهی که گوئی نفس در نفس
حلاوت نیابی ز گفتار کس .

سعدی .


- نفس سرد ؛ نسیم خنک :
نفس سرد سحر گرم رو از بهر چراست
یادم آمد ز پی آنکه رسول چمن است .

؟


- || نفس آخر که گرمی و حرارتی ندارد.
- || سخن یا کاری که بی تأثیر باشد و در دیگران نگیرد :
جهد نظامی نفسی بود سرد
گرمی توفیق بچیزیش کرد.

نظامی .


- || آه سرد. آهی که نومیدانه برکشند.
- نفس سرد برآوردن ؛ آه یأس کشیدن . نومیدانه آه کشیدن : نفسی سرد برآورد و گفت این مژده مرا نیست بلکه دشمنان مراست . (گلستان سعدی ).
نفسی سرد برآورد ضعیف از سر درد
گفت بگذار من بی سر و بی سامان را.

سعدی .


ناگه نفسی سرد از دل پردرد برآورد. (گلستان سعدی ).
- نفس سرد بر زدن ؛ نفس سرد برآوردن :
چو ارجاسب دید آن سپاه گران
گزیده سواران نیزه وران
سپاهی که چندان ندیده ست کس
ز انده یکی سرد بر زد نفس .

فردوسی .


- نفس سرد زدن ؛ نفس سرد برآوردن :
همی زنم نفسی سرد بر امید کسی
که یاد ناورد از من به سالها نفسی .

سعدی .


- نفس سردی ؛ سردسخنی .
- نفس سوار سینه شدن ؛ نفس به لب رسیدن . به حال نزع افتادن .
- || بغایت مانده شدن .
- نفس گرم ؛ مقابل نفس سرد.
- || دم گیرا. نفس پرتأثیر و درگیرنده :
مرغ لبم از نفس گرم او
پر زبان ریخته از شرم او.

نظامی .


- || اشتیاق . شور و شوق :
ای خوش نسیم انس بر اوصاف قدس شو
سوی اَنَس رسان نفس گرم بی مرم .

خاقانی .


- نفس نفس ؛ دمادم . پیاپی . لاینقطع. نفس در نفس . نفس بر نفس . رجوع به نفس نفس زدن در سطور بعد شود.
- نفس نفس زدن ؛ از غایت ماندگی نفس های کوتاه و تند زدن . به سرعت و تندتر از حد معمول نفس کشیدن بر اثر دویدن زیاد یا ماندگی از کاری صعب .
- نفس واپسین ؛ نفس بازپس . نفس بازپسین . دم آخرین که بعد از آن همین مردن است و بس . (آنندراج ). نفس آخر.
- واپسین نفس ؛ نفس واپسین . آخر نفس . دم آخر.
- هر نفس ؛هر لحظه . هردم . در هر آن . متواتر. پیاپی :
هر نفسی از سرطنازئی
بازی شب ساخته شب بازئی .

نظامی .


زن مرده ای است نفس چو خرگوش و هر نفس
نامش به شیر شرزه ٔ هیجا برآورم .

خاقانی .


هر نفسم خون دل ریزی و گوئی مبین
واقعه ای مشکل است دیدن و نادان شدن .

اوحدی .


- امثال :
تا نفس هست آرزو باقی است .
تا نفس هست امید هست .
تا نفس هست و نفس کاری کن .

(اوحدی ).


نفس ارباب بهتر از نواله ٔ آرد جو است .
نفسش از جای گرمی می آید ، یا برمی آید یا بلند می شود.
یک نفس ما داریم و یک نفس او .

نفس . [ ن َ ف َ ] (ع اِ) سخن دراز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). یقال : کتب کتاباً نفسا؛طویلاً. (منتهی الارب ). || جرعه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). یقال : اکرع فی الاناء نفساً او نفسین ؛ای جرعة او جرعتین . || سیرابی . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): شراب ذونفس ؛ شراب با فراخی و سیرابی . و شراب غیرذی نفس ؛ شراب کریه و برگردیده بوی و رنگ ، چون کسی بچشد دم برنزند. || فراخی و گشادگی کار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). یقال : انت فی نفس من امرک ؛ ای فی سعة. (منتهی الارب ). || تنفس . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (مص ) بخیلی کردن به چیزی از عزیزی . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). نفاسة: (منتهی الارب ). || حسد بردن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). نفاسة. نفس علیه بخیر؛ حسد برد.(منتهی الارب ). || گرانمایه گردیدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). نفاس . نفاسة. (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

۱. حقیقت هر چیز.
۲. جان.
۳. [قدیمی] تن، جسد، شخص انسان.
۴. [قدیمی] خون.
* نفس اماره: (فلسفه ) نفس شیطانی که انسان را به هواوهوس و کارهای ناشایسته وامی دارد.
* نفس لوامه: (فلسفه ) [قدیمی] نفس ملامت کننده که انسان را از ارتکاب کارهای ناپسند ملامت می کند و از کردار زشت باز می دارد.
* نفس مطمئنه: (فلسفه ) قوۀ روحانی که خاص پیغمبران و پیشوایان دین و زهاد و پرهیزکاران است، وجدان آرام.
* نفس ناطقه: (فلسفه ) نفس ناطق، نفس انسانی.
۱. (زیست شناسی ) هوایی که در حال تنفس از بینی و دهان به ریه داخل و از آن خارج می شود، دم.
۲. عمل تنفس.
۳. زمان کوتاه.
* نفس عمیق: نفسی که هوا را به اعماق ریه برساند.
* نفس کشیدن: (مصدر لازم ) تنفس کردن، دم زدن.

۱. حقیقت هر چیز.
۲. جان.
۳. [قدیمی] تن؛ جسد؛ شخص انسان.
۴. [قدیمی] خون.
⟨ نفس اماره: (فلسفه) نفس شیطانی که انسان را به هواوهوس و کارهای ناشایسته وامی‌دارد.
⟨ نفس‌ لوامه: (فلسفه) [قدیمی] نفس ملامت‌کننده که انسان را از ارتکاب کارهای ناپسند ملامت می‌کند و از کردار زشت باز می‌دارد.
⟨ نفس مطمئنه: (فلسفه) قوۀ روحانی که خاص پیغمبران و پیشوایان دین و زهاد و پرهیزکاران است؛ وجدان آرام.
⟨ نفس ناطقه: (فلسفه) نفس ناطق؛ نفس انسانی.


۱. (زیست‌شناسی) هوایی که در حال تنفس از بینی و دهان به ریه داخل و از آن خارج می‌شود؛ دم.
۲. عمل تنفس.
۳. زمان کوتاه.
⟨ نفس‌ عمیق: نفسی که هوا را به اعماق ریه برساند.
⟨ نفس کشیدن: (مصدر لازم) تنفس کردن؛ دم زدن.


دانشنامه عمومی

نَفْس در لغت به معنی جان، روح، روان و نشاندهنده زنده بودن است. در علوم اسلامی و قرآن، به عنوان جهت دهنده حرکت و اندیشه انسان شناخته می شود و بسیاری از کردارها و رفتارهای انسان به پیروی از نفس او شکل می گیرد. در قرآن به چهار گونه نفس انسانی اشاره شده است.در تعریفی از نفس آمده است؛ نفس آن چیزی است که تعیین موجودیت می کند در ظاهر و باطن و نشانه اش این است که خواسته دارد.
نفس امّاره (روان بَدفَرما): در آیه ۵۳ از سوره یوسف به این نفس اشاره شده است. نفس اماره انسان را بسوی کارهای زشت هدایت می کند.
نفس لَوّامه (روان سرزنشگر): در آیه ۲ سوره قیامت به این نفس اشاره شده است. این نفس انسان را بخاطر اعمال زشتی که مرتکب می شود، سرزنش می کند. از این نفس به وجدان تعبیر شده است. بر اثر تکرار کردارهای زشت و گناهان، این نفس کارکرد خود را از دست می دهد.
نفس مُلهَمه (روان الهام گیرنده): در آیه ۷ و ۸ سوره شمس به این نفس اشاره شده است. این نفس، موجب نوعی پیوند میان انسان و عالم غیب است و از عالم غیب به آن الهام می شود.
نفس مُطمَئنّه (روان بی گمان): در آیه ۲۷ سوره فجر، به این نفس اشاره شده است. این نفس متصل به خدا است و به واسطه این پیوند، دارای اطمینان است. کسی که این نفس در او بیدار می شود، راه و روش خود را می یابد و به دنبال یقین حرکت می کند.
در نوشته های اسلامی گونه های دیگری از نفس را نیز ذکر می کنند:
از نظر فارابی، نفس دارای پنج قوه است:

دانشنامه آزاد فارسی

نَفْس
این واژه معناهای گوناگونی به خود گرفته است. نزد حکما، نَفْس دَم یا نفخه ای است که جسم را حیات می بخشد و از آن نبات، حیوان و انسان می سازد. جان یا اصل سازمان دهندۀ موجودات زنده را فلاسفه ای نظیر دموکریتوس، امپدوکلس، اپیکوریان و رواقیان، اصلی مادی و فیثاغورسیان و افلاطونیان، اصلی غیر مادی می دانستند. ارسطو در رسالۀ دربارۀ نفس، که مرجع تفسیر های بعدی از این مفهوم است، نفس را در کل موجودات زنده مطالعه می کند. او نفس را صورت غیر مادی پیکرهای زنده و تفکیک ناپذیر از آن ها می داند و کارکردهای مختلفی برای آن قائل است که در سلسله مراتب زیر خلاصه می شود: غاذیه که نازل ترین مرتبه است و در همۀ موجودات وجود دارد و بر نفس گیاهی دلالت دارد؛ حاسّه که در حیوانات ظاهر می شود و به «نفس حیوانی» معطوف است؛ و عاقله یا ناطقه (مبداء ادراک کلیات و تفکر) که مخصوص انسان است و در رأس قوای نفس قرار دارد. و به «نفس انسانی» دلالت دارد. حکماً گفته اند که هر نفس بالاتری متضمن قوا و اعمال نفس پایین تر هم هست یعنی نفس حیوانی که بالاتر از نفس نباتی است، علاوه بر این که مبداء حس و حرکت است، مبداء تغذیه و نمو و تولید مثل نیز هست، بنابراین در حیوان دو نفس جداگانۀ نباتی و حیوانی وجود ندارد، بلکه نفس واحدی است که عمل نفس نباتی را نیز انجام می دهد. در انسان نفس ناطقه بالاترین مرتبۀ نفس است؛ و همین مفهوم، به مثابۀ مقوله ای غیرمادی، نامیرا و روحانی در فلسفه و دین ظاهر شده است. افلاطون در رسالۀ فدون با شبیه دانستن نفسِ شناسنده به مُثُل ابدی، نامیرایی نفس را استنتاج می کند. دکارت نیز گرچه نامیرایی نفس را اثبات نمی کند، اما آن را جوهری کاملاً جدا از جسم می داند. صدرالمتألهین شیرازی، معاصر دکارت، با توجه به نظریه حرکت جوهری، نفس را جسمانیةالحدوث و روحانیةالبقا می داند و معتقد است که ماده در مرحله ای از سیر تکاملی خود، صورت غیرمادی و مجرد پیدا می کند (جسمانیَةالحدوث) که در بقاء خود نیاز به ماده ندارد (روحانیةالبقا). به بیان دیگر، نفس میوه ای است که بر درخت ماده می روید امّا در ادامه هستی نیازی به آن ندارد. بدین گونه دوگانگی موجود بین ماده و روح در فلسفه های دیگر بویژه فلسفۀ دکارت، در حکمت متعالیه صدرا ازبین می رود. فلاسفۀ اسلامی نوعاً معتقد به تجرد نفس بودند و در اثبات آن دلایل و براهین چندی اقامه کرده اند که از آن جمله می توان به ادلۀ ابن سینا و ملاصدرا اشاره کرد؛ امّا برخی متکلمین ملتزم به آن نبوده و آن را جسمی لطیف می دانسته اند. از دیدگاه دینی، نفس فروغی ملکوتی و نَفخه ای الهی است که انسان به سبب حائزبودن آن اشرف مخلوقات است. در باورهای بسیاری از ادیان، نفس بخش ناملموسی از وجود انسان است که پس از مرگ جسم مادی، باقی می ماند. در یهودیّت، مسیحیت، و اسلام عقیده بر این است که در پایان زندگی، دربارۀ نفس داوری می شود و برپایۀ لیاقتش به دوزخ یا بهشت می رود. یهودیت ارتُدوکس معتقد است که اغلب نفوس، نخست مدتی را در برزخ سپری می کنند تا از گناه پاک شوند و پس از آن به بهشت می روند. مسیحیت آن بخش از وجود را نفس می خواند که با فیض الهی قابل پاک شدن از گناه باشد. در ادیان دیگر ازجمله آیین هندو گمان می رود که نفس، گرفتار تناسخ می ماند تا زمانی که شخص به اشراق برسد و از چرخۀ نوزایی رها شود. بنابر آموزه های آیین بودا، نفس یا روح ماندگاری در کار نیست. پاپ ژان پل دوم در پیام سال نو ۱۹۹۰ اظهار داشت که «حیوانات نفس دارند و انسان باید با برادران کوچکش مهربان باشد و احساس همبستگی کند». این گفته در کلیسای کاتولیک بحث فراوانی برانگیخت که هنوز هم ادامه دارد. نفس در اصطلاح قرآنی، همان جان یا روان است. در قرآن مجید به نَفْس سوگند یاد شده (شمس: ۷ـ۸) و با توجه به شئون و کارکردهای مختلف آن، به سه نوع تقسیم شده است: ۱. نفس امّاره (یوسف: ۵۳)؛ ۲. نفس لوّامه (قیامت: ۲)؛ ۳. نفس مطمئنه (فجر، ۲۷ـ۳۰). نفس امّاره به پیروی از طبیعتِ حیوانی انسان را به پیروی از لذات و شهوات امر می کند. نفس لوّامه که همان «وجدان اخلاقی» است، انسان را در پیروی کورکورانه از قوای طبیعی سرزنش می کند و او را از ارتکاب امور زشت و غیراخلاقی بازمی دارد. نفس مطمئنه نفسی است که بر اثر تمرین اخلاقی و مجاهدت از نگرانی و تشویش و سرزنش نفس لوامه رهایی یافته و به آرامش رسیده است. در این مقام، شخص یکسره مطابق موازین اخلاقی عمل می کند. عارفان مسلمان گاه نَفْس را به معنیِ خودبینی و انانیت (منیّت) به کار می برند. این منیّت، نه تنها سالک را از سلوک بازمی دارد، بلکه دید او را آن چنان محدود می کند که نمی تواند از مجازی بودنِ هستی خود در برابر ذات حق که همانا هستی محض و قائم به ذات است، آگاهی یابد. نَفْس در کاربردی دیگر، به معنیِ مجموعۀ اخلاق ناپسندی که در خوی انسان متمکّن و ثابت شده نیز، استعمال می شود. نیز ← روح

نقل قول ها

نَفْس در لغت به معنی جان، روح، روان و نشاندهنده زنده بودن است.
• «بزرگترین دشمن تو، همان نفس درون توست .» -> علی ابن ابیطالب
• «کسی که بر نفس خود غلبه نکرد بر هیچ چیز غالب نخواهد شد.» -> زرتشت

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] "ن ف س" در اصل لغت برخروج نسیم دلالت می کند و تنفس نیز به همین معنا می باشد. واژه نفس در کتاب های لغت، بیشتر به معنی ذات و حقیقت شی آمده است، "قتل فلان نفسه" یعنی ذات و حقیقت خودش را هلاک کرد.
در مورد نفس در کلام فلاسفه دو گونه تعریف یافت می شود؛ تعریفی که به نفس از منظر علاقه اش به جسم می نگرد و تعریف دیگر از حیث اینکه جوهری مستقل و قائم به ذات است؛ در صورت اول نفس صورت جوهری برای جسم آلی است و بالتبع این دو جوهر (نفس و جسم) صورت و هیولا برای جوهر مرکبی هستند که همان موجود زنده است و در حالت دوم هر کدام از نفس و جسم جوهر مستقلی هستند. در واقع باید گفت که این نفس یک چیز بیشتر نیست، اما گاهی به جنبه متعلق بودن آن به بدن، نظر می شود و گاهی به جنبه وجود جوهری آن که امری غیر از وجود تعلق آن به بدن است. برای روشن شدن این دو جنبه مثالی می آوریم: اگر ما بخواهیم "بنا" را تعریف کنیم، لزوما می باید از مفهوم "بنا" در تعریف آن استفاده کنیم، مثلا بگوییم: بنا کسی است که بنا یا ساختمان را می سازد و علت آن اینست که بنا یک مفهوم اضافی است و لذا برای شناسایی آن در نظر گرفتن نسبت آن با متعلق اضافه (بنا) ضروری است. حال، همین شخص بنا علاوه بر این جنبه بنا بودن، انسان نیز هست. ولی آیا با شناخت تعریف بنا، ما مفهوم انسان را نیز می توانیم بشناسیم؟ نکته مهم در اینجاست که در صورتی که موجود مجردی باشد و هیچ ارتباطی با بدن نداشته باشد فلاسفه نام عقل بر آن می نهند؛ اما اگر موجود مجردی (مثل نفس) باشد که با بدن در ارتباط است، ولی نگاه ما به آن جنبه ارتباطش با بدن نباشد، این نگاه به همان ذات نفس است که به جنبه تعلقی اش به بدن نظر نشده است که در مثال ما می شود نگاه به بنا نه از جنبه بنا بودن بلکه از جهت انسان بودن وی.
دیدگاه ملاصدرا
در خصوص این مطلب صدرالمتالهین نظریه خاصی دارد؛ برخلاف سایر حکما وی معتقد است که حقیقت نفس، یک حقیقت تعلقی و اضافی است. بنابراین اصلا نمی توان به او نگاه مستقل و بی ارتباط با بدن کرد. برخلاف بنا که دارای ذاتی مستقل است. همچنین نمی توان گفت که جنبه تعلقی نفس یک چیز است و حیثیت ذات نفس چیز دیگری است، بلکه حقیقت نفس، حقیقت تعلقی است.
تعریف نفس
تعریفی که ما خواهیم آورد، ناظر به حالت تعلقی نفس است که بنابر نظر ملاصدرا از حقیقت نفس جدایی ندارد و بنابر نظر سایر حکما، تعریفی غیر از ذات نفس است.برای نفس تعریفات گوناگونی ارائه شده است ولی قبل از آنکه به تعریف مفصل و مشخص کردن چارچوب های منطقی و دقیق نفس بپردازیم، به جهت آمادگی ذهن خواننده به تعریفی اجمالی از نفس اشاره می کنیم: "نفس قوه ای است که در جسم موجود است، یا به آن تعلق می گیرد و منشا آثار گوناگون می گردد". توضیح آنکه برخی اجسام دارای آثاری می باشند که به صورت یکنواخت از آنها ظهور می یابند. مثلا آتش همواره دارای سوزندگی یا ایجاد حرارت است، یخ نیز همواره سرد و خورشید همیشه سوزان است و نور افشانی می کند. بنابراین آثار این اجسام به صورت یکنواخت ظاهر می گردد، ولی اجسام دیگری هستند که آثار یکنواختی ندارند؛ مثلا، انسان گاهی نشسته است و گاهی ایستاده، زمانی می بیند و زمانی می شنود و همچنین دارای ادراکات متفاوتی است. این آثار از مبدا واحدی سرچشمه می گیرند که نام آن را "نفس" می گذاریم. در بیان تعریف مفصل از نفس، حکمای اسلامی تعریفی از نفس آورده اند که تقریبا همگی در آن اتفاق نظر دارند، گرچه گاها الفاظ ایشان در بیان مقصود گوناگون است. آن تعریف اینگونه است: "نفس کمال اول برای جسم طبیعی آلی دارای حیات بالقوة است". آنچنان که منقول است این تعریف اولین بار توسط ارسطو ارائه شده است. ابن سینا در کتاب شفاء این تعریف را با کمی تفاوت آورده است:"نفس کمال اول برای جسم طبیعی آلی است" صدرالمتالهین در کتاب اسفار نیز عین این تعریف را قبول کرده است. اما از افلاطون تعریف دیگری نقل شده است: "نفس جوهری است که جسم نیست و به بدن حرکت می دهد" که کمتر مورد قبول قرار گرفته است. بنابراین ما به بررسی تعریف اول که بزرگان فلاسفه مسلمان پذیرفته اند می پردازیم.
قیود تعریف نفس
...

[ویکی اهل البیت] وجود انسان مرکب از «بدن» و «روح» است؛ بدن انسان به تدریج رو به خرابی می رود، اما روح او حقیقت او است که بعد از زوال بدن باقی می ماند.
مرحوم ملا محسن فیض کاشانی در تعریف نفس فرموده است: نفس، گوهری لطیف و ملکوتی است که این بدن جسمانی را برای رفع نیازهایش بکار می گیرد، همان طور که مولا خادم خودش را به انجام کاری وامی دارد و ذات و حقیقت انسان که درک می کند، همین جوهر ملکوتی است که در بدن انسان دارای لشکری جسمانی است که اعضای بدن است و دارای لشکری روحانی است که قوا و استعدادهای انسان است و خداوند می فرماید: یا در نفس های خودتان نمی نگرید؟ گاهی این گوهر ملکوتی روح نامیده می شود، چون حیات بدن متوقف بر اوست.
و گاهی او را قلب می نامند، چون حالات مختلف پیدا می کند و گاهی عقلش می نامند چون معلوماتی کسب می نماید و ادراکاتی پیدا می کند. بنابراین ملاک فضیلت و برتری انسان بر سایر حیوانات، نفس و روح انسانی است که از روح الهی گرفته شده است.
خداوند، وقتی آدم را خلق کرد، خطاب به فرشتگان فرمود: فَاذا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فیهِ مِن رُّوحی فَقَعُوا لَهُ ساجِدینَ (سوره حجر: 29) چون آفرینشش را به پایان بردم و از روح خود در آن دمیدم، در برابرش به سجده بیفتید.
نفس آدمی که حقیقت انسان است حالات گوناگون پیدا می کند و در هر حالی نام مخصوصی دارد. در اینجا به برخی از حالات نفس اشاره می کنیم:
الف- قرآن کریم، گاهی نفس را به صفت «مطمئنه» می خواند و می فرماید: یا ایَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعی الی رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً (سوره فجر: 27- 28) ای نفس مطمئنه! خشنود و پسندیده به سوی خدایت بازگرد.
این در حالی است که انسان در اثر قرب به پروردگار، حالت اطمینان و آرامشی یافته که جز خدا به چیزی نمی اندیشد و همه چیز را مقهور و مغلوب اراده الهی می داند به همین جهت، سختی و راحتی، غنا و فقر، بود و نبود، آرامش او را بر هم نمی زند و او خود را تسلیم امر الهی می بیند.

[ویکی نور] «نفس» متن سخنرانی های شیخ حسین انصاریان در ماه مبارک رمضان سال 1362ش در حسینیه هدایت تهران است که توسط محسن فیض پور، تحقیق و منتشر شده است. کتاب حاوی مطالبی درباره تربیت و تهذیب نفس و راه کارها و موانع آن است.
کتاب در یک جلد و 23 گفتار مشتمل بر عناوین متنوعی درباره نفس و تهذیب اخلاق تدوین شده است. اگرچه متن کتاب از نوشتاری سلیس و روان برخوردار است اما محقق کتاب سعی داشته است که مطالب سخنرانی بدون تغییر در جمله بندی از نوار پیاده شود و در آن دخل و تصرفی نداشته باشد.
اولین گفتار کتاب با موضوع تربیت نفس کلید رستگاری با آیه 36 از سوره یاسین شروع می شود. مؤلف با توضیح برخی از الفاظ این آیه شریفه و ذکر مطالب مهمی درباره آن، اهمیت سوره یاسین را که به تعبیر پیامبر اکرم(ص) قلب قرآن است، گوشزد می کند.
وی در ادامه به بیان الهامات الهی و اقسام آن می پردازد و چند داستان زیبا از این الهامات را به عنوان مؤید قول خود ذکر می کند که سزای توهین به بلال حبشی از آن جمله است:
«مردی به بلال توهین کرد، بعد ماری او را گزید. امیرالمؤمنین(ع) به دیدنش آمد، حالش خیلی بد بود. امیرالمؤمنین(ع) اشک در چشمش جمع شد، فرمود تو شیعه منی، انسانی مؤمن و خوب هستی، اما می دانی چرا این مار تو را گزید؟ فقط به دلیل توهینی که به بلال کردی، خدا نمی پسندد که تو با زبانت به یک عاشق خدا توهین کنی. ولی زود آگاه و بیدارت کرد.»

[ویکی الکتاب] معنی نَفْسٍ: نفـْس - جان - خود (کلمه نفس در اصل به معنای همان چیزی است که به آن اضافه میشود مثلاً "نفس الانسان" یعنی خود انسان و"نفس الحجر" یعنی خود سنگ است)
معنی ضَبْحاً: درحال نفس نفس زدن (ضبح به معنای صوتی است که از نفس نفس زدن اسبان در حین دویدن شنیده میشود )
معنی نَفْساً: شخصی - کسی (کلمه نفس در اصل به معنای همان چیزی است که به آن اضافه میشود مثلاً "نفس الانسان" یعنی خود انسان و"نفس الحجر" یعنی خود سنگ است)
معنی نَفْسِی: خودم (کلمه نفس در اصل به معنای همان چیزی است که به آن اضافه میشود مثلاً "نفس الانسان" یعنی خود انسان و"نفس الحجر" یعنی خود سنگ است)
معنی کَادِحٌ: تلاشگری که به نفس نفس افتاده(کدح به معنای تلاش کردن ، و خسته شدن است . پس در این کلمه معنی سیر است و بعضی گفتهاند : کدح تلاش نفس است در انجام کاری تا اینکه آثار تلاش در نفس نمایان گردد )
معنی کَدْحاً: تلاشی که تلاشگر را به نفس نفس زدن بیندازد(کدح به معنای تلاش کردن ، و خسته شدن است . پس در این کلمه معنی سیر است و بعضی گفتهاند : کدح تلاش نفس است در انجام کاری تا اینکه آثار تلاش در نفس نمایان گردد )
معنی نَفْسِهِ: خودش - نفسش - جانش (کلمه نفس در اصل به معنای همان چیزی است که به آن اضافه میشود مثلاً "نفس الانسان" یعنی خود انسان و"نفس الحجر" یعنی خود سنگ است)
معنی نَّفْسِهَا: خودش - نفسش - جانش (کلمه نفس در اصل به معنای همان چیزی است که به آن اضافه میشود مثلاً "نفس الانسان" یعنی خود انسان و"نفس الحجر" یعنی خود سنگ است)
معنی نُّفُوسُ: نفسها - جانها(کلمه نفس در اصل به معنای همان چیزی است که به آن اضافه میشود مثلاً "نفس الانسان" یعنی خود انسان و"نفس الحجر" یعنی خود سنگ است)
معنی نُفُوسِکُمْ: نفسهایتان - جانهایتان- دلهایتان(کلمه نفس در اصل به معنای همان چیزی است که به آن اضافه میشود مثلاً "نفس الانسان" یعنی خود انسان و"نفس الحجر" یعنی خود سنگ است)
معنی نَفْسِکَ: خودت (کلمه نفس در اصل به معنای همان چیزی است که به آن اضافه میشود مثلاً "نفس الانسان" یعنی خود انسان و"نفس الحجر" یعنی خود سنگ است. در عبارت "کفَیٰ بِنَفْسِکَ ﭐلْیَوْمَ عَلَیْکَ حَسِیباً"با اینکه کلمه نفس مؤنث است فعل آن را مذکر آورده ، از این جهت ...
معنی تَنَفَّسَ: می دمد - نفس می کشد
ریشه کلمه:
نفس (۲۹۸ بار)

«نَفْس» در آیه، مجموعه جسم و جان است، اگر چه گاهی نفس در قرآن، تنها به روح نیز اطلاق می شود، و تعبیر به «چشیدن» اشاره به احساس کامل است; زیرا گاه می شود انسان غذایی را با چشم می بیند و یا با دست لمس می کند، ولی هیچ کدام از اینها احساس کامل نیست، مگر زمانی که به وسیله ذائقه خود آن را بچشد.
تعبیر به «نفس» ممکن است در سوره «حشر» به معنای هر یک نفر بوده باشد، یعنی هر انسانی باید به فکر فردای خویش باشد، و بدون آن که از دیگران انتظاری داشته باشد که برای او کاری انجام دهند، خودش تا در این دنیا است آنچه را می تواند از پیش بفرستد.

[ویکی فقه] نفس (قرآن). نفس به معناى جان، روح، روان، همگى شخص و سراپاى انسان و قوّه اى است که بدان جسم زنده است و قوّه مُدرکه آمده است
••• نفس انسان، منشأ و سرچشمه اعمال وى:... وَ إِنْ تُبْدُوا ما فِی أَنْفُسِکُمْ أَوْ تُخْفُوهُ یُحاسِبْکُمْ بِهِ اللَّهُ ..
بقره/سوره۲، آیه۲۸۴.
••• خداوند، آگاه به امور نفسانى و جنبه روحانى انسان:۱. ... أَوْ أَکْنَنْتُمْ فِی أَنْفُسِکُمْ ... وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ یَعْلَمُ ما فِی أَنْفُسِکُمْ ....
بقره/سوره۲، آیه۲۳۵.
••• نفس، پدیده اى ارزشمند، در حدّ سوگند خوردن خداوند به آن:۱. وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها.
شمس/سوره۹۱، آیه۷.
...

گویش مازنی

۱درون ۲آلت مرد


/nafs/ درون - آلت مرد

واژه نامه بختیاریکا

کَپ؛ هِک؛ هَنَه

جدول کلمات

عرض, ذات

پیشنهاد کاربران

مایه ی زندگی

دلیل زنده بودن

خیلی سوسولیه ! آدم یاد اکسیژن می افته

بازدم

نفس یعنی زندگی ( تمام هستی

نفس دخترم نفسم عشقم

nafs این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
اَنگْر ( اوستایی: اَنگرَ )
اِویت evit ( اوستایی: اِویتَ )
کَخوار ( اوستایی: کَخوَرِذَ )

زندگی

یعنی زندگی.

nafas این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
سِپاب ( اوستایی: سْپاوَنگْه )
دَفیژ ( پهلوی: دَفیشْن )
هیناس ( کردی: هه ناسه )
پَشوب ( کردی: پَشوو )
شیمبا ( کردی: شِنه با )

( با سکون ف ) حالت روحی و یا فکری بسیار نیرومند که با شدت و دوام تأثیر، بر رفتارهای انسان مسلط می شود و باعث آشفتگی فکری و حالت شدید لذت خواهی ، خشم و یا سودجویی می شود و فرد برای دستیابی به خواسته های خود، قوانین الهی ، اخلاقی و اجتماعی را نادیده می گیرد.

مسیحا

Narsisجان شما که میگی نفس یه اسم سوسولیه برو یه نگاه به اسم خودت بنداز : - P

چیزی که برای ادامه زندگی است، مایه زندگی

مایه زندگی، چیزی که برای زندگی نیاز است


دم

مایه زندگی وکسی که مانند نفس کشیدن در زندگی لازمه

زندگی
عشق
تنفس

نفس یعنی مایه زندگی

اصلا هم سوسولی نیست

در علم حقوق به خواسته درونی متعاملین ( طرفین معامله ) گفته میشود

مایه زندگی

Narsis جان خودتون اول به اسمتون نگاهی بندازین. . . !
ضرر نمیکنید❗


بعد ده سال خدا نفس به من دادیعنی زندگی وآرامش

نَفَسیدن = to breathe

اسم ایرانی

سازمان ثبت احوال ۲۰ نام دخترانه که در ۹ماهه سال ۹۷ در میان باقی اسامی بیشترین فراوانی را داشته اند اعلام کرده که شامل فاطمه، زهرا، حلما، زینب، یسنا، آوا، نازنین زهرا، باران، ریحانه، فاطمه زهرا، رها، مرسانا، آیلین، النا، مهرسا، بهار، رقیه، آیناز، محیا و مریم است.

عشق . . . زندگی
دلیل زنده ماندن

دلیــل زندگیــ

نفس بر آوردن: دم زدن ، سخن گفتن، در باره ی گل " شکفتن و بوی خوش بخشیدن"
چون گل از کام خود بر آر نفس
کام تو عطر سای کام تو بس
هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص۴۶۲.

معنی نَفس ( سکون ف ) و نَفَس ( فتحه دار شدن ف ) متفاوت است.

نفس همریشه بانوس درگویش سبزواری وانگلیسی یعنی بینی وهمریشه بنوک فارسی بنظرمیرسد . حرف =و=درنوس دراثرابدال آوایی به =ف=تبدیل میگرددمانندفول انگلیسی یعنی پر. ولوله عربی . vollآلمانی وpleinفرانسوی. چون تنفس ازطریق نوس یاهمان بینی صورت میگیرد.

شروع زندگی

نَفَس = دَفِش، وَن ، هر چند که واژه ی نَفَس باید ریشه یابی شود و شاید عربی نیست! در کتاب ابوالقاسم پرتو آمده است که واژه ی نَفس که برابرهای پارسی آن روان، خون و سرشت و زادِ هر چیز است، یک لغت سُریانی یا آشوری هست که از گویش های زبان آرامی ست، در دوران شاهنشاهی هخامنشیان زبان آرامی در دستگاه دیوانی شان اسفایده می کردند. زبان آرامی بومی ایران، عراق، بحرین و . . بوده است.

اسم زیبایی هست . یعنی تمام وجود . زندگی. همه ی جان و تن. باعث زندگی

در گفتار لری :
اِنَه ( بسیار پرکاربرد ) = نَفَس
واژه های هناسه، دَم، هاس و. . . هم در معناهای نزدیک به این معنا بکار می روند.

نفسم بند آمده بود. ( اصطلاح )

《 پارسی را پاس بِداریم》
نَفَس ، نَفس
هَر دو پارسی وَ اَرَبیده شُده اَند :
نَفَس : نَ - فَس
نَ : دَر پارسی پیش وَندِ نِ - = پایین ، زیر ، فَرو ، تو مانَندِ :
نِشَستَن ، نِواختَن ، نِگَریستَن ، نِمودَن ، . . .
فَس : فِس دَر پارسی = چِهرِ دیگَرِ فوت ، فوتَک ( به جایِ فُوت اَرَبی گِرِفته نَشَوَد ) ، فِس فِس کَردَن ، فیش فیش سِدای مار ( مار = بِه تَر اَست مارگ که دیسِ دیگَری اَز مَرگ اَست گُفته شَوَد زیرا مار به مینه یِ عَدَد وَ رَقَم وَ شُماره اَست. )
نَفَس= نِفِس : دَمی که اَز تویِ تَن بیرون می آیَد.
نَفس = نِفس : مینه یِ اِنگارِشی یا مَجازی به اوروَن یا رووان یا رَوان یا روح یا روخ


کلمات دیگر: