کلمه جو
صفحه اصلی

روشن


مترادف روشن : مشعشع، منور، نورانی، نوردار، آشکار، بارز، بدیهی، صریح، عیان، قطعی، مبرهن، محقق، مشخص، مشهود، معلوم، معین، واضح، کوک، گویا، براق، تابان، جلی، رخشان، متجلی، زلال، شفاف

متضاد روشن : تاریک، تیره، مبهم، ناگویا، کدر، غیر شفاف

فارسی به انگلیسی

well-defined, clear, clear-cut, distinct, explicit, bright, lit, lighted, articulate, on, that can see, live, in blast, well-informed, fair

bright, lit, lighted, on, that can see, live, in blast, clear, well-informed


well-defined, alight, alive, bright, clear, clear-cut, distinct, explicit, light, flaring, intelligible, liquid, luminous, manifest, obvious, pellucid, perspicuous, plain, precise, rosy, serene, shiny, specific, strict, sunlit, sunny, unambiguous, up


فارسی به عربی

حی , سریع , شدید الوضوح , علی , لامع , مشرق , مشمس , موکد , هادی , واضح , وضح
( روشن (شده ) ) منور

حي , سريع , شديد الوضوح , علي , لامع , مشرق , مشمس , موکد , هادي , واضح , وضح


فرهنگ اسم ها

اسم: روشن (دختر) (فارسی) (تلفظ: ro (w) šan) (فارسی: روشن) (انگلیسی: rowshan)
معنی: درخشان، بینا، شاد، مسرور، درست کار، معتمد، دارای نور، تابنده، ( به مجاز ) آگاهِ با بصیرت، تابان

(تلفظ: ro(w)šan) دارای نور ، تابنده ، درخشان ؛ (به مجاز) آگاهِ با بصیرت ، بینا ، شاد ، مسرور ، درستکار ، معتمد.


مترادف و متضاد

alight (صفت)
سوزان، شعله ور، روشن

light (صفت)
خفیف، خل، چابک، باز، تابان، روشن، ضعیف، بی عفت، زود گذر، هوس باز، سبک، هوس امیز، اسان، اندک، سهل، سهل الهضم، کم، اهسته، سبک وزن، بی غم و غصه، وارسته، کم قیمت

bright (صفت)
درخشان، فروزان، زرنگ، تابان، روشن، با هوش، تابناک، افتابی، باکله

on (صفت)
روشن، برقرار، باعتبار

alive (صفت)
در قید حیات، حساس، روشن، زنده، سرزنده

clean (صفت)
روشن، پاکیزه، عفیف، طاهر، تمیز، پاک، صاف، زلال، نظیف، باطراوت

definite (صفت)
قطعی، صریح، معلوم، محدود، روشن، مسلم، مقرر، تصریح شده

explicit (صفت)
صریح، روشن، اشکار، صاف، واضح

express (صفت)
صریح، سریع، روشن، مخصوص، سریع السیر

unequivocal (صفت)
صریح، روشن، غیر مبهم، بدون ابهام، اشتباه نشدنی

shrill (صفت)
تیز، روشن، شبیه صفیر

vivid (صفت)
روشن، زنده، سرزنده، سرحال، خرم، سر سخت، واضح

set (صفت)
دقیق، روشن، لجوج، واقع شده

transparent (صفت)
روشن، پیدا، نا پیدا، شفاف، فرانما، نور گذران، پشت نما

intelligible (صفت)
معلوم، روشن، قابل فهم، مفهوم، فهمیدنی

sunny (صفت)
روشن، خوشحال، تابناک، افتابی، افتاب رو، رو بافتاب

limpid (صفت)
روشن، صاف، زلال، ناب

lucid (صفت)
درخشان، روشن، زلال، واضح، شفاف، سالم

clean-cut (صفت)
صریح، روشن، واضح

distinct (صفت)
روشن، واضح، متفاوت، متمایز، مجزا

pellucid (صفت)
روشن، شفاف، سلیس، بلورین، حائل ماوراء

clear-cut (صفت)
صریح، روشن

cloudless (صفت)
روشن، بی ابر

serene (صفت)
ساکت، روشن، ارام، صاف، متین، بی سر و صدا

diaphanous (صفت)
روشن، شفاف

eidetic (صفت)
روشن، هویدا

elucidated (صفت)
روشن

fogless (صفت)
روشن، عاری از مه

luculent (صفت)
روشن، واضح، نور افشان، نورانی

legible (صفت)
روشن، خوانا

lightsome (صفت)
درخشان، چابک، روشن، خوشدل، شوخ، سبک، برنگ روشن

nitid (صفت)
براق، روشن، شفاف

perspicuous (صفت)
صریح، روشن، واضح، شفاف

transpicuous (صفت)
روشن، اشکار، واضح، شفاف، فرا اشکار

مشعشع، منور، نورانی، نوردار ≠ تاریک، تیره، مبهم، ناگویا، کدر، غیر شفاف


آشکار، بارز، بدیهی، صریح، عیان، قطعی، مبرهن، محقق، مشخص، مشهود، معلوم، معین، واضح، واضح


کوک


گویا


براق، تابان، جلی، رخشان، متجلی


زلال، شفاف


۱. مشعشع، منور، نورانی، نوردار
۲. آشکار، بارز، بدیهی، صریح، عیان، قطعی، مبرهن، محقق، مشخص، مشهود، معلوم، معین، واضح، واضح
۳. کوک
۴. گویا
۵. براق، تابان، جلی، رخشان، متجلی
۶. زلال، شفاف ≠ تاریک، تیره، مبهم، ناگویا، کدر، غیر شفاف


فرهنگ فارسی

رفتن، تابان، تابناک، درخشان، افروخته، ضدتاریک، واضح و آشکار، روش وروشان هم گفته اند
۱ - تابناک درخشان منور نورانی مقابل تاریک . یا روشنان فلک ستارگان . ۲ - آشکار ظاهر مقابل پنهان . ۳ - جایی که نور بدان بتابد . ۴ - درجهای از تابش نور همجوار سایه مقابل سایه .
دهی است واقع در بیست هزار و پانصد گزی جنوب غربی گرشک در افغانستان .

ویژگی سطحی که به نظر می‌رسد مقدار زیادی نور گسیل می‌کند


فرهنگ معین

(رَ شَ ) [ په . ] (ص . ) ۱ - درخشان ، تابان . ۲ - آشکار، واضح .
(رَ وِ شْ ) [ په . ] ۱ - (اِمص . ) حرکت ، گردش . ۲ - (اِ. ) طرز، روش .

(رَ وِ شْ) [ په . ] 1 - (اِمص .) حرکت ، گردش . 2 - (اِ.) طرز، روش .


(رَ شَ) [ په . ] (ص .) 1 - درخشان ، تابان . 2 - آشکار، واضح .


لغت نامه دهخدا

روشن. [ رَ / رُو ش َ ] ( ص ) تابناک. نورانی. منور. درخشان. تابان. ( ناظم الاطباء )( فرهنگ فارسی معین ). چیز دارنده نور مثل چراغ و آفتاب و اطاق روشن. ( فرهنگ نظام. ). مُضی ٔ. منیر. باهر.بافروغ. مقابل تاریک. ( یادداشت مؤلف ) :
تا همه مجلس از فروغ چراغ
گشت چون روی دلبران روشن.
رودکی.
زمین پوشد از نور پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که این نیست داد
چنین روزخورشید روشن مباد.
فردوسی.
نور رایش تیره شب را روز نورانی کند
دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند.
منوچهری.
آفتاب روشن اندر پیش او
چون به پیش آفتاب اندر مهی.
منوچهری.
شدم آبستن ازخورشید روشن
نه معذورم نه معذورم نه معذور.
منوچهری.
آنکه با خاطر زدوده او
تیره باشد ستاره روشن.
فرخی.
چو شب سیاهی گیرد نکو بتابد ماه
بروز، تیره شود گرچه روشن است قمر.
عنصری.
بلای زن در آن باشد که گویی
تو چون خور روشنی چون مه نکویی.
( ویس و رامین ).
ستاره روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338 ). معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن شد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 355 ).
از این روغن در این هاون طلب کن
که بی روغن چراغت نیست روشن.
ناصرخسرو.
روز و شب روشن و تاریم زاد
زین جسدم تاری و جان روشن است.
ناصرخسرو.
فتح او در مشرق و مغرب چو روز روشن است
روز را منکر شدن در عقل کاری منکر است.
معزی.
تا خیال آن بت قصاب در چشم من است
زین سبب چشمم چو داسش روشن است.
سنائی.
چو روز است روشن که بخت است تاری
به شب زین شبانگه لقا می گریزم.
خاقانی.
روز روشن ندیده ام ماناک
همه عمرم بچشم درد گذشت.
خاقانی.
به آب تیره توان کردنسبت همه لؤلؤ
ببین که لؤلؤ روشن بآب تیره چه ماند.
خاقانی.
خاقانیی که هست سخن پروری چنانک
روشن ز نظم اوست گهرپرور آفتاب.
خاقانی.
این خردها از مصابیح انور است
بیست مصباح از یکی روشنتر است.
مولوی.

روشن . [ رَ / رُو ش َ ] (ص ) تابناک . نورانی . منور. درخشان . تابان . (ناظم الاطباء)(فرهنگ فارسی معین ). چیز دارنده ٔ نور مثل چراغ و آفتاب و اطاق روشن . (فرهنگ نظام .). مُضی ٔ. منیر. باهر.بافروغ . مقابل تاریک . (یادداشت مؤلف ) :
تا همه مجلس از فروغ چراغ
گشت چون روی دلبران روشن .

رودکی .


زمین پوشد از نور پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا.

فردوسی .


چنین داد پاسخ که این نیست داد
چنین روزخورشید روشن مباد.

فردوسی .


نور رایش تیره شب را روز نورانی کند
دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند.

منوچهری .


آفتاب روشن اندر پیش او
چون به پیش آفتاب اندر مهی .

منوچهری .


شدم آبستن ازخورشید روشن
نه معذورم نه معذورم نه معذور.

منوچهری .


آنکه با خاطر زدوده ٔ او
تیره باشد ستاره ٔ روشن .

فرخی .


چو شب سیاهی گیرد نکو بتابد ماه
بروز، تیره شود گرچه روشن است قمر.

عنصری .


بلای زن در آن باشد که گویی
تو چون خور روشنی چون مه نکویی .

(ویس و رامین ).


ستاره ٔ روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338). معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 355).
از این روغن در این هاون طلب کن
که بی روغن چراغت نیست روشن .

ناصرخسرو.


روز و شب روشن و تاریم زاد
زین جسدم تاری و جان روشن است .

ناصرخسرو.


فتح او در مشرق و مغرب چو روز روشن است
روز را منکر شدن در عقل کاری منکر است .

معزی .


تا خیال آن بت قصاب در چشم من است
زین سبب چشمم چو داسش روشن است .

سنائی .


چو روز است روشن که بخت است تاری
به شب زین شبانگه لقا می گریزم .

خاقانی .


روز روشن ندیده ام ماناک
همه عمرم بچشم درد گذشت .

خاقانی .


به آب تیره توان کردنسبت همه لؤلؤ
ببین که لؤلؤ روشن بآب تیره چه ماند.

خاقانی .


خاقانیی که هست سخن پروری چنانک
روشن ز نظم اوست گهرپرور آفتاب .

خاقانی .


این خردها از مصابیح انور است
بیست مصباح از یکی روشنتر است .

مولوی .


- روشنان فلک (فلکی ) ؛ کنایه از ستارگان باشد. (از برهان قاطع). رجوع به همین ترکیب شود.
- ناروشن ؛ بیفروغ .بی نور :
ناروشنا چراغ هنر کز تو بازماند
نافرخا همای ظفر کز تو بازماند.

خاقانی .


- نیم روشن ؛ حالتی بین ظلمت و نور. مکانی با نوری ضعیف :
چو آمد شب آن نیم روشن دیار
سیه مشک بر عود کرد اختیار.

نظامی .


|| مقابل خاموش . (یادداشت مؤلف ). برافروخته . شعله ور :
دانش اندر دل چراغ روشن است
وز همه بد برتن تو جوشن است .

رودکی .


|| صافی . صاف . زلال . مقابل تیره و کدر :
آن حوض آب روشن و آن کوم گرد او
روشن کند دلت چو ببینی هرآینه .

بهرامی .


نبید روشن و دیدار خوب و روی لطیف
اگر گران بد زی من همیشه ارزان بود.

رودکی .


همی بود یک چند با مهتران
می روشن و جام و رامشگران .

فردوسی .


می روشن و چهره ٔ شاه نو
جهان گشت روشن سر ماه نو.

فردوسی .


همه آبها روشن و خوشگوار
همیشه بروبوم او چون بهار.

فردوسی .


می روشن آورد و رامشگران
هم اندرخورش باگهر مهتران .

فردوسی .


همه زرّ و پیروزه بد جامشان
به روشن گلاب اندر آشامشان .

فردوسی .


چو اندر آب روشن روی پنداری همی بینم
غلامان تو اسبان کرده همسر بر در رمله .

فرخی .


روز خوش گشت و هوا صافی و گیتی خرم
آبها جاری و می روشن و دلها بی غم .

فرخی .


دست و گوش تو جاودان پر باد
از می روشن و شنیدن چنگ .

فرخی .


در ریگ جوشان چشمه ٔ روشن پدید آید ترا
آری چنین باشد کسی کو را بود یزدان معین .

فرخی .


از جام می روشن وز زیر و بم مطرب
از دیبه ٔ قرقوبی وز نافه ٔ تاتاری .

منوچهری .


باده خوریم روشن تا روزگار باشد
خاصه که ماهرویی اندر کنار باشد.

منوچهری .


در سبزه نشین و می روشن می خور
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو.

خیام .


باغبان روزی دید [ خم عصیر انگور را ] صافی و روشن شده ، چون یاقوت سرخ می تافت . (نوروزنامه ).
با خسان درساختی با باده و در بزم تو
من تب هجران کشم و ایشان می روشن کشند.

خاقانی .


آب ما چون نیست روشن ظلمت ما خاکیان
بارگاه شاه دنیا برنتابد بیش از این .

خاقانی .


اگر چشمه روشن بود به تیرگی جویها زیان ندارد و اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی هیچ امید نباشد. (تذکرة الاولیاء).
مرغ کآب شور باشد مسکنش
او چه داند جای آب روشنش .

مولوی .


ایمان بس بزرگ آب است و روشن آب است و بی پایاب است . (کتاب معارف ).
ای دوست دل از جفای دشمن درکش
با روی نکو شراب روشن درکش .

نظامی .


|| پاک و بی آلایش . منزّه :
به روشنترین کس ودیعت شمار
که از آب روشن نیاید غبار.

نظامی .


|| سپید. (یادداشت مؤلف ) :
بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت آهرمن و یزدان کنند.

عنصری .


راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد. (تاریخ بیهقی ). || بینا. بیننده . (یادداشت مؤلف ) :
برآن گونه گشت آسمان ناپدید
کجا چشم روشن جهان را ندید.

فردوسی .


بی تماشای چشم روشن تو
چشم خورشید در مغاک شده .

خاقانی .


از پی آن تا کنم نقش تو بر هر یکی
همچو فلک میخورم دیده ٔ روشن هزار.

خاقانی .


گر خانه محقر است و تاریک
بر دیده ٔ روشنت نشانم .

سعدی .


بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن .

جامی .


تنت پاینده باد و چشم روشن
دلت پاکیزه باد و بخت مقبل .

منوچهری .


دلت خوش باد و چشم از بخت روشن
بکام دوستان و رغم دشمن .

سعدی .


- چشم کسی روشن شدن ؛ بینا و پرنور گشتن .
- || بمجاز، مسرور و شادمان شدن : بزودی اینجا رسد و چشم کهتران بلقای وی روشن شود. (تاریخ بیهقی ).
آن کس که گرش اعمی در خواب ببیند
روشن شودش دیده ز پرنور جمالش .

ناصرخسرو.


|| ظاهر. معلوم . بین . (برهان قاطع). مجازاً، واضح . مثل : مطلب روشن . (فرهنگ نظام ). واضح . آشکار. هویدا. ظاهر. (ناظم الاطباء). عیان . پیدا. نمایان . هویدا. بارز. نمودار:
مرا در نهانی یکی دشمن است
که بر بخردان این سخن روشن است .

فردوسی .


بگویم ترا هرکجا بیژن است
بجام این سخن مر مرا روشن است .

فردوسی .


گشاده شود زین سخن راز تو
بگوش آیدش روشن آواز تو.

فردوسی .


در هنر تو من آنچه دعوی کردم
حجت من سخت روشن است و مبرهن .

فرخی .


ولیکن روشن و ظاهر است که از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392). خردمندان اگر استخراج کنند تا بر این دلیلی روشن یابند ایشان را مقرر گردد که آفریدگار... عالم اسرار است . (تاریخ بیهقی ). آنچه تا این غایت براندم و آنچه خواهم راند برهان روشن با خویشتن دارم . (تاریخ بیهقی ). پس این دلیل روشن است که آسمانها را پیش از زمین بیافرید. (قصص الانبیاء ص 12). هر کلمه تا بر من روشن نگشت از مخبر صادق در این کتاب ننوشتم . (قصص الانبیاء ص 3). باز در عواقب کارهای عالم تفکری کردم تا روشن گشت که نعمتهای این جهانی چون روشنایی برق است . (کلیله و دمنه ). به استرآباد بخدمت پدر رسید و برائت ساحت خویش از آن تهمت روشن کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 38).
گر ترا این حدیث روشن نیست
عهده بر راوی است بر من نیست .

نظامی .


روشن است اینکه تو خورشیدی و حاجت نبود
که ز خورشید کسی طالب احسان باشد.

سلمان ساوجی .


فرمودند احوال که در رفتن و آمدن بر تو گذشته است تو بیان میکنی یا من ،گفتم همه برحضرت شما روشن است . (انیس الطالبین ).
- چو روز روشن شدن ؛ واضح و آشکار شدن بکمال :
امروزچو روز روشنم شد
کاندر همه کار ناتمامم .

مجیر بیلقانی .


|| صیقل دار. جلادار. (ناظم الاطباء). صیقلی . مصقول . زدوده . براق :
چو روشن شد وپاک طشت پلید
بکرد آن که شسته بدش پرنبید.

فردوسی .


تیغت روشن و کاری بدشمن .

(نوروزنامه ).


تنم ز حرص یکی نان چو آینه روشن
چو شانه شد همه دندان ز فرق سر تا ساق .

خاقانی .


آیینه ٔ بزرگ روشن در دست ایشان بود. (انیس الطالبین ص 204). || مقابل سیر و تند در رنگها. باز. صبغ خفیف . کم رنگ : قهوه ای روشن . سبز روشن . (یادداشت مؤلف ). || خوش . مسرور. مبتهج . شادمان . سَرِحال :
چو دیدم ترا روشن و تندرست
نیایش کنم پیش یزدان نخست .

فردوسی .


همه شاد و روشن به بخت توایم
برافراخته سر بتخت توایم .

فردوسی .


همه شاد و روشن به چهر تواند
بنادیده یکسر بمهر تواند.

فردوسی .


چو بیدار شد روشن و تندرست
بباغ اندر آمد سر و تن بشست .

فردوسی .


|| صائب . بابصیرت .ثاقب . مصیب . بصیر. سلیم . دقیق . تیزبین . و رجوع به روشندل و روشن ضمیر و روشن فکر شود :
چو اندیشه ٔ روشن آمد فراز
یکی نامه بنوشت سوی گراز.

فردوسی .


دل روشن من چو برگشت ز اوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی .

فردوسی .


گرایدون که روشن شود رای شاه
از ایدر به چاچ اندر آرد سپاه .

فردوسی .


هر بنده ای که خدای عزوجل او را خردی روشن عطا دادبتواند دانست که نیکوکاری چیست . (تاریخ بیهقی ). خردمند با عزم و حزم آن است که وی به رأی روشن خویش به دل یکی بود با جمعیت . (تاریخ بیهقی ). در مهمات ملکی که داریم با رأی روشن وی رجوع کنیم . (تاریخ بیهقی ).
به از دینار و گوهر علم و حکمت
کزو دل روشن است و چشم بیدار.

ناصرخسرو.


بحر است مرا در ضمیر روشن
در شعر همی در ازآن فشانم .

ناصرخسرو.


شمع خرد برفروز در دل و بشتاب
با دل روشن بسوی عالم روشن .

ناصرخسرو.


عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم .

خاقانی .


سنگ در بر می دود گیتی چو آب
کآب عیسی با دل روشن کجاست .

خاقانی .


فریدون وزیری پسندیده داشت
که روشن دل و دوربین دیده داشت .

سعدی (بوستان ).


|| مشهور. معروف . نامدار. (ناظم الاطباء) :
نوشته سراسر بخط من است
که خط من اندر جهان روشن است .

فردوسی .


گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن شود یاد من .

فردوسی .


|| (اِ) روشنایی و فروغ . (برهان قاطع).

روشن . [ رَ ش َ ] (معرب ، اِ) روزن . (دهار) (منتهی الارب ). کُوَّة. ج ، رَواشِن . (از اقرب الموارد).مضوی . (یادداشت مؤلف ) : دود غم و اندوه از موقد دل او به روشن چشم او برآمد. (تاج المآثر).


روشن . [ رَ ش ِ ] (اِخ ) یکی از مفسرین اوستاست که مکرراً نامش در تفسیر پهلوی (زند) یاد شده است . (یسنا تفسیر و تألیف پورداود حاشیه ٔ ص 159).


روشن . [ رَ ش َ ] (اِخ ) دهی است واقع در 20500گزی جنوب غربی گرشک در افغانستان در 64 درجه و 24 دقیقه و 14 ثانیه طول شرقی و 31 درجه و 42 دقیقه عرض شمالی . (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2).


فرهنگ عمید

= رَفتن
۱. تابان، تابناک، درخشان.
۲. افروخته.
۳. [مقابلِ تاریک] جایی که نور به آن می تابد.
۴. [مجاز] واضح و آشکار، روش، روشان.
۵. [مجاز] آگاه، بصیر: شب مردان خدا روز جهان افروز است / روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست (سعدی۲: ۶۳۶ ).

رَفتن#NAME?


۱. تابان؛ تابناک؛ درخشان.
۲. افروخته.
۳. [مقابلِ تاریک] جایی که نور به آن می‌تابد.
۴. [مجاز] واضح و آشکار؛ روش؛ روشان.
۵. [مجاز] آگاه؛ بصیر: ◻︎ شب مردان خدا روز جهان‌افروز است / روشنان را به‌حقیقت شب ظلمانی نیست (سعدی۲: ۶۳۶).


دانشنامه عمومی

روشن (ابهام زدایی). روشن ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
روشن (اپراتور تلفن)
روشن (جماعت)

فرهنگستان زبان و ادب

{bright} [فیزیک- اپتیک] ویژگی سطحی که به نظر می رسد مقدار زیادی نور گسیل می کند

گویش اصفهانی

تکیه ای: rušan
طاری: rušnâ
طامه ای: rušan
طرقی: rušnâ / derginnâyi
کشه ای: rošan
نطنزی: rušan


گویش مازنی

روشن نورانی


واژه نامه بختیاریکا

روش؛ روشنا

جدول کلمات

درخشان, باهر, تابان

پیشنهاد کاربران

نورانی

روشن : تحریف روزان ( دارنده صفت روز ) بوده است کلمه روز را در کردی رُژ و در فرانسوی ژور تلفظ می کنند.

در زبان عرب خمسه فارس
کَبرِه = به معنی روشن کن به کار برده می شود

روشن/روسن/روژن و. . . . .
روشن=رو شن
رو=رفتن روان روح
شن=شان سان ژان =دانا
روشن=خدای دانا روح دانا


رنگ روشن به عربی faateh

مبین

بارق

روشن . [ رَ وِ شْ ] همان روش است. شیوه. طرز. طریقه. راه. هنجار:
برین دشت، هم دار و هم منبر است
روشن جهان زیر تیغ اندر است
فردوسی
تو این را دروغ و فسانه مدان
به یک سان روشن زمانه مدان
فردوسی

نام پسر در زبان لری بختیاری به معنی

نورانی.
Roshen



روشن : نیک و خوش
ولیکن نبیند کس آهوی خویش ؛
تو را روشن آید همی خوی ِ خویش.
معنی بیت : کسی عیب خودش را نمی بیند. به همین خاطر تو هم فکر می کنی خوش خو و خوش اخلاق هستی
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۱۷۲.


روشن به ترکی: پارلاق ، ایشیقلی ، ضیالی

روشن : واژه ی روشن با واژه ی روز همریشه است .
دکتر کزازی در مورد واژه ی روشن می نویسد : ( ( روز در پهلوی روچ roč می باشد که ریختی دیگر از آن رُوش است که در روشن و روشنایی هنوز مانده است . ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 170 )

روشن:
دکتر کزازی در مورد واژه ی روشن می نویسد : ( ( روشن در پهلوی روشْن rōšn بوده است ) . ) )
( ( چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ ) )
استاد می گوید :با پدید آمدن آسمانها و جنبیدن آنها، پدیده های گیتی چون :دریا و کوه و دشت و راغ در وجود آمدند و زمین از فروغ و روشنی همانند چراغی تابان شد.
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 192 )

مشعشع، منور، نورانی، نوردار، آشکار، بارز، بدیهی، صریح، عیان، قطعی، مبرهن، محقق، مشخص، مشهود، معلوم، معین، واضح، کوک، گویا، براق، تابان، جلی، رخشان، متجلی، زلال، شفاف

بهیة

تنک رنگ. [ ت َ ن ُ / ت ُ ن ُ رَ ] ( ص مرکب ) دارای رنگی روشن و شفاف و لطیف. مقابل تیره رنگ :
تا به یاقوت تنک رنگ بماند گل سرخ
تا به بیجاده ٔ گلرنگ بماند گل نار.
فرخی.


کلمات دیگر: