کلمه جو
صفحه اصلی

قانع


مترادف قانع : خرسند، خشنود، راضی، متقاعد، سازگار، صرفه جو، قناعت پیشه، مقنع، مطمئن، سیر

متضاد قانع : ناخشنود

برابر پارسی : اندک خواه، خرسند، خشنود، سازگار

فارسی به انگلیسی

contented


content, contented

فارسی به عربی

کافی

فرهنگ اسم ها

اسم: قانع (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: qānee) (فارسی: قانع) (انگلیسی: ghanee)
معنی: قناعت کننده، خرسند، راضی، آن که به دارایی خود یا آنچه در اختیار دارد، راضی است و بسنده می کند، راضی و خرسند از جواب یا از سخنی که شنیده است، مجاب

(تلفظ: qānee) (عربی) آن که به دارایی خود یا آنچه در اختیار دارد ، راضی است و بسنده می‌کند ، قناعت کننده ، خرسند ؛ راضی و خرسند از جواب یا از سخنی که شنیده است ، مُجاب .


مترادف و متضاد

خرسند، خشنود، راضی، متقاعد ≠ ناخشنود


سازگار، صرفه‌جو، قناعت‌پیشه، مقنع


متقاعد، مطمئن


sufficient (صفت)
شایسته، صلاحیت دار، کافی، بسنده، قانع

سیر


۱. خرسند، خشنود، راضی، متقاعد
۲. سازگار، صرفهجو، قناعتپیشه، مقنع
۳. متقاعد، مطمئن
۴. سیر ≠ ناخشنود


فرهنگ فارسی

قناعت کننده، راضی وخشنودبقسمت وبهره خود
(صفت ) آنکه از قسمت و بهره خود راضی است قناعت کننده بسند کننده خرسند جمع : قانعین .
یکی از القاب امام محمد تقی است .

فرهنگ معین

(نِ ) [ ع . ] (ص . ) خرسند، راضی .

لغت نامه دهخدا

قانع. [ ن ِ ] (اِخ ) یکی از القاب امام محمد تقی است . (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 91).


قانع. [ ن ِ ] ( ع ص ) خواهنده و خرسند.( مهذب الاسماء ). خرسند به بهره خود. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). راضی به قسمت. بسندکار : و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هرآینه مقابح آن را بنظر بصیرت بیند.... و با یاد آخرت الفت گیرد تا قانع و متواضع گردد. ( کلیله و دمنه ).
به بوئی از تو شدم قانع و همی دانم
که هیچ رنگ مرا ازتو جز که بوی تو نه.
خاقانی.
گر به دل قانعی دو اسبه درآی
ور به جان خُشندی خر اندر کش.
خاقانی.
با آنکه قانعم چو سلیمان ز مهر و ماه
نان ریزه ها چو مور به مکمن درآورم.
خاقانی.
زان گوهری که گردون از عشق اوست گردان
قانع شدی به نامی اما نشان ندیدی.
عطار.
چون به یک قطره دلت قانع بود
جان خود را کل دریا چون کنی ؟
عطار.
کوزه چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پردُر نشد.
مولوی.
حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر. ( گلستان ).
مپندار کین قول معقول نیست
چو قانع شدی سنگ و سیمت یکی است.
سعدی ( بوستان ).
به رنگ و بوی بهار ای فقیر قانع شو
چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی.
سعدی.
قانعی ژنده پوش ناگاهی
درمی یافت بر سر راهی
چون منم قانع و توئی با خواست
بی نیازی مرا و فقر تراست.
مکتبی.
|| خواری نماینده در سؤال . ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). سائل : و اطعموا القانع و المعتر؛ اطعام کنید سؤال کننده و طواف کننده بدون سؤال را. عن النبی ( ص ): القانع الذی یقنع بما تعطیه و یسأل و المعتر الذی یتعوض و لایسأل. ( ناظم الاطباء ). || از جائی به جائی رونده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). ج ، قانعون و قانعین.

قانع. [ ن ِ ] ( اِخ ) یکی از القاب امام محمد تقی است. ( حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 91 ).

قانع. [ ن ِ ] (ع ص ) خواهنده و خرسند.(مهذب الاسماء). خرسند به بهره ٔ خود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). راضی به قسمت . بسندکار : و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هرآینه مقابح آن را بنظر بصیرت بیند.... و با یاد آخرت الفت گیرد تا قانع و متواضع گردد. (کلیله و دمنه ).
به بوئی از تو شدم قانع و همی دانم
که هیچ رنگ مرا ازتو جز که بوی تو نه .

خاقانی .


گر به دل قانعی دو اسبه درآی
ور به جان خُشندی خر اندر کش .

خاقانی .


با آنکه قانعم چو سلیمان ز مهر و ماه
نان ریزه ها چو مور به مکمن درآورم .

خاقانی .


زان گوهری که گردون از عشق اوست گردان
قانع شدی به نامی اما نشان ندیدی .

عطار.


چون به یک قطره دلت قانع بود
جان خود را کل دریا چون کنی ؟

عطار.


کوزه ٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پردُر نشد.

مولوی .


حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر. (گلستان ).
مپندار کین قول معقول نیست
چو قانع شدی سنگ و سیمت یکی است .

سعدی (بوستان ).


به رنگ و بوی بهار ای فقیر قانع شو
چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی .

سعدی .


قانعی ژنده پوش ناگاهی
درمی یافت بر سر راهی
چون منم قانع و توئی با خواست
بی نیازی مرا و فقر تراست .

مکتبی .


|| خواری نماینده در سؤال . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). سائل : و اطعموا القانع و المعتر؛ اطعام کنید سؤال کننده و طواف کننده ٔ بدون سؤال را. عن النبی (ص ): القانع الذی یقنع بما تعطیه و یسأل و المعتر الذی یتعوض و لایسأل . (ناظم الاطباء). || از جائی به جائی رونده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ج ، قانعون و قانعین .

فرهنگ عمید

کسی که به آنچه قسمت و بهره اش شده راضی و خشنود باشد، قناعت کننده.

دانشنامه عمومی

قانع می تواند به موارد زیر اشاره کند:
قناعت

مجاب


فرهنگ فارسی ساره

خرسند، خشنود


پیشنهاد کاربران

راصی بودن به چیزی

قانع:قان ( تورکی خون ) ع
قانع از قانماق ( قان ماق، یعنی موضوعی ک شخص عمق وجود فهمید، عمق فهم به درون و ذات انسان ربط دارد ودر تورکی کنایه از ریشه در قان ( خون ) داشتن است ) میاد

قانع/متقاعد/قانع کردن یا شدن/متقاعد کردن یا شدن = همپذیر/همپذیری/ همپذیرفتن/همپذیراندن
نمونه :
قانع شد = همپذیر شد
قانع کرد = همپذیر کرد
متقاعد کرد = همپذیر کرد

قانع : پذیرا ، اندازه خواه

انجام کاری در همان لحظه

قانع شدن:
راضی شدن ، پذیرفتن، مطمئن شدن

ریشه ی واژه ی #قانع #قناعت در عربی ✅

در ترکی به صورت قانیق گفته میشود.
قانیق وئرمک - قانع کردن
از قانماق به معنی حالی شدن است بن اصلی ترکی است.
از قانیق - قانع تشکیل شده و از آن بن عربی قنع ساخته است. ♦️

قانِعیدن.
قانعاندن کسی.


کلمات دیگر: