کلمه جو
صفحه اصلی

قناعت


مترادف قناعت : اقتصاد، اقناع، امساک، بسندگی، بسنده کاری، خرسندی، رضامندی، صرفه جویی، کف نفس، مناعت طبع

برابر پارسی : بسنده، بسندگی

فارسی به انگلیسی

content, contentment

contentment


فارسی به عربی

قناعة

مترادف و متضاد

contentment (اسم)
رضایت، قناعت، خرسندی

اقتصاد، اقناع، امساک، بسندگی، بسنده‌کاری، خرسندی، رضامندی، صرفه‌جویی، کف‌نفس، مناعت‌طبع


فرهنگ فارسی

راضی به قسمت خودبودن، راضی شدن به کم، صرفه جویی
۱ - ( مصدر ) خردسند بودن به قسمت خود بسنده کردن به مقدار کم ۲ - ( اسم ) خردسندی ۳ - صرفه جویی ۴ - خشنودی نفس است بانچه از روزی و معاش قسمت او می شود : حافظ فقر و قناعت ز رخ مشوی کاین خاک بهتراز عمل کیمیاگری . ( حافظ ۵ ) ۳۱۵ - در عرف قدما اقتصاد بود .

فرهنگ معین

(قَ عَ ) [ ع . قناعة ] (مص ل . )۱ - خشنودی ، خرسندی . ۲ - رضا و تسلیم . ۳ - صرفه جویی .

لغت نامه دهخدا

قناعت . [ ق َ ع َ ] (ع اِمص ) خرسندی .رضا به قسمت . بسنده کردن . بسنده کاری . راضی شدن به اندک چیز. (غیاث اللغات از بهار عجم و منتخب و شکرستان ). خرسند گردیدن به قسمت خود و به فارسی با لفظ کردن مستعمل . (آنندراج ). آسان قرار گرفتن در مآکل و مشارب و ملابس و غیر آن و راضی شدن بدانچه سد خلل کند ازهر جنس که اتفاق افتد. (نفایس الفنون ) :
ز عالم به دست آوری گوشه ای
به صبر و قناعت خوری توشه ای .

فردوسی .


قناعت توانگر کند مرد را
خبرکن حریص جهان گرد را.

سعدی .


درویش را که ملک قناعت مسلم است
درویش نام دارد و سلطان عالم است .

ناصر بخاری .


ز پیر جهان دیده کردم سوءالی
که بهر معیشت ز مال و بضاعت
چه سرمایه سازم که سودم دهد گفت
اگر میتوانی قناعت قناعت .

سلمان ساوجی .


در قناعت که ترا دسترس است
گر همه عزت نفس است بس است .

جامی .


بچندین شوق استغنای همت بین کزان عارض
قناعت میکند آیینه ٔ چشمم به تمثالی .

طالب آملی (از آنندراج ).


آرزوی بوسه شسته ست ازدلم پیغام تلخ
زان قناعت کرده ام از بوسه با دشنام تلخ .

صائب (از آنندراج ).


- قناعت پیشه ؛ کسی که قناعت را پیشه و شغل خود قرار دهد. قانع. خرسند. بس کننده به آنچه میسر شود او را :
تیزخشمی ، زودخوشنودی ، قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای .

سوزنی .


- قناعت کار ؛ قانع. بسنده : و او جوانی عاقل و پارسا و قناعت کار بوده است . (تاریخ قم ص 229).
- قناعت کردن ؛ قانع شدن . بسنده کردن . ساختن :
به پیغامی قناعت کرد از آن ماه
به بادی دل نهاد از خاک آن راه .

نظامی .


قناعت میکنم با درد چون درمان نمی یابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمی بینم .

سعدی .


رجوع به قناعة شود.

قناعت. [ ق َ ع َ ] ( ع اِمص ) خرسندی.رضا به قسمت. بسنده کردن. بسنده کاری. راضی شدن به اندک چیز. ( غیاث اللغات از بهار عجم و منتخب و شکرستان ). خرسند گردیدن به قسمت خود و به فارسی با لفظ کردن مستعمل. ( آنندراج ). آسان قرار گرفتن در مآکل و مشارب و ملابس و غیر آن و راضی شدن بدانچه سد خلل کند ازهر جنس که اتفاق افتد. ( نفایس الفنون ) :
ز عالم به دست آوری گوشه ای
به صبر و قناعت خوری توشه ای.
فردوسی.
قناعت توانگر کند مرد را
خبرکن حریص جهان گرد را.
سعدی.
درویش را که ملک قناعت مسلم است
درویش نام دارد و سلطان عالم است.
ناصر بخاری.
ز پیر جهان دیده کردم سوءالی
که بهر معیشت ز مال و بضاعت
چه سرمایه سازم که سودم دهد گفت
اگر میتوانی قناعت قناعت.
سلمان ساوجی.
در قناعت که ترا دسترس است
گر همه عزت نفس است بس است.
جامی.
بچندین شوق استغنای همت بین کزان عارض
قناعت میکند آیینه چشمم به تمثالی.
طالب آملی ( از آنندراج ).
آرزوی بوسه شسته ست ازدلم پیغام تلخ
زان قناعت کرده ام از بوسه با دشنام تلخ.
صائب ( از آنندراج ).
- قناعت پیشه ؛ کسی که قناعت را پیشه و شغل خود قرار دهد. قانع. خرسند. بس کننده به آنچه میسر شود او را :
تیزخشمی ، زودخوشنودی ، قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای.
سوزنی.
- قناعت کار ؛ قانع. بسنده : و او جوانی عاقل و پارسا و قناعت کار بوده است. ( تاریخ قم ص 229 ).
- قناعت کردن ؛ قانع شدن. بسنده کردن. ساختن :
به پیغامی قناعت کرد از آن ماه
به بادی دل نهاد از خاک آن راه.
نظامی.
قناعت میکنم با درد چون درمان نمی یابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمی بینم.
سعدی.
رجوع به قناعة شود.

قناعة. [ ق َ ع َ ] ( ع مص ) خرسند شدن و بسندکاری بدانچه بهره باشد. و من دعائهم : نسئل اﷲ القناعة و اعوذبه من القنوع. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). قَنَعَقناعة و قَنعاً و قُنعاناً، رضی القسم و در این لغت دیگری نیز هست و آن این است : قَنَعَ قُنوعاً. و این نادر است. ( از اقرب الموارد ). رجوع به قناعت شود.

فرهنگ عمید

۱. راضی و خرسند بودن به چیزی که فرد در اختیار دارد.
۲. صرفه جویی.

دانشنامه عمومی

قناعت به معنی خرسندی، رضا به قسمت، بسنده کردن، راضی شدن به اندک چیز و به قسمت خود است.
لذت
ز عالم به دست آوری گوشه ایبه صبر و قناعت خوری توشه ای .(ابوالقاسم فردوسی)
قناعت توانگر کند مرد راخبرکن حریص جهان گرد را.(سعدی)

دانشنامه آزاد فارسی

(در لغت به معنای خرسندی) از فضلیت های اخلاقی. مراد آن است که آدمی به اندازۀ بهرۀ خود از نعمت های دنیوی خرسند باشد و گمان نکند که دسترسی به همه یا بیشتر آرمان های مادی در این جهان امکان پذیر است. مهم ترین تعلیم اخلاقی قناعت آن است که آدمی بداند با انتخاب هر روش زندگی و هر گونه لذتی، از روش های دیگر و لذت های دیگر باز می ماند، پس باید مقدار بهرۀ خود را از زندگی با دقت و با تکیه بر عقل و با محاسبۀ نتیجۀ کار انتخاب کند. پس از انتخاب اگر آدمی به هر سرنوشت و بهره ای که از دنیا برای او پیش آمد، اکتفا کند، عالمان اخلاق این صفت و حالت وی را قناعت می نامند.

فرهنگ فارسی ساره

بسندگ


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] قناعت از ماده قنع گرفته شده است.و به معنای اکتفا کردن به اندک و ضد اسراف کاری است
از نظر لغوی: به معنای اکتفا کردن به اندک از آنچه مورد نیاز انسان است.
به معنای زیاد دیگری نیز آمده است: راضی شدن به اندازه نیاز بسنده کردن و صرف کردن. زیاده طلبی نداشتن در خرج و صرف مال و هر چیزی اندازه نگه داشتن و.... و همچنین به معانی صرفه جویی – روحیه بی نیازی – حرص و طمع نداشتن و ضد اسراف کاری می باشد.

معنای اصطلاحی قناعت
در اصطلاح شرعی: صفتی است که با تکرار و تمرین در انسان بصورت ملکه ای درمی آید که باعث خشنودی و راضی شدن به چیز کم و نگه داشتن نفس از زاده خواهی می شود. شرع مقدس حد و حدود هر چیزی را در مصرف شخص معین کرده است. باید توجه داشت که بیشتر از آن حدی که معین شده و بیشتر از حد لزوم صرف و خرج نشود.
به بیان دیگر می توان گفت: قناعت: رضایت به کم و حسن تدبیر معاش است بدون دوست داشتن زیاده از حد زندگانی و اعتدال و میانه روی نیز می باشد.

نتایج قناعت
قناعت در آیات و روایات به معانی و تعابیر بسیار جالب اشاره شده است از جمله:

← حیاة طیبه
...

واژه نامه بختیاریکا

نخورُووی

پیشنهاد کاربران

از کتاب دکتر کزازی برابر است با. اندک جویی. اندک خواهی. کم جویی و خرسندی

بسنده گری

کم خواهی

راضی شدن به چیز کم
اکتفا کردن به چیز کمی

قِناعَت
اسل این واژه پارسی است و از غُنودَن اَخز و گرفته شده
قَنَعَ < قَن< غُن < غُنو < غُنود< غُنودَن
مینه : آرامش ، آسایِش ، غُنیدن ( غُنچه زدن = شکوفیدن )
قناعت : کوشیدن که در نَهَند و وضع بوده و موجود خوشنود و خورسَند و راضی بودن و به آرامش و آسایش رسیدن.
قانِع = غُناینده ، غُنَنده
قِناعَت = غُنایِش ، غُنِش
اِقناع = غنایاندن ، غُناندن ، غُنایَندِگی

قانع بودن

ریشه ی واژه ی #قانع #قناعت در عربی ✅

در ترکی به صورت قانیق گفته میشود.
قانیق وئرمک - قانع کردن
از قانماق به معنی حالی شدن است بن اصلی ترکی است.
از قانیق - قانع تشکیل شده و از آن بن عربی قنع ساخته است. ♦️

قناعت = توسنگ

بن مایه: لغت نامه دهخدا


کلمات دیگر: