قناعت . [ ق َ ع َ ] (ع اِمص ) خرسندی .رضا به قسمت . بسنده کردن . بسنده کاری . راضی شدن به اندک چیز. (غیاث اللغات از بهار عجم و منتخب و شکرستان ). خرسند گردیدن به قسمت خود و به فارسی با لفظ کردن مستعمل . (آنندراج ). آسان قرار گرفتن در مآکل و مشارب و ملابس و غیر آن و راضی شدن بدانچه سد خلل کند ازهر جنس که اتفاق افتد. (نفایس الفنون )
: ز عالم به دست آوری گوشه ای
به صبر و قناعت خوری توشه ای .
فردوسی .
قناعت توانگر کند مرد را
خبرکن حریص جهان گرد را.
سعدی .
درویش را که ملک قناعت مسلم است
درویش نام دارد و سلطان عالم است .
ناصر بخاری .
ز پیر جهان دیده کردم سوءالی
که بهر معیشت ز مال و بضاعت
چه سرمایه سازم که سودم دهد گفت
اگر میتوانی قناعت قناعت .
سلمان ساوجی .
در قناعت که ترا دسترس است
گر همه عزت نفس است بس است .
جامی .
بچندین شوق استغنای همت بین کزان عارض
قناعت میکند آیینه ٔ چشمم به تمثالی .
طالب آملی (از آنندراج ).
آرزوی بوسه شسته ست ازدلم پیغام تلخ
زان قناعت کرده ام از بوسه با دشنام تلخ .
صائب (از آنندراج ).
-
قناعت پیشه ؛ کسی که قناعت را پیشه و شغل خود قرار دهد. قانع. خرسند. بس کننده به آنچه میسر شود او را
: تیزخشمی ، زودخوشنودی ، قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای .
سوزنی .
-
قناعت کار ؛ قانع. بسنده
: و او جوانی عاقل و پارسا و قناعت کار بوده است . (تاریخ قم ص
229).
-
قناعت کردن ؛ قانع شدن . بسنده کردن . ساختن
: به پیغامی قناعت کرد از آن ماه
به بادی دل نهاد از خاک آن راه .
نظامی .
قناعت میکنم با درد چون درمان نمی یابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمی بینم .
سعدی .
رجوع به قناعة شود.